این چندروز...

بعد از چندروز دیشب یادم افتاد که چندروزه اصلا نه به ایمیل هام سرزدم نه به عادته قدیمیم خوندن وبلاگها...بعداز چندسال این عادت هرروزه رو داشتن و بعد به ناگهان نداشتن(اونم به این دلیل که اخیرا فقط با گوشی میام اونم فقط فیس بوک سرمیزنم حداقل جاهای ممکن)، و این قضیه چیزی رو ثابت نمیکنه به جز اینکه ادمیزاد به همه چیز عادت میکنه به همه چی! و این مطلق بودن قضیه رو ترسناک میکنه؛


امشب به قصد ایمیل برگه ی اسکن شده ای امدم توی کامپیوتر،تا همینطوری صفحه باز بشه رفتم تو بلاگ اسکای دیدم اوه چقدر وبلاگ اپ شده,یکی دوتاشو باز کردم ...به رسم معمول هم همینطوری چرخیدم توی اخرین اهنگهای دانلودشده.. 

دیدم باران جانم،چندروزیست پسرعمه ش توی کما رفته و من اصلا نفهمیدم...(اینها دوستای مجازیه هستند که بیشتر از خیلی ها بهم نزدیکند و کامل درجریان جزییات زندگیه هم هستیم؛ و وبلاگ بهترین مکان برای دوستی های عمیق از پی خواندنهای متوالی و عمیق)...همزمان عصار میخونه یکی از ما دونفر باز داره به اون یکی دروغ میگه...

این چندوقت و من...

خب امروز،در واقع میتوان گفت آخرین روز کاریم بود ،همان پروژه ی حدود دوماه که البته یک ماه و دوهفته ای بود...امروز که همایش برگزار شد و من در روز دوم و همچنان آخر همایش که تمام مدت بیشتر سرپا بودم سعی کردم لبخند بزنم بعد هی راه برم هی سرک بکشم هی جواب بدهم دنبال پوستر بگردم و...چندروز است که بلاگفا و بلاگ اسکای و همینطور ایمیلم را باز نکردم نه اینکه اینترنت نبود،بود ولی دلم نمیخواست انگار به اندازه ی کافی ادم دیده و شنیده بودم که نیاز به خواندن و همچنان نوشتن نباشد ...امروز که سعی کردم از تمام همکارانی که همین دوروزه اخر دیده بودمشان خداحافظی کنم خیلی هایشان گیج نگاه کردند و لابد پیش خودشان گفتند این دختره چه حالا از دانه دانه مان خدافظی میکند ...فامیلی بعضی هایشان را حتی یکبار هم نشنیده بودم یا حتی بلد نبودم حتی خیلی هایشان فقط فامیلی من را شنیده بودند و خبر نداشتند خدافظی که میکنم نه به خاطر تمام شدن همایشو ایناست ...واقعا برای اینست که کار تمام شده ...توی کار قبلیم یواش یواش قائم شدم ..کم کم ناپدید شدم هی جلسات را نرفتم ..چون میدانستم اگر باز حرف استعفا را بزنم باز رییس مربوطه قبول نمیکند و هی قضیه کش پیدا میکند و من هی فرسوده تر میشود ...هی خودم را زدم به نیامدن تا اخر یک روز تمام وکمال پشت تلفن به منشی رییس و همینطور همکارمان گفتم من دیگر نمیایم ...ولی اینجا فرق داشت خیلی یکهویی و یدفعه ای برایم درست شده بود ...انتظار خیلی چیزهایش را نداشتم ...کل شناختم از همکاران فوقش تلفن بود و کمی هم در مسیر خروج و ورود و همینطور مسیر دستشویی،بود ...ولی امروز هی نگاهشان کردم و بعد فکرکردم حتی از همکار خانم مزخرف و خودشیفته م هم آنچنان بدم نمیاید ...حتی دیروز وقتی انقدر پیش ان یکی همکاران که همه از دستش شاکی بودیم و هی حرفایش را نقل به نقل چرخاندیم کمی پشیمان شدم ...امروز فکرکردم همه شان را دوست دارم ...نمیدانم من همیشه یک ادم درون گرا بودم که تنهایی 7-8ساعته ی پشت سرهم را به راحتی دوام میاوردم ...بارها شده بود در گذشته تا مدت دوهفته تمام توان این را داشتم که خانه بمانم و اصلا دلم نخواهد احدالناسی را ببینم ...کار سنگین بود بعضی روزها حجیم بود...دقت و سرعت زیاد میخواست تمرکز....حتی روز اخرکه فکرمیکردم سرم خلوت تر است و تا میخواهم میتوانم توی سایت ها بچرخم و حتی فیس بوک هم بروم ...همان موقع که خوش خوشانم بود ...یکدفعه از پشتیبانی در زدند که ما میخواهیم کامپیوتر شما را ببریم همایش ....اصلا اجازه هم نخواستند خواهشی هم نبود ..درخواستی هم نبود ...خبری بود جمله اولش کلی هول شدم و فقط سرتکان دادم باشد...تصمیم داشتم شنبه هم بروم ..تا ته مانده ی کارها را انجام دهم و کمی سروسامان دهم ...و همینطور وسایلم را بردارم ...ولی با بردن کامپیوتر و این احتمال که دیگر شاید کامپیوتر برنگردد به خاطر اینکه من نیروی موقتی بودم فکرکردم بهتر است تمام کار راهمان سه شنبه تمام کنم ...این شد که سریع سعی کردم هرچه نشانه از خودم دارم از سایت هایی که رفته ام از history یا از favorite های این یک ماهه از کروم و اکسپلورر بردارم همچین چیز خاصی هم نبود ...فقط یک بک آپ هم از محتوای کار همایش و این یک ماه سریع ریختم توی فلشم ...و بعد مطالب دستکتاپ را هل دادم توی یک فایلو تحت همین نام گذاشتم توی فایلE ..بعد از 13دقیقه که مطالب رفتند توی فلش...گفتم میتوانید کامپیوتر را ببرید بعد کمک کردم سه راهی و...جمع شود...بعد من ماندم و یک میز با یک تلفن و کلی ورق باطله و...بعد نوشتنم آمد شروع کردم به حرفای ذهنی ...بعد فکرکردم ادم ها توی زندان اگر قلم و کاغذ داشته باشند زنده میمانند ...امان از وقتی که فکرها بیایند و نوشته نشوند ...هی حرف شوند و بمانند روی هوا بی رفت و امد...

