درد کهنهای درونم جا به جا میشود. ترسیدهام، وحشت کردهام. حس فیلمهای تراژدیکی را دارم که آتش مهیبی در شهر در حال گسترش است و یک نفر تلاش میکند که به کمک دیگران آتش را مهار کند اما در کمال ناباوری متوجه میشود تمام آدمهای شهر به نوعی سِر و بیحس شدهاند و آتش را نه میبینند، نه حس میکنند!
او باز هم تلاش میکند، به تمام آتشنشانها زنگ میزند ولی تمام تماسهایش بیپاسخ میماند. اخبار حوادث را در روزنامهها منتشر میکند، به شهرهای اطراف هشدار میدهد که اگر شهر ما بسوزد، شما نیز در امان نخواهید بود، اما روزنامهها در باد گم میشوند و هشدارها جانی برای شنیده شدن ندارند.
یک روز هم بیدار میشود، بیآنکه از کسی ناراحت باشد، بیآنکه دیگر ترس و وحشتی داشته باشد، قهوهی صبحگاهیاش را مینوشد، چمدانش را با آرامش میبندد، به شهر سوختهاش نگاهی میکند و برای همیشه زادگاهش را ترک میکند...!
+ نوشته شده در ۱۳۹۸/۰۳/۳۱ توسط .
|
دلم تنگ شده بود... شدیدا تنگ شده بود برای نوشتن در صفحه مجازی که حتی سالگرد به دنیا آمدنش را فراموش کردم!
خانمی زیر یک پست که مربوط به سال 88 است و اتفاقی به آن رسیده بود، کامنت گذاشته است و یادآور شده که "هرچند مربوط به 9 سال پیش است..." خشکم زد! 9 ســـــال پــیــش؟! نگاهی به آرشیو انداختم.... تمام لحظاتش برایم زنده شد، تمام شبهایی که اشکهایم روی کیبورد میریخت و تایپ میکردم، تمام لحظاتی که از یک خوشحالی غیرمنتظره در پوست نمیگنجیدم، تمام آشوبهایم، آرامشم، زن بودنم، دوست داشتنهایم، دوست نداشته شدنهایم... آدمهایی که برایشان جان میدادم و حالا مدتهاست جان خودشان را دادهاند و رفتهاند...!
سکوتی عمیق درونم جاری میشود. دلم برای احساساتم تنگ شده است... مدتهاست آنقدر سفت و سخت شدهام که حوصله گریه کردن هم ندارم! چیزی درونم مرده است، چیزی مثل حس زندگی! من مدتهاست مُردهام و فقط به احترام دیگران، زنده ماندهام!
پ.ن: سوم تیرماه 88... سالگردت مبارک وبلاگــکم!
+ نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۴/۱۵ توسط .
|
دلی به پهنای دریا میخواهم تا هر غمی را در آن غرق کنم و خود جهانی باشم تا نیشِ زهرناکِ تنهایی در من اثر نکند.
#شاهرخ_مسکوب
برچسبها:
آاااخ
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۲/۰۷ توسط .
|
مثل یک روز که بیدار میشوی و بیدلیل حالت خیلی خوب است، مدتی است بیدلیل خواب تو را میبینم! مثلا خواب میبینم در جمع فامیل تو هستم و تک تکشان را به اسم میشناسم، بعد فردایش برایم میگویی دیشب در جمع، بحث سفر تو به جنوب بود... هر دو به تعبیر خوابم میخندیم و رد میشویم. یک ماه بعد دوباره خواب میبینم "پشت فرمان ماشین تو نشسته ام و در شهر خودمان رانندگی میکنم و با خوشحالی زیادی میگویم چقدر ماشین راحتی است". دو روز بعد به بهانهی کار به شهرمان میآیی و در حالی که سوار ماشین جدید آخرین مدلت شدهای، دوباره لبخند میزنی و به شوخی میگویی "حالا بیا پشت فرمان بشین و ببین مثل خوابت راحت و خوش فرمان است؟" و من در بهت و حیرتم که چرا باید تا این حد روحم در اطراف تو پرسه بزند و پیشاپیش سر از کارهایت در بیاورد وقتی در واقعیت هیچ کدام از ما در اطراف هم پرسه نمیزنیم! چرا باید چند ماه پیش وقتی قرار بود با اتوبوس به سفر برویم، ناگهان بین خواب و بیداری، خودم و تو را روی صندلی هواپیما ببینم؟ و بعد از چند دقیقه زنگ میزنی که شماره کارت ملیات را بده میخواهم بلیط هواپیما بگیرم، بقیه نمیآیند فقط ما دو نفریم! و تمام راه از پنجره هواپیما زل بزنم به زمینی که کوچک و کوچکتر میشود و تو که بیخیال کنارم خوابیدهای!
