در چکاچک کارهای روزانهء شرکت ، عشق من و عباس آن سه چار دفعه هواخوری ست که میرویم پشت بام شرکت من سیگار میکشم و او کوهها و ابرها و آسمان را تماشا میکند ... امروز عباس یهو بی مقدمه گفت : می دونی چی دلم میخواد ؟ یه سفر ... شاید در این سیزه سال رفاقتمان اولین بار بود که همچین چیزی دلش میخواست و میگفت ... انگار همه - مثلن یکی ش خود من - عادت کردیم همیشه صبح عباس را ببینیم که سلام کند کارت بزند و بنشیند پشت میزش تاااا شب کار کند و شب کارت بزند خداحافظی کند و برود خانه شان و هیچچی هم دلش نخواهد عینهو یک ربات ... عصری برگشتنی تنها بودم ، حین رانندگی داشتم فک میکردم همهء ما همینطور هستیم و لای چرخ دنده های روزمرگی یک چیزهایی هم دلمان میخواهد برای رفرش شدن و غبار خستگی از تن و روح زدودن که اصلن فرصت نمیشود به کسی بگوئیم ... یعنی خب هیچکس هم ازمان نمی پرسد لام تا کام ... به قول مسعود طیب : « ما .این روزها.احتیاج به تیمار داریم.از جامعه از دوستانمان از همسرمان و فکر می کنم باید حتی یک لبخند به هم بدهیم یک دوستت دارم ! یک دلتنگیم. یک چه خبر؟ یک امشب کجایید؟ یک بیایید خانه ما انار بخوریم به هم بدهیم » ... شاید همهء ما سخت محتاجیم که یک روزی یک جایی یکی که خیلی هم مهم نیست چقدر بهمان نزدیک باشد ، درست وختی به افق زل زده ایم و بغض داریم دهانش را بیاورد بیخ گوشمان و آرام بپرسد : هی تو ، الان چی دلت میخواد ؟