بعد شروع کردم به جمع کردن وسایلم از توی اتاق...بعد دوسه تا خدافظی و کشیدن پرده ی اتاق و خالی کردن کشو و...تحویل کلید....نمیدانم همیشه فکرکرده م چه توی ارتباط چه توی کار یا هرجای دیگر ادم وقتی تمام میشود باید رسمی باشد این خدافظی باید ادم خودش به دست خودش نشانه ها را ببرد نباید ادم صیر کند نشانه هایش را بیندازند دور ...البته الان یادم میاید که اشتباهی رزومه ی خودم را هم قاطی مطالب روی دستکتاپ گذاشتم و فراموش کردم پاکش کنم ...به گمانم مهم نباشد ...رزومه ی ادم به کار کی میاید؟! حتی به کار خود ادم هم نمیاید چه برسدد...داشتم میگفتم سعی کردم همه چیز یادم باشد تمام و کمال بعد ...خدافظی کردم حتی توی ذهنم از گل ها و باغچه و محوطه و ساختمان و پله ها حتی ..بعد نگهبانی ...بعد تمام.

به خاطر همین است که میگویند کسانی که اقوامشان یا عزیزانشان را نمیتوانند خاک کنند نمیدانم یا جنازه مشخص نیست یا مثلا سوخته یا سقوط کرده یا ...هرگـــــز نمیتوانند با این پدیده کنار بیایند ...بیخود نیست که خاک سرد میشود و سرد میکند...میکند واقعا...

و حالا این دوروز همایش و بعد هی به چندنفر کار مابقی را سپردم و بهشان چندبار گفتم آخه من فقط واسه ی همایش امده بودم ...نمیدانم همیشه فکرمیکنم قبل از اینکه دیر بشود ادم باید خودش برود نه اینکه مثلا توی زمین و هوا نگهش دارند و هی ادم فکرکند طفیلی است ...که ایا نگهش میدارند یا نه؟ من ادم درخواست و التماس نبوده م یا نمیدانم شاید خیلی خیلی کم ...معتقدم قبل از اینکه ادم را بخواهند که برود ادم باید خودش ...برود ...

این یک ماهه که اینجا بودم برگشتنه برعکس رفتنه که با تاکسی میرفتم ،با اتوبوس برمیگشتم ان هم چون اول خط بود و ادم میتوانست بنشیند ...بعد برای سرگرمی و گذشتن زمان ...به ادم ها نگاه میکردم به چهره ها ...بعد بچه ها را ...که اوایل زندگی چقدر همه چیزمان رو حساب بود مثلا تغذیه قد وزن رنگ و ظاهر و صورت و مو...بعد یواش یواش توی جامعه توی مدرسه توی فضا ...اینقدر تغییر کرده ایم که هرکداممان یک جا یا چندجایمان نقص دارد مشکل دارد یا اصلا به زیبایی و سالمی یک دهمی کودکی نیست خلاصه برای سرگرمی به ادم ها نگاه میکردم و این زماااان روی چهره ها را میدیدم ....

حالا امروز وقتی امدم خوابیدم بعدش ...حالا الان مینویسم و فکرمیکنم این هم بخشی از زندگی بود ...

کارمند کوچولو

نشسته ام پشت میزکارم و فکرمیکنم سابقه ی کار جدیدم تقریبا به 20روز رسیده حالا کمی میدانم کارهای اداری به چه صورت است و بیشتر نقش پشت صحنه را دارم و حالا میفهمم این همه مثلا ادم میایند کار میکنند برای یک فیلم یک همایش یک کنفرانس اصلا شما بگو برای یک جشن کوچیک بعد مهمانان میایند میخورند مینشینند غر میزنند و میروند ...بعد درک میکنم حداقل جلوی صحنه ای ها به چشم میایند ولی چشم این گردانندگان عقب تر درمیاید از بس پای این مانیتورها کلمه ها را ردیف میکنند ویرایش شماره تلفن ایمیل...

نشسته ام اینجا و درساعت نهار که معمولا برای من نیم ساعته ست چون خودم بعدش سریع برمیگردم به کار ،نشسته ام به وب اپ کردن کاری که اوایل نمیکردم ،برای درست کردن پرده ی اتاق معطل کسی نشدم کمد سنگین اتاق را بردم درواقع کشان کشان هل دادم به سمت پنجره و با اینکه پایه ش لق میزد رفتم بالا و درستش کردم اینطوری ظاهرا کسی مشرف نیست به اتاق ،مقنعه م را روی گردنم انداختم و چای میخورم مثلا روزهای اول خیلی سریع غذا نمیخورم سریع پشت بندش نماز نمیخوانم و از برنامه ریزی های خیالی ای که فکرمیکردم در دوران کار خواهم کرد ،هیچ خبری نیست ...همه ش مال همان 1هفته ی اول بود...حالا توی این 20روز که عین تراکتور بعضی از روزهایش کار کرده ام و حتی هیچکس از حجم و دقتی که میطلبید خبر نداردد،باز فکرمیکنم باید این دوره نیز طی شود...حالا فهمیده ام با هرکسی زیادی خوبی کنی و مهربان باشی حتی با ابدارچی،حتی سعی کنی توی سطل اشغال زیر میزت کمتر اشغال بریزی تا کمتر طرف را مجبور به جمع کردن بکنی ،اینها هیچ کدام فایده ندارد ،باز ادم ها حتی ادم حسابت نمیکنند که گاهی فلاسک چایت را عوض کنند ،این میشود که مثل همکار بغلی داخلی رو میگیرم و میگم میشه چای ...

همکار خانوم کناری ام به طرز باورنکردنی ای از زیرکاردر رو و خودشیفته است ،خودشیفته نه از دید من یا معیارهای من ...آنقدری که میاید پشت کامپیوتر میز من و اسمش را توی گوگل سرچ میکند تا مطالبی ش...که میگوید نمایان شود...بگذریم که در سایتی بنده خدا هرچه سرچ کرد هیچی نیامد...انقدری که سر ساعت جیم میزند و میگوید" شما موقتی هستی و چون تجربه نداری ،خبرنداری ،من بیشتر از ساعت بمانم،اینها فکرمیکنند وظیفه م هست و من یک شخصیت فرهنگی هستم.." و من هی نگاه نگاهش میکنم و ...

حالا خیلی بیشتر به این باور رسیده ام که با خیلی ها نباید مثل خودت باشی باید کسی باشی دقیقا مثل خودشان...

این روزها بهار است و من برای شاید اولین بار باشد که به طور جدی ساعات اداری سرکارم و این یعنی من بهار این شهر را خیابان ها را خیلی خیلی کمتر میبینم ...دوستی (!) چندسال پیش میگفت من ساعت 10 شهرم رو ندیدم ...حالا میفهمم که خیلی جاها هست که دلم میخواد بهارش را ببینم ولی یا وقتش نیست یا نایش...

فیس بوک را چندروزی دی اکتیو کرده م هرچند خیلی ها حتما متوجه ی نبود من هم نشده اند...مهم نیست مهم این است که میخواستم کمتر خبر بخوانم عکس ببینم نوشته ...تا کمی بیشتر زندگی کنم ،خودم زندگی کنم نه تماشاگر زندگی الباقی...

البته حالا دیگر برگشته م ...نگرانم دلواپس بودم ....دلواپس قلب میرمان ....

همکار خانوم بغلی برایش غذایش را توی اتاقش میاورند و من از خانه ،غذا میاورم ولی خب ظاهرا ادم ها حیف عزتن و بیشتر هوای کسی را دارند که کار برعهده شان میگذارد...

عینکم تغییر کرده و به علت انحراف مخفی زیاد چشمم یک نوع عدسی ای که یک هفته تا ده روز با یک خرج گزاف بود به گردنم نهاده شد ...بلکم شاید کمی از سردردها کم شود...

حالا که کمتر خانه ام کمتر غر میزنم کمتر احساس وقت تلفی میکنم احساس اینکه باید کاری بکنم حتما ،احساس اینکه حوصله م دارد سرمیرود و من باید جلویش را بگیرم ...حالا بیشتر شبیه کارمند کوچولویی که ماشین وار بلند میشود هرصبح و میاید و میرود هستم ...کارمندی که ساعت ها را جدی تر میگیرد و خیلی ناراحت است دیگر نمیتواند دوستانش را زود به زود ببیند و تهران را قدم بزند...

باقی بقایتان...

اثر قرصهای...

قرص ها اثر خود را گذاشته اند از اینجا که یک عالمه کار توی محل کارم روی سرم میریزند و من حرفی نمیزنم ،اینکه خانوم همکار درد دل میکند ،غر میزند،غیبت میکند ومن آرومم و گوش شنوایی میشوم،از انجایی که ساعت کاری تا ساعت 4است و من تا 5ونیم میمانم ،از انجا که ساعت نماز و نهار بین 1تا دوساعت است و من نیم ساعته جمعش میکنم، از آنجا که دوستی چشم هایش پراشک میشود و قرمز و من نگاهش میکنم ...از آنجا که قضیه ای را برایش تعریف میکنم و همه چیزش را برداشت میکند به جز آنکه من دوست دارم بشنوم ...از آنجا که ف بر مخاطبی داد میزند و فحش میدهد پشت تلفن و من فقط حرفایش را میشنوم و حق را بهش میدهم ...از آنجا که سردرد دارم هرروز و من فقط  قند میریزم توی آب جوش که زودتر آب بشود و با ژلوفن بخورم ...از آنجا که توی فیس بوک میروم و دیگر عکس نمیبینم ،از اینکه دیگر لینک به لینک و وب به وب نمیگردم ...از اینکه حرفای م را میشنوم و متعاقبا ارام جواب میدهم ،از انجا که مشاورم وقت ندارد و من هم ...از آنجا که عینک فروشی هنوز عینکم را نساخته و من همچنان منتظرم ،از آنجا که وقایع حمله به اوین را میخوانم و فقط اهنگ فاصله ها را گوش میدهم یا رستاک را همان اهنگ عهد بوقش (ته سیگار)،از انجا که دندان عقل به دردم میاورد و محلش نمیگذارم ...از آنجا که ادم ها را سرچ میکنم و مطمئنم متعاقبا طرفی مرا سرچ نمیکند،از انجا که مثل یک گزینه ام نه یک اولویت ...از آنجا که حق انتخاب میدهم به ادم ها به اینکه انتخابم کنند و نکنند...از انجا که ارام اشک ها سر میخورند و من باید فکرکنم آدم ها از روی احساسات از روی یک حس و هوس ،صفتی میدهند و یادشان میرود ...راست میگویند ما دخترها زندگی را جدی میگیرم حتی عروسک بازی دوران بچگی ها را ...از آنجا که حتی 5شنبه و جمعه هم باید کار را بیاورم خانه ،دست تنها ...از آنجا که کاغذهای خاطره آور را پاره میکنم ،از آنجا که رویا دیدن را ،خیالبافی را تعطیل میکنم و هرروز اتوماتیک وار ساعت میگذارم بی شکایت بلند میشوم و راه میروم و سوار تاکسی میشوم و ساعت میزنم ...

