شغل...

-هرچه قدر عکس ها ،آدم رو میتونن بندازن تو توهم،بجاش فیلم ها میتونن از توهم دربیارن،عکس ها لحظات خنده،شادی،عقد و عروسی رو نشون میدن ،یکجورهایی لحظات شیرین! بجاش فیلم ها نشون میدن اگر خنده ای هست چندلحظه بعدش ممکنه غم هم باشه ،میتونه دعوا هم باشه ، 

هروقت احساس میکنم در گیرو دار این دنیای مجازی و فیس بوک قرار گرفتم ،میرم یک فیلم میبینم حالا یا سینمایی یا تلوزیونی مخصوصا ایرانی ،وصل بودن همین عکسا گاهی ادمو نجات میده!! 

 

-میگن برای اینکه ببینید اصل آرزوی شغلیتون چی بوده و چی هست برگردید به رویاهای بچگیتون ،ببینید همیشه خودتون رو در چه نقشی میدیدید؟ 

از ماها که معمولا مادرهامون فرهنگی بودن معمولا همین نقش ها توی ذهنمون جاافتاده ،یکم که فکر میکنم میبینم وقتی دبستان بودم و تابستونا میرفتیم کلاس زبان ،بعدش میامدم کفش پاشنه بلندا و مانتو و مقنعه مامان رو سرم میکردم و کنترل تلوزیون رو رو به ویترین اتاق میگرفتم (مثلا داره فیلم انگلیسی پخش میشه )و انگلیسی حرف میزدم:)) 

بعدا وقتی فیلم شام آخر رو دیدیم دلم خواسته بود بشم مهندس معماری یکجوری تو مایه های کتایون ریاحی، هرچند الان خداروشکر میکنم این مسیر رو نرفتم چون اساسا ظریف کاری و دقت و ریزبینی توی کار برای من مساوی با مرگه ،چه اون کار خیاطی باشه چه معماری ،من ادمی ام که باید دستم باز باشه باید بتونم خودمو نشون بدم یکجورهایی کار باید امضا من زیرش باشه یعنی مختص خودم باشه !به خاطر همین مقاله نوشتن علمی که اصول داره برام سخته بجاش مطلب نوشتن تو وب و روزنامه آسون هرچند اگر تعداد کلمه مطرح باشه باز اونم سخته !طراحی ای که بخواد رعایت سایه و نور باشه از توانم خارجه ولی اگر به اصطلاح امروزی پست مدرن باشه یکم طرفش میرم ! 

هرچند جز دسته آدم های قانون گرا به حساب میام حالا شاید این ویژگی از ترس ناشی بشه شاید از محافظه کاری شاید اعتماد به نفس نه چندان بالا و خجالتی بودن ادم نشئت بگیره شایدم نه صرفا برای جلوگیری از خرتو خر شدن اوضاع باشه ،نمیدونم ... 

یک زمانی توی راهنمایی اینا که مجله میخوندم میگفتم دلم میخواد منتقد بشم:)) انگار که شغله! 

بعدها از زمانی که برنامه ی هزارراه نرفته پخش شد و معمولا برنامه های روانشناسی پخش میشد دوست داشتم توی اون قالب برم ،هرچند که کلا در مسیر هیچ کدوم نیستم!! 

یه مطلب جالبی که یکی تعریف میکرد میگفت معمولا باید از توی مهدکودک ببینید بچه ها به چه کاری علاقه نشون میدن بعدا سعی کرد توی اون مسیر برن! 

هرچند از دید کل خانواده های ما ،بچه ها یا دوست دارن یا دکتر بشن یا مهندس و خلبان ! 

بچه ی یکی از اقوام میگفت دوست دارم راننده ی ماشین آشغالی(زباله ها) بشم!! 

البته الان که فکر میکنم میبینم دوست داشتم جهانگرد هم بشم ولی خب تقریبا از همه ی این فکرها دراومدم!  

 

* دوستا همون قدر که میتونن مفید باشن میتونن مضر هم باشن ،همون قدر که ممکنه تو رو با دنیای دیگه اشنا کنن همونقدر میتونن به جنس ادمیزاد هم اشنا بکنن،همونقدر که میتونن پیش تو ناله بکنن از وضع و اوضاع اقتصادی درکنارش میتونن ریز ریز تو رو عقب هم نگه دارن ... 

برای خودم که یادم باشد ...ر... 

 

*وقتی یک تصمیمی میگیرم فکر میکنم اون درسته پیش خودم ،بعد به محض اینکه ادم سرشو بالا میاره میبینه یه چیزهای دیگه هم مطرحه مثل سن ،مثل ادم های اطراف مثل رقابت ،مثل اینکه تو زمانی کجا بودی و الان کجایی... همین که میخوای بدوی تا جا بگذاری ...جاگذاشته نشوی...

هرچه قدر هم که میخوای معیار و خط کش خودت دستت باشه ولی باز میبینی داری خودتو با معیارهای بقیه متر میکنی! 

میبینی داری به سیر تکاملی ادم هایی پیش میری که اول درس بعد ادامه ی تحصیلات و کار و خونه و ماشین و ازدواج و بچه و قبل و بعدش کلاس زبان و فلان و بهمان مدرک و مهاجرت و پذیرش و بورس فکر میکنن ،ادمهایی که حتی عکسای عاشقانه شون رو از روی هم کپی میکنن و توی فیس بوک میذارن ،ادم هایی که فکر میکنن همه چیز باید مثل بینی های عملیشون شبیه بهم و استانداردگونه باشه ،ادم هایی که مثل یک کارخونه با چشم های میشی عکس میندازن و میذارن محل دید! 

 

کاش بشه این روندهای یکسان سازی و استاندارد سازی رو تغییر بدیم! یا حداقل در برابرش مقاومت کنیم! سخت است ! سختـــــــــــــ! 

 

 

*اینکه میگویند وقتی چیزی رو بخوای و چشمت دنبالش باشه به دستش میاری،چندوقتی بود دنبال یک عکس بودم که همه جا رو هم گشته بودم و بعد پیدا کردم ...چشمم دنبال گوشواره ی انار بود که دیدمش ...چشمم دنبال یاقوت بود که گردنبند بچگیهامو پیدا کردم ... 

 

*هنوز تعجب میکنم از ادم هایی که مینشینن پای بازی استقلال و پرسپولیس ،تازه سرش هم دعوا میکنند! 

 

 

*دلم میخواد یک مطلب در مورد تهران و یک مطلب هم درمورد طبقه ی متوسط تو ایران و جنس مردم ،همچنین درمورد رنگ ها بنویسم !  

نظرات 2 + ارسال نظر
شبنم شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:20 ب.ظ

بچه که بودم آرزوم بود بازیگر تئاتر بشم...

الان هنوز دوست داری؟

شبنم یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:18 ق.ظ

آره ولی کمی دیدم وسیعتر شدم
الان تقریبا به بیشتر کارای هنری علاقه نشون میدم
الان بیشتر دوس دارم یه رقاص میشدم
درست مث اونایی که دوس داشتن دکتر بشن و نتونستن و آرزوشونو نگه داشتن واسه بچه شون منم آرزوی رقاص شدنمو نگه داشتم واسه دخترم تا بزرگترین خیانتو در حقش بکنم!!!!

من دلم نمیخواد هیچ وقت بچه داشته باشم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد