سلام!

*این خانه بوی خاک گرفته! خودم می فهمم. اما آن طرف که می نویسم، اینجا نوشتنم نمی آید. دلم برای روح سفید تنگ شده بود. چه خوب شد که آمدم اینجا. 

خواستم آخرین پست اینستا را اینجا بگذارم که نشد! ببخشید دیگر من را.

سارا! سارا! سارا! بیا آن طرف! لطفا.

سلام!

*این خلبان اوکراینی پرواز است. و من دلم می خواهد تا آخر دنیای بزرگ سکوت کنم!

سلام!

* آب دست تان است بگذارید زمین، برنامه Castbox را نصب کنید و پاد کست چنل بی را فالو کنید و هی داستان خوب بشنوید با صدای  مخملی جناب آقای علی بندری !

** بعد از سرقت کیف پول مان، ما یک حمله داشتیم به ناحیه ی معده! مسلمان نشنود کافر نبیند! 48 ساعت تمام، مستقیما هر ده دقیقه یک بار، توالت فرنگی، به صرف گلاب به رویتان بالا آوردن محتویات خالی معده! ( واقعا رویم به دیوار! اما تجربه ی وحشتناکی بود که هیچ سرم  و هیچ قرصی دارویش نبود که نبود! فقط کتاب خواندم در فواصل ده دقیقه و پاد کست شنیدم!)

سلام!

*ایستاده بودم توی اتوبوس... نه راستش ماجرا از خیلی قبل تر شروع شده بود. دم میوه فروشی نفرت انگیز سر خیابان نهم، با آن همه پرسنل با ورزش چشم بسیار که من کلاهم هم بیفتد آنجا، نمی روم بردارم، یک خانمی گفت : میوه می خری برای من؟ برای بچه هایم که پدر ندارند؟ رفتیم و میوه خریدیم یک کم ،برای بچه هایش که پدر نداشتند و شروع کرد به دعا و خیر خواستن که گفتم خواهش می کنم، فقط برای مامانم فاتحه بخونین! بعد هم شروع کردم به شنیدن ادامه پادکست زبان آتش کانال بی! ایستاده بودم توی اتوبوس. و دلم داشت می سوخت به حال شخصیت اول داستان که بی گناه اعدام شد و سال ها بعد بی گناهیش ثابت. انگار حتی آتش هم می تواند دروغ بگوید به ما در مورد اینکه خودش خودسر بوجود آمده یا کسی بوجودش آورده! خلاصه اتوبوس خیلی شلوغ بود و یک نفر آمد کنارم که دستش را بگیرد به صندلی. من بی سر و صدا پیاده شدم و رفتم باشگاه. اما... کیف پولم نبود که نبود! از شانس خوشم، کارت انجمن ام اس هم داخل کیف پول بود که گرفتن دوباره اش وا مصیبتا!!!!! فکر می کردم کاش میوه نخریده بودیم! فکر می کردم حتما کیفم را انداخته ام!فکر می کردم پیامد نوع دوستی قدر ناشناسی است و هزار فکر دیگر. کلاس را نرفتم. آمدم خانه و هی کتاب خواندم و هی فکر کردم. با خانم م. تماس گرفتم که گفت بیا بیمارستان من نامه بنویسم که دوباره کارت را بدهند. خلاصه آخر هفته ی خوبی نبود. امروز رفتم انجمن ام اس، درخواست دادم. درست دم در، تلفنم زنگ خورد و یک صدای مهربان گفت که یک آقای نیکو کارت ام اس را تحویل داده به دفتر پیشخوان آنها! رفتم و دیدم آقای نیکو، هزار تا کارت شناسایی را برده دفتر پیشخوان! آقای نیکو احتمالا همسر خانم سارق نیکو بوده! اما واقعا انسان های نیکوئی هستند که به مدارک ما رحم کرده اند! خلاصه کارت ام اس پیدا شد. و این بود داستان من! 

 پیامد نوع دوستی قدر ناشناسی است! این بار قدر ناشناسی جهان! 

سلام!

*بی خود نیست که اسمش بیماری مزمن است. اولش که در گیر می شوی، اولش که با شجاعت می گویی:« حتما دلیلی داشته! خدا می خواسته یک چیزی را بفهمم آن هم از راه سخت! وقتی فهمیدم تمام می شود!»اولش همه چیز خوب است. شرایط را پذیرفته ای! حس راکی را داری وقتی یک تنه یک ارتش را پشت سر گذاشته است! اما... اما وقتی 5 سال می گذرد، شجاعت راکی از بین می رود! خسته می شوی! حوصله نداری چیزی را بفهمی آن هم از راه سخت که تمام بشود! دردها اذیت می کنند! هر بار آرزو می کنی که تمام بشود! هر بار حوصله ات بیشتر سر می رود! آرزوی ربیف را می کنی که ظرف دو ثانیه تزریقش تمام می شد! این یکی، 6 ساعت طول می کشد و هی حوصله ات سر می رود و بعد هم، دردهای کشدار شروع می شود و بی حسی و گز گز و خستگی. اسم لعنتی اش بیماری مزمن است. بیماری مزمن خر است!

سلام!

*نوشتن در اینستاگرامی که بعضی اعضای فامیل هم آدرسش را دارند، کار خیلی سختی است. مثلا من نتوانستم آنجا بنویسم که تزریق پنجشنبه پوست از سر من کنده! و واقعا و بشدت حالم خوش نیست. و بشدت به قول پگاه جان عزیزم: این روزها پرم از حرف و بی واژه! سنگینی حج رخدادها و حیرانی از مردمانی که دیگر نمی شناسمشان....

سلام!

*خونه باید سبز باشه. سبز و همیشه سبز...

خدا رحمت کند آقای داریوش اسد زاده را. 

و همه ی رفتگان این دنیا را...

سلام!

*به گمانم هر از چندی، آدم ها باید بروند به سراغ جعبه ها، انباری ها، بالای کمدها و کشوهای خانه شان! یعنی هر از چندی بجز بدوبدوهای آخر سال برای خانه تکانی! سر فرصت که بروید سر وقت بخش های پنهان خانه، گنج پیدا می کنید! مثل من! دیروز بعد از ظهر! 

سلام!

"غصه به شکل های مختلف از راه می رساند. مثل چراغی است که روشن و خاموش می شود. هنگام روشن بودن غیر قابل تحمل است. بعد خاموش می شود چون غیر قابل تحمل است، چون نمی توان همیشه آن را روشن نگه داشت. وجودت را پر می کند و تو را از درون خالی می کند." ( در امتداد شب- استیگ ساتر باکن- نشر گویا)

سلام!

*می دانی که فنچ نگه می دارم. مهر همان سالی که مامان رفت، جد کردیم که پرنده بخریم! و چون فنچ بومی استرالیاست و  اگر در فضای آزاد باشد در کشوری دیگر، زنده نمی ماند، گفتیم در قفس بودنش دردناک نیست! پری شب، مستند حیوانات شبکه ی نپرس و نگو، نشان می داد که حیوانات جاسوس که مستند سازان از عروسک درست کرده اند، بخیر و خوشی بین جانوران زندگی م یکنند و عین جاسوس های کی.جی.بی، اطلاعات را مخابره می کنند. اما یک بابون جاسوس، اشتباهی از روی درخت افتاد. جاسوس طفلکی بچه بابون بود و خب... خراب شد و دیگر تکان نخورد! بابون ها برایش عزا گرفته بودند. اما امروز صبح، زری، یکی از جوجه های نارسش را انداخت بیرون!!!!!! یکی دیگر شروع کرد به خوردنش! که من هردود کشان به دادش رسیدم و جوجه مرده را نجات دادم! یعنی جسدش را نجات دادم و انداختم دور!!!! به حامد می گویم که زری مثل اشک چشم از چشمم افتاد! ایضا پفک!!!! با نوک زدن هایش به جوجه ی نارس بدبخت!

سلام!

*امروز توی مترو داشتم «خورشید نیمه شب» بو نسبو را می خواندم و کیف می کردم. دو تا خانم قلقلی ایستگاه قلهک سوار شدند. از همان «حاج خانم»طورها! با روسری های رنگی رنگی گل گلی و چادر مشکی. و خنده های زیبای بلند. از همان ها که جان کی دهد نوه شان باشی. از همان ها که همیشه نخودچی کشمش دارند و گندم شاهدانه. و یگ بغل دارند پر از قصه. خورشید نیمه شب می خواندم، زیر زیرکی نگاه شان می کردم و قند توی دلم آب می شد...

سلام!

* مامان قشنگم! می دانی که من اصلا و ابدا حسود نیستم. اما به طرز بیمار گونه ایی حسودیم شده که رفته ای بخواب نازنین و پیش من نیامده ای! حس عجیبی دارم که من را دوست نداری! یاد نامه ای افتادم که در ده یازده سالگی برای تو و بابا نوشتم که چرا من را دوست ندارید و فقط نازنین را دوست دارید! حالا باز هم می نویسم برای تو که چرا من را دوست نداری و نازنین را دوست داری! خب پیش من هم بیا! واضح واضح! نه فقط حس حضور! چرا فقط برای خهشدار دادن به بقیه می آیی بخواب من؟ خب یکبار هم نازنین طور بیا این طرف ها! من دلم برای بغل کردنت خیلی تنگ شده! کاش من باز هم دختر قشنگ تو باشم!

سلام!

*من و حسن آقا، سوپری محله مان، همان پسر مش قربان، سر خرما خواستن های من برای خیرات شب جمعه،دوست شده اییم با هم. یک قراری با خودم گذاشته ام که امیدوارم پایدار بماند. بجز اسفند، که قرار گذاشته ام هر پنجشنبه خیراتی بدهم از طرف مامان، قرار گذاشتم که پنجشنبه های آخرهر ماه، خیرات بدهم به مسجد متقین. از طریق حسن آقا . از طرف مامان. دی روز، درواقع دی شب،بعد از کلاس یوگا، رفتم سوپر حسن آقا، گفت: "خانوم! خیرات را این ماه بردم نانوائی، خودم هم همان قدر گذاشتم رویش برای پدر و مادرم، شدحدود دو تا تنور کامل. نان صلواتی! دم دم افطار!" تشکر کردم. یعنی ذوق کردم. داشتم این طرف و آن طرف سوپر قد قربیل حسن آقا، خریدهایم را جمع و جور می کردم که حسن آقا رفت برای شب قدر برای مسجد الجواد، خوردنی ببرد. برادرش علی آقا گفت: "خانوم! بعضی ها هستند می روند نانوائی، نسیه نون می خرن! باورت می شه! دل خیلی ها شاد شد!" باز هم تشکر کردم. در راه برگشت به خانه که یک ربعی زمان می برد، فکر کردم که مامان  قشنگم چقدر ذوق کرده پنجشنبه گذشته! این بار گمانم خیلی چسبیده به مامان....

پی نوشت یک: سوپر حسن آقا تقریبا یک بقالی است. یادگار مش قربان خدا بیامرز.

پی نوشت دو: بعله! من دیوانه هستم که با وجود سوپر مارکت در دو دقیقه ای خانه رویائی، دوست دارم از بقالی مش قربان خرید کنم. چون مش قربان انسان نازنینی است. 

پی نوشت سه: بعله! من تمام آن یک ربع راه را، به ذوق مامان فکرکردم و برای مردم سرزمین مان که مجبورند نان را نسیه بخرند، گریه کردم.

پی نوشت چهار: مسجد الجواد با مسجد متقین فرق دارد. اشتباه نوشتاری نداشته ام...