محض اعلام حضور

حقیقتش اینه که آدما هرچه قدر که آدم کاری ای باشند،باز اگر کسی بالای سرشان نباشد و کارها هم آنچنان فوتی و فوری نباشد،باز همین آدم های مسئول و متعهد تا آنجایی که بشود کار را عقب میاندازند و سعی میکنند در محیط کار کمی خوش بگذرانند،حتی منی که بعد از مدتها ،وب نوشتنم آمده و ...حتی بدم نمیاید فیلترشکن را راه بیندازم و یک فیس بوکی هم بروم ،یعنی در این سطح حتی...

روز مادر؟ روز زن؟ خب من هیچ وقت در هیچ کدام از این سالهای وب داری،حتی 1بار هم درمورد این مناسبت ها ننوشته ام،نه اینکه مثلا روز تولد حضرت فاطمه چیزی ننوشته ام،نه ،کلا روز 8مارس هم حرفی برای گفتن ندارم...نمیدانم ،نمیتوانم یا شاید نمیخواهم بنویسم...

دیروز روز بسیار شلوغی بود کلی خبر،اتفاق ،ادم،کار...

گابریل گارسیا مارکز...
اینکه اغلب بخندی و زیاد بخندی، اینکه هوشمندان به تو احترام بگذارند و
کودکان با تو همدلی کنند، اینکه تحسین منتقدان منصف را بشنوی و خیانت...دشمنان دوست نما را تحمل کنی. اینکه زیبایی را درک و تحسین کنی، دردیگران بهترین ویژگیها را ببینی و بیابی، و دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفتی، تحویل دهی: خواه با فرزندی خوب، خواه با باغچه ای سرسبز وخواه با بهبود شرایط اجتماعی.
حتی اگر بدانی یک نفر، با بودن تو، ساده تر نفس کشیده است، تو موفق شده ای... رالف والدو امرسون

زندگیه این روزها...

تاریخ آخرین پست وبلاگم رو نگاه میکنم میبینم نوشته 20اسفند!!اوففففففف یعنی 1ماه و 1هفته است ننوشته ام؟! چقدر عجیب چقدر دور ...تا به حال اینهمه دوری از وب نداشتم ...بودم وبلاگها رو چک میکردم توی دفتر مینوشتم توی فیس هم ولی اینجا نه...

حالا یا فضای وبلاگستان عوض شده یا هوای من...

اولین بار است از محل کارم پست میذارم یک هفته ای است که برای مدت دوماهه یک چیزی تو مایه های کارمند شده م ...

خوابم میاد خیلی زیاد ،هنوز به زندگی کارمندی عادت ندارم شبها زودتر از 2 نمیخوابم و صبح ها هم حدود 7و اینا بیدار میشم برای من خیلی سخته ! خیلی...چون قبلش کار پروژه ای داشتم و ساعات کاری دست خودم بود...

دلم چای میخواد با اینکه الان خوردم دلم میخواد در این اتاق رو ببندم و همینجا روی سجاده ای که از خونه اوردم دراز بکشم و بخوابم ...خسته م و حالا میفهمم کارمندان جان میدهند برای 5شنبه ها و جمعه ها و چه حالی دارند شنبه صبح ها...