مثل یک روز که دلت ناگهان هوس قهوهی داغ زیر بارش برف میکند، کاش ناگهان خواب ببینم در آغوش توام و بالاخره طعم آن را چشیدم! عشق و عاشقی در کار نیست، فقط دوست دارم با حسهایم بازی کنم... دوست دارم قدرتم را روی تو آزمایش کنم... وسوسهی به دست آوردنت را تجربه کنم و بعد رهایت کنم! مثل قهوهای که تمام میشود...!
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۱۰/۲۶ توسط .
|
رهگذر عزیزم؛
از آنجایی که به روش سرخپوستی با من خداحافظی کردی و با آنکه بیخ گوشم هستی اما به احترام تصمیم جدیدت، نمیتوانم با تو تماسی داشته باشم، برایت اینجا مینویسم... حرف، بسیار بسیار زیاد است از تمام این سالهایی که مرا هدایت کردی و مثل یک فرشته نگهبان مراقبم بودی، از تمام لحظاتی که مرگ را جلوی چشمانم دیدم و تو مرا به آرامش دعوت کردی و به بلوغ روحیام کمک کردی، تمام دیدگاههای جدیدی که به واسطه آشنا شدن با تو به دست آوردم و زندگیام را در جهت خرق عادتها و رهایی از بندهایی که سالها جامعه و نیکانمان به دست و پایمان بسته بودند، زیر و رو کردی و دنیای جدیدی را به من نشان دادی که زیبائیاش خیره کننده بود!
این روزها، بدون تو چیزی در زندگیام کم است، گُم است، هرچند سعی کردهام قوی باشم و به تنهایی از پس خودم و این دنیای عجیب و غریب بربیایم و کلید رمز "بسپارش به خدا..." را در تمام مشکلاتم به کار گیرم، اما امیدوارم در زمانی مناسب و در جایی که لیاقتش را دارم دوباره با تو همکلام شوم، چرا که تو همیشه برایم موجودی فرازمینی و کاملا خاص بودی!
و امروز، سالگرد زمینی شدنت رسیده است و بهانهای برای از تو گفتن! کلیشه است اما امیدوارم هر کجا که هستی به اهدافت نزدیکتر و روحی قویتر و آرامش و شادی وصفناشدنی داشته باشی!
آهنگنوشت: [+]
با این هوا عمری نفس کشیدم ای خدا / میمیرم اینجا بی هوا، مرا رها مکن
چو کشتی شکستهای که غرق میشود/ به حال خویش ناحدا، مرا رها من
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۶/۱۷ توسط .
|
در یک ماه اخیر، به طرز عجیبی دو بار عادت ماهیانه شدهام. با دلشوره گوگل را زیر و رو کردم که چه مرگم است، از بین دلایل احتمالی مثل تیروئید و استرس و کیست و غیره، یکی از آنها برایم غیر منتظره و تامل برانگیز بود:
"این پیامی از طرف بدنتان است که بفهمید برای باردار شدن آمادگی دارید"
فکر میکنم به حس مادری... قرار بود یک روز دست دخترم با موهای دم موشی شده را بگیرم و روی تاب آرزوهایم سوارش کنم و تا هرآنجا که بخواهم خیالش را بچرخانم. چه شد که به دنیا اینقدر بیاعتماد شدم؟! چه میگذرد بین عقل و احساس و هورمونهای دیوانهام؟!