سلام!

*سارای جان! بنویس، با یک اسم دیگر شاید.اما بنویس. آدم آرام می شود. البته خودت می دانی که چقدر و من عاشق نوشته هایت هستم.

** من هستم. همین دور و بر. من خوبم. ام اس اما خوب نیست...

سلام!

*دو تا خانم بودند. یکی سال مند و دیگری میان سال. اصلا به ظاهرشان نمی خورد که 1200 تومان پول بلیط تک سفره ی مترو را نداشته باشند. مامور کنترل گیت ورودی نبود. خیلی شیک، خانم میان سال، خانم سال مند را فرستاد جلو. چسبیدند به هم تقریبا. خانم میان سال، بلیط را گذاشت روی دستگاه و ... هر دو با یک بلیط رد شدند. خیلی ساده! خیلی خوشمزه! کلی هم به هم دیگر به خاطر باهوش بودن شان تبریک گفتند! 

از ماست که بر ماست!

سلام!

*" مرگ خودم نیست که تحمل ناپذیر است. مرگ اطرافیانم است که ناراحت کننده است. چون عاشق آنان هستم. و بخشی از من همراه با آنان می میرد. بنابراین، دوست داشتن یک جور خودکشی است." ( دو قلوهای یخی- اس کی ترماین- انتشارات البرز)

سلام!

*مامان قشنگم! زندگی مان مانده با آه ها و افسوس های کارهای نکرده بعد از تو. می دانی؟ انسان ها همیشه همینطورند. اگر حالا هم پیش ما بودی، آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. باز هم، من همان هفته ای یک بار می آمدم. باز هم فرناز می رفت مسافرت های طولانی. باز هم نازنین مهمانی می گرفت بدون تو. چون هنوز تو را داشتیم و قدرت را نمی دانستیم. آدم ها درس نمی گیرند. فقط با افسوس ها زندگی می کنند و هی قول می دهند بهتر بشوند که نمی شود. فقط بدان که از اعماق قلبم دوستت دارم و تا آخر دنیا دلم برایت تنگ می ماند....

سلام!

* انگار دوباره ارگ بم نشست روی زمین... چه سال عجیبی!نوتردام سوخت... بدون گوژپشتش...

سلام!

* یک خانم پیر بود. پیر واقعی! یعنی سال مند نبود یا شاید هم به خاط سختی های نشسته روی صورتش اینقدر پیر بنظر می آمد. جلوی پله برقی ایستاده بود و به انتظامات فروشگاه می گفت می ترسم بروم پائین! من باید می رفتم مرغ می خریدم و اقلام دیگر. گفتم با من بیائید! اشتباه کردم ایشان را جلو فرستادم. کفش پای شان در آمد نا غافلی! در تکاپو بودیم که نیفتد و کفش اش را هم بپوشد که خانمی روی پله به هر دوی مان تنه زد! نزدیک بود خانم پیر را بیندازد روی زمین. با داد گفت :! مجبوری بیای اینجا! وقتی نمی تونی راه بری! گفتم: خب می خواد خرید کنه! دوباره داد زد: این همه فروشگاه! بره یه جای دیگه! من ماندم و غصه ی توی چشم های پیرزن! و حیرت و شگفتی!!!

سلام! 

*اتفاق عجیبی است که من هربار از جلوی تابلوی : " شهرک صنعتی بهارستان- گلزار بهشت سکینه " رد می شوم، گریه می کنم؟!!! به نظر خودم عجیب نیست. یک سری دردها و زخم ها، خوب نمی شوند. تا همیشه. لطفا بر من خورده نگیرید.

** اتفاق عجیبی است که دیدن شکوفه ها، دیدن گل های یاس ایمن الدوله، گل ستاره ای، خیابان سمیه، دکتر ظ. ، من را به گریه می اندازند؟ به نظر خودم که عجیب نیست! جای زخم درد می کند هنوز...