عصرها 5و نیم و اینطور ساعت ها که میرسم میخوابم 7ونیم ،8سرحال بیدار میشم بعد کمی نت و شام و دیدن قند پهلو از شبکه ی اموزش...بعد باز خواب...

برایم عجیب غریب است اینطور زندگی ،25سال زندگی کنی به هرحالی که دوست داری ،جایی که دوست داری بروی،خیابان 10صبح و ظهرش را دیده باشی ...بهار را تابستان را پاییز را زمستان را کامل با تمام نشانه هایش احساس کرده باشی و حالا بیفتی توی زندگی نظم دار!! حس خوبی است یک حس مفیدی ارزشمندی میرود زیر پوست روزهای آدم ...ولی هم چنان دلم یک روز تعطیل وسط هفته میخواهد که بخوابم بعد زنده باشم و کارهای دلخواهم را بکنم...

دیروز عصر بارون بوی خاک ....عالی بود...

یک جای وجودم با دیدن عکس ساختمان های قدیمی معماری سنتی گلهای شمعدانی ...پرمیکشد ....

صبح که میامدم درختی دیدم با گل های سفید با گوشی عکس گرفتم خب کیفیت زیادی ندارد دوربین همراهم نبود و هنوز فکر میکنم یک روز باید عکاس هم باشم آنهم جدی...

آدم به همه چیز عادت میکند فکر میکنم این ویژگی بیشتر خوب باشد تا بد...یک زمانی بود که چندبار در روز پست میگذاشتم ،وبگذر را چک میکردم ...به این سایت هایی که آپ شدن وبلاگها را خبر میداد نگاه میکردم به بعضی وبلاگها بارها و بارها سر میزدم ...خیلی وقت است از سرم افتاده ...

...

درحال حاضر صدای دعوای بچه و مادر همسایه میاید ،من هم تنهایی با لیوان چای نشسته م و یک عدد بیسکوییت ساقه طلایی که یک رویه ی کاکائویی دارد کنارش هست ،دارم فکرمیکنم این عیدی بلکه یک کدبانوگری درارم از خودم و مثلا یک بیسکوییت فرنگی درست کنم، خب من از این تصمیمات زیاد دارم... ؛

دارم آهنگ علی زیبایی رو گوش میدم "به جای هرکسی بجات میمیرم ..." حیف که اینجا خانواده رد میشه واگرنه یک فحشی میدادم به شاعر و نویسنده و...آهان مگه مردی اینطوری هم پیدا میشود؟ خب بگذریم ،شیر آب گرم ظرفشویی خراب شده ست و هرز شده درنتیجه از مبدا بستیم ،ظرف شستن زیر اب سرد بدجور ناجور است ،آدم تا مغز استخوانش یخ میزند...یاد قدیم ها میافتم که میگویند توی حوض توی حیاط ها ظرف میشستند انهم با این اب سرد ،تازه صبح ها بلند میشدند وضو هم با این اب میگرفتند، به خودم فکرمیکنم که من صبح ها حتی چشمم را باز نمیکنم فقط گوله میشوم زیر پتو و حتی حاضر نیستم با خاک تیمم کنم چه برسد بروم وضو هم بگیرم با اب گرم حتی...چرا ما ادم ها اینطوری شده ایم؟؟ اسمش چیست؟ تنبلی است؟ با عرض معذرت گشادی است؟ یلخی زندگی کردن است؟ افسردگی است؟؟...چه مرگمان هست ،جدی؟؟


ما کلا تو کار امضا کردنیم،امضا میکنیم مریم شفیعی ،دختر بیگناه که فقط تو پیج فیس بوکش مطلب سیاسی شیر میکرد و حالا 7سال زندانی برایش بریده ند،رایشان را تغییر دهند و ازادش کنند ! امضا میکنیم رییس جمهور فکری به حال الودگی هوا کند! امضا میکنیم 5سرباز بی گناه ازاد شوند از دست این جید العیش! امضا میکنیم رفع حصر صورت بگیرد! امضا میکنیم فرزان اطهری از زندان دبی آزاد شود ! 

قبلا اینهمه امضاهایمان مهم نبود،حالا هست؟؟؟ 

شاید این امضاها فقط گواهیه این باشد که ما هستیـــــــــم!