قرص ها اثر خود را گذاشته اند از اینجا که یک عالمه کار توی محل کارم روی سرم میریزند و من حرفی نمیزنم ،اینکه خانوم همکار درد دل میکند ،غر میزند،غیبت میکند ومن آرومم و گوش شنوایی میشوم،از انجایی که ساعت کاری تا ساعت 4است و من تا 5ونیم میمانم ،از انجا که ساعت نماز و نهار بین 1تا دوساعت است و من نیم ساعته جمعش میکنم، از آنجا که دوستی چشم هایش پراشک میشود و قرمز و من نگاهش میکنم ...از آنجا که قضیه ای را برایش تعریف میکنم و همه چیزش را برداشت میکند به جز آنکه من دوست دارم بشنوم ...از آنجا که ف بر مخاطبی داد میزند و فحش میدهد پشت تلفن و من فقط حرفایش را میشنوم و حق را بهش میدهم ...از آنجا که سردرد دارم هرروز و من فقط قند میریزم توی آب جوش که زودتر آب بشود و با ژلوفن بخورم ...از آنجا که توی فیس بوک میروم و دیگر عکس نمیبینم ،از اینکه دیگر لینک به لینک و وب به وب نمیگردم ...از اینکه حرفای م را میشنوم و متعاقبا ارام جواب میدهم ،از انجا که مشاورم وقت ندارد و من هم ...از آنجا که عینک فروشی هنوز عینکم را نساخته و من همچنان منتظرم ،از آنجا که وقایع حمله به اوین را میخوانم و فقط اهنگ فاصله ها را گوش میدهم یا رستاک را همان اهنگ عهد بوقش (ته سیگار)،از انجا که دندان عقل به دردم میاورد و محلش نمیگذارم ...از آنجا که ادم ها را سرچ میکنم و مطمئنم متعاقبا طرفی مرا سرچ نمیکند،از انجا که مثل یک گزینه ام نه یک اولویت ...از آنجا که حق انتخاب میدهم به ادم ها به اینکه انتخابم کنند و نکنند...از انجا که ارام اشک ها سر میخورند و من باید فکرکنم آدم ها از روی احساسات از روی یک حس و هوس ،صفتی میدهند و یادشان میرود ...راست میگویند ما دخترها زندگی را جدی میگیرم حتی عروسک بازی دوران بچگی ها را ...از آنجا که حتی 5شنبه و جمعه هم باید کار را بیاورم خانه ،دست تنها ...از آنجا که کاغذهای خاطره آور را پاره میکنم ،از آنجا که رویا دیدن را ،خیالبافی را تعطیل میکنم و هرروز اتوماتیک وار ساعت میگذارم بی شکایت بلند میشوم و راه میروم و سوار تاکسی میشوم و ساعت میزنم ...
خیلی خوبه که اینجوری شدی ... بی تفاوتی باعث میشه کمتر حرص خورد ُ پیر شد ... اما دوست دارم این در شخصیتت بره نه به خاطر قرص های شیمیایی عزیزم
عینکت رو گرفتی