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۵/۱۹ توسط .
|
گوشی جدید خیلی راحت از دستم افتاد و در ارتفاع 20 سانتی متری از زمین، صفحهاش شکست و گوشهی بالائیش مثل خورده نبات تکه تکه شد... گوشی که آنقدر جدید بود که هنوز لوازم جانبیاش در بازار نیامده...! آن هم گوشی من که مصداق بارز همان خانم دکتری هستم که 10 سال هم وسیلهای دستم باشد یک خش نمیخورد چه برسد به شکستن و نابود شدن! خیلی سعی کردم خودم را جلوی بقیه همکاران خونسرد نشان بدهم، و در مقابل "آخی.. آخی" گفتنهایشان، لبخند بزنم و وانمود کنم که چیزی نیست،پیش میآید دیگر! اما وقتی یار تماس گرفت، بغضم ترکید و شروع به نالههای جانگذاز کردم... در عین حال ناگهان شاهد رفتار خودم شدم که چطور برای مال دنیا، دست و پایم میلرزد و خودم را به خاطر این حادثه، موجودی بدبخت محسوب میکنم! و این دقیقا همان دخترکی بود که شب قبل به قول دوست عارفی، شعار میداد و میخواست سیر و سلوک عرفانی یاد بگیرد و حالا در عوض دارد ضجه میزند که چه کار کند پولش رفت... گوشی دلبندش خراب شد... و دنیا روی سرش آوار شد!
انتظار داشتم یار هم غر بزند به جانم که حواست کجاست دختر... اما چندین بار تاکید کرد که "فدای سرت، مال دنیا است دیگر، یک روز میآید و یک روز هم میرود، اصلا خودم برایت درستش میکنم و غصه نخور! " و این دقیقا همان چیزی بود که نیاز داشتم... مثل یک آب سرد روی افکار سوخته و پریشانم... آرام شدم و باز خودم را میدیدم که تمام آن نگرانیام برطرف شد و از خودم خجالت کشیدم و انگار به آرامی از آن پوستهی مسمومم بیرون آمدم و با خیالی راحت به ادامهی کارم پرداختم!
عصر، با یار سوار سرسرهی آبشاری شدیم. میدانست ترس از ارتفاع دارم و مرا به زور روی پلهها به سمت بالا میکشاند و با هر قدم، تپش قلبم شدیدتر میشد و داشتم از ترس و افکار ساختگیام، فلج میشدم. به بالاترین نقطه رسیدیم، پاهایم میلرزید، کیسهها را پوشیدیم و به اصرار یار در لاین وسط که سرعت بیشتری دارد نشستم... تصمیم گرفتم خودم را رها کنم، در پیچ و تاب بلندی، سر خوردیم و با جیغ و فریاد به پایین رسیدیم، ترسم ریخت... تمام آن افکار نیز تمام شد، تمام آن لحظاتی که با وحشت از پلهها بالا میرفتم و یار اطمینان میداد "برو بالا... نترس" چقدر برایم مسخره شد و به چشم به زدنی، نظام بنیادین ترسهایم زیر و رو شد و شادی زیادی زیر پوستم رخنه کرد.
روز عجیبی بود... غم ناگهانی، شادی ناگهانی، افکاری که در شدیدترین حالت ممکن خود بودند و به بهترین حالت متضاد خود رسیدند. به شب قبل فکر میکنم... دوست عارف راست میگفت: "باید در دام بیوفتی و ناله کنی و بندهای اضافه را از پایت بکنی" چقدر احساس سبکی میکنم...!
20 فروردین 96
پ.ن: صد هزاران دام و دانهست ای خدا / ما چو مرغان حریص بینوا (مثنوی مولوی)
+ نوشته شده در ۱۳۹۶/۰۴/۲۳ توسط .
|
دلتنگم و درمان آن...؟!
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۲/۲۴ توسط .
|
شاید مسخره باشد اما وسط یک ماجرایی گیر کردم که نه میتوانم آن را برای کسی توضیح بدهم نه میتوانم اوضاع را به همین حال رها کنم... مثل اینکه تیری در بدنت فرو رفته باشد و غرورت اجازه نمیدهد به تیرانداز بگویی لطفا کمکم کن تیر را از بدنم بیرون بیاورم.
شدم مصداق بارز این آهنگ: [+]
نه می تونم جلوت این بحث رو بازش کنم
نه می تونم با غم تنهایی سازش کنم
نه غرور اجازه می ده که به تو خواهش کنم
ولی من دلم پر میزنه موهاتو نوازش کنم...
سرشیر را مزمزه کرد و گفت تلخ است.
گفتم: لابد ترشیده، چند روزی است که توی یخچال مانده.
بی تفاوت به حرف من بلند شد و از ظرف شیشه ای توی کابینت یک مشت اسپند آورد. شعله گاز را روشن کرد و اسپندها را بی هوا ریخت روی آن. بعد برگشت سمت من و گفت:
-از چشم زخم است. گاو بیچاره را چشم زده اند.
کدام گاو را می گفت؟ دو سه سالی بود شیر و خامه را از سوپرمارکت سرکوچه میخریدیم
"آرزو نوری"
برچسبها:
آاااخ
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ توسط .
|
وقتی از جلسهی بازاریابی شبکهای که به اصرار همکارم رفته بودیم، بیرون آمدیم، برخلاف همه... بی اغراق میگویم همه!! نه وسوسهی خرید ماشین آخرین مدل ذهنم را چنگ میزد، نه حرفهای چندرغاز لیدر برای درآمد میلیونی که فقط و فقط به فکر دو دوتا صد تا کردن پولهایش بود و سبک زندگی تهیاش را با اصرار در مغز ما فرو میکرد و بقیه برایش دست میزدند و به احترامش که پارسال ماشین پراید داشته و امسال با شاسی بلند پوست پیازیش به جلسه آمده است، از جایشان بلند میشدند و دست میزدند و او را الگو و قهرمان خود قرار میدادند...!
آمدم چند بار بهانه بیاورم و از جلسه فرار کنم ولی به احترام همکارم و رودربایستی، سرجایم نشستم، با هر حرفی از ایدهآلهایشان از زندگی، حالت تهوع پیدا میکردم و پشت چهرهی به ظاهر موفق لیدر مغرور، کودک ترسو و لجوجی را میدیدم که طمع زیاد شدن اسباببازیهایش، او را از هدف اصلی زندگیاش و آمدنش به این دنیا بدجور باز داشته است... در حالی که اقرار میکرد: "درآمد من به سقف آرزوهایم رسیده است، ولی حالا فکر میکنم باید سقف آرزویم را بالاتر ببرم و درآمد میلیونی را میلیاردی کنم"، من به این فکر میکردم برای ارتقای روحش چه سقف پیشرفتی در نظر گرفته است؟
وقتی بیرون آمدیم، چهرههای شاد و هیپنوتیزم شدهی همه را اسکن کردم، آنهایی که دست به ماشین پوست پیازی لیدر میکشیدند و عهد بستند که تا سال دیگر به دستش بیاورند، آنهایی که پوست پیازی داشتند و جلوی همه قسم خوردند تا یکی دو سال آینده هلیکوپتر شخصی خواهند خرید، آنهایی که دنبال تصاحب نام یک جزیره برای خودشان بودند و آنهایی که تازه اول راه بودند و لیدرها در مغزشان فرو کردند هر مقدار ثروتی که دارید باید تا سال آینده ده برابر و بیست برابر بشود... خندهام گرفت، بعد خندهام را از پهنای صورتم جمع کردم و پلههای ترقی سودجویان را یکی یکی پائین آمدم و درب ورود و خروج را برای همیشه بستم و دوباره خندهام را پهن کردم تا بناگوشم و به این فکر کردم که چقدر جدی برای خانهی موقتی و اجارهای شان، شخم میزنند و دنبال گنج ابدی میگردند...!
وقتی بیرون آمدیم، برخلاف همه... بی اغراق میگویم همه!! نه وسوسهی خرید ماشین آخرین مدل ذهنم را چنگ میزد، نه حرفهای...
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۹/۱۹ توسط .
|