یک روز

یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد
کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم
ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم...
همانطور که در خیابان راه می‌رویم
همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم
ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم
و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم
از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌، زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

" نیکی‌ فیروزکوهی سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی"
نظرات 1 + ارسال نظر
اردی بهشتی سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:21 ب.ظ http://Tanhaeeeii.blogfa.com

زیبا بود
فکر کردم خودت نوشتی!

آره حتی چند بار پیش میاد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد