این چندوقت و من...

خب امروز،در واقع میتوان گفت آخرین روز کاریم بود ،همان پروژه ی حدود دوماه که البته یک ماه و دوهفته ای بود...امروز که همایش برگزار شد و من در روز دوم و همچنان آخر همایش که تمام مدت بیشتر سرپا بودم سعی کردم لبخند بزنم بعد هی راه برم هی سرک بکشم هی جواب بدهم دنبال پوستر بگردم و...چندروز است که بلاگفا و بلاگ اسکای و همینطور ایمیلم را باز نکردم نه اینکه اینترنت نبود،بود ولی دلم نمیخواست انگار به اندازه ی کافی ادم دیده و شنیده بودم که نیاز به خواندن و همچنان نوشتن نباشد ...امروز که سعی کردم از تمام همکارانی که همین دوروزه اخر دیده بودمشان خداحافظی کنم خیلی هایشان گیج نگاه کردند و لابد پیش خودشان گفتند این دختره چه حالا از دانه دانه مان خدافظی میکند ...فامیلی بعضی هایشان را حتی یکبار هم نشنیده بودم یا حتی بلد نبودم حتی خیلی هایشان فقط فامیلی من را شنیده بودند و خبر نداشتند خدافظی که میکنم نه به خاطر تمام شدن همایشو ایناست ...واقعا برای اینست که کار تمام شده ...توی کار قبلیم یواش یواش قائم شدم ..کم کم ناپدید شدم هی جلسات را نرفتم ..چون میدانستم اگر باز حرف استعفا را بزنم باز رییس مربوطه قبول نمیکند و هی قضیه کش پیدا میکند و من هی فرسوده تر میشود ...هی خودم را زدم به نیامدن تا اخر یک روز تمام وکمال پشت تلفن به منشی رییس و همینطور همکارمان گفتم من دیگر نمیایم ...ولی اینجا فرق داشت خیلی یکهویی و یدفعه ای برایم درست شده بود ...انتظار خیلی چیزهایش را نداشتم ...کل شناختم از همکاران فوقش تلفن بود و کمی هم در مسیر خروج و ورود و همینطور مسیر دستشویی،بود ...ولی امروز هی نگاهشان کردم و بعد فکرکردم حتی از همکار خانم مزخرف و خودشیفته م هم آنچنان بدم نمیاید ...حتی دیروز وقتی انقدر پیش ان یکی همکاران که همه از دستش شاکی بودیم و هی حرفایش را نقل به نقل چرخاندیم کمی پشیمان شدم ...امروز فکرکردم همه شان را دوست دارم ...نمیدانم من همیشه یک ادم درون گرا بودم که تنهایی 7-8ساعته ی پشت سرهم را به راحتی دوام میاوردم ...بارها شده بود در گذشته تا مدت دوهفته تمام توان این را داشتم که خانه بمانم و اصلا دلم نخواهد احدالناسی را ببینم ...کار سنگین بود بعضی روزها حجیم بود...دقت و سرعت زیاد میخواست تمرکز....حتی روز اخرکه فکرمیکردم سرم خلوت تر است و تا میخواهم میتوانم توی سایت ها بچرخم و حتی فیس بوک هم بروم ...همان موقع که خوش خوشانم بود ...یکدفعه از پشتیبانی در زدند که ما میخواهیم کامپیوتر شما را ببریم همایش ....اصلا اجازه هم نخواستند خواهشی هم نبود ..درخواستی هم نبود ...خبری بود جمله اولش کلی هول شدم و فقط سرتکان دادم باشد...تصمیم داشتم شنبه هم بروم ..تا ته مانده ی کارها را انجام دهم و کمی سروسامان دهم ...و همینطور وسایلم را بردارم ...ولی با بردن کامپیوتر و این احتمال که دیگر شاید کامپیوتر برنگردد به خاطر اینکه من نیروی موقتی بودم فکرکردم بهتر است تمام کار راهمان سه شنبه تمام کنم ...این شد که سریع سعی کردم هرچه نشانه از خودم دارم از سایت هایی که رفته ام از history یا از favorite های این یک ماهه از کروم و اکسپلورر بردارم همچین چیز خاصی هم نبود ...فقط یک بک آپ هم از محتوای کار همایش و این یک ماه سریع ریختم توی فلشم ...و بعد مطالب دستکتاپ را هل دادم توی یک فایلو تحت همین نام گذاشتم توی فایلE ..بعد از 13دقیقه که مطالب رفتند توی فلش...گفتم میتوانید کامپیوتر را ببرید بعد کمک کردم سه راهی و...جمع شود...بعد من ماندم و یک میز با یک تلفن و کلی ورق باطله و...بعد نوشتنم آمد شروع کردم به حرفای ذهنی ...بعد فکرکردم ادم ها توی زندان اگر قلم و کاغذ داشته باشند زنده میمانند ...امان از وقتی که فکرها بیایند و نوشته نشوند ...هی حرف شوند و بمانند روی هوا بی رفت و امد...

بعد شروع کردم به جمع کردن وسایلم از توی اتاق...بعد دوسه تا خدافظی و کشیدن پرده ی اتاق و خالی کردن کشو و...تحویل کلید....نمیدانم همیشه فکرکرده م چه توی ارتباط چه توی کار یا هرجای دیگر ادم وقتی تمام میشود باید رسمی باشد این خدافظی باید ادم خودش به دست خودش نشانه ها را ببرد نباید ادم صیر کند نشانه هایش را بیندازند دور ...البته الان یادم میاید که اشتباهی رزومه ی خودم را هم قاطی مطالب روی دستکتاپ گذاشتم و فراموش کردم پاکش کنم ...به گمانم مهم نباشد ...رزومه ی ادم به کار کی میاید؟! حتی به کار خود ادم هم نمیاید چه برسدد...داشتم میگفتم سعی کردم همه چیز یادم باشد تمام و کمال بعد ...خدافظی کردم حتی توی ذهنم از گل ها و باغچه و محوطه و ساختمان و پله ها حتی ..بعد نگهبانی ...بعد تمام.

به خاطر همین است که میگویند کسانی که اقوامشان یا عزیزانشان را نمیتوانند خاک کنند نمیدانم یا جنازه مشخص نیست یا مثلا سوخته یا سقوط کرده یا ...هرگـــــز نمیتوانند با این پدیده کنار بیایند ...بیخود نیست که خاک سرد میشود و سرد میکند...میکند واقعا...

و حالا این دوروز همایش و بعد هی به چندنفر کار مابقی را سپردم و بهشان چندبار گفتم آخه من فقط واسه ی همایش امده بودم ...نمیدانم همیشه فکرمیکنم قبل از اینکه دیر بشود ادم باید خودش برود نه اینکه مثلا توی زمین و هوا نگهش دارند و هی ادم فکرکند طفیلی است ...که ایا نگهش میدارند یا نه؟ من ادم درخواست و التماس نبوده م یا نمیدانم شاید خیلی خیلی کم ...معتقدم قبل از اینکه ادم را بخواهند که برود ادم باید خودش ...برود ...

این یک ماهه که اینجا بودم برگشتنه برعکس رفتنه که با تاکسی میرفتم ،با اتوبوس برمیگشتم ان هم چون اول خط بود و ادم میتوانست بنشیند ...بعد برای سرگرمی و گذشتن زمان ...به ادم ها نگاه میکردم به چهره ها ...بعد بچه ها را ...که اوایل زندگی چقدر همه چیزمان رو حساب بود مثلا تغذیه قد وزن رنگ و ظاهر و صورت و مو...بعد یواش یواش توی جامعه توی مدرسه توی فضا ...اینقدر تغییر کرده ایم که هرکداممان یک جا یا چندجایمان نقص دارد مشکل دارد یا اصلا به زیبایی و سالمی یک دهمی کودکی نیست خلاصه برای سرگرمی به ادم ها نگاه میکردم و این زماااان روی چهره ها را میدیدم ....

حالا امروز وقتی امدم خوابیدم بعدش ...حالا الان مینویسم و فکرمیکنم این هم بخشی از زندگی بود ...

نظرات 6 + ارسال نظر
اقاقیا یکشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:32 ق.ظ

خسته نباشی کارمند کوچولو
من که دعا کردم باز همان جا بمانی و ازت کار بکشن

توپولو دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:19 ق.ظ http://dokhtarakedarya.blogfa.com

با اجازه با افتخار لینکتان کردم

اقاقیا شنبه 7 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:30 ق.ظ

یه چیزی بنویس...

اقاقیا شنبه 14 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:08 ق.ظ

تمامِ خانه سکوت و تمام شهر، صداست

از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیـــــــــــزارم ...!





" فاضل نظری "

تولدانه جمعه 27 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:27 ق.ظ http://tavalodane.blogsky.com

تولدت مبارک

مرسی ممنونم

ربولی حسن کور یکشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:23 ق.ظ http://rezasr2.blogsit.com

سلام
خسته نباشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد