امروز خیلی سخت بود ،سخت گذشت،باورم نمیشه ،امروز 5شنبه بود،5شنبه ای که همیشه ایده آل بوده برای من!روزی از آن خودم...
دیروز داشتم از بدترین روز زندگیم ،پیش دوستی حرف میزدم، باید امروز رو هم بگذارم کنار بدترین روزهای زندگی!
از صبح روی پا بوده ام،چشم هام رو روی هم نذاشتم و از شدت فشار امروز با تمام خستگی جسمی و روحی که دارم ،باز نمیتونم بخوابم! شوک شده ام از صبح! از خودم،از دوستی،از اداب اجتماعی،از بدیهیات،از تمام سمباده کشیدن های روحم...
الان که مینویسم دارم فکر میکنم اگر هفته ی پیش بود ،میشد جلوی اینروزها رو گرفت؟
...اگر اوضاع برمیگشت به شنبه و ساعت 10شب ،به یکشنبه ساعت 12ظهر...
امروز مال, من نبود،امروز مال, هیچ کدوم از رویاهای معمولی ام هم نبود ،چه برسد به آرزوهایم!
فکر میکنم وای کی بوده صبح شده ،انگار 75ساعت روی پا بوده ام...
دیروز راننده میگفت خانم کاش روز 75ساعت بود آدم زمان کم میاره و من گفتم نه دیگه اینقدر زیاد...
میشود دعا کنید ؟! بخاطر این برفی که آمد ...
*برای تمام آرزوها و رویاهای یتیم شده...
*تشکر ویژه از اقاقیا و نورا برای امــــــــــــروز...برای اینکه بودند،برای حضورشان...
خیلی عزیزی سارا ...
روزهای بد میگذره..چه 12 ساعت باشه و چه 75 ساعت و چه 24 ساعت همیشگی..میگذره و دوباره سارای سرحال و شاد ما میاد و از روزهای خوبش مینویسه.
ای جان دلم ،عزیزمم
دیگه قول بده غمگین نباشی
من همیشه وقتی تو یه موقعیت بد قرار میگیرم با خودم فک میکنم دیگه بدتر از این نمیشه
ولی دفعه بعد باز به همین نتیجه میرسم!!!
تنها چیزی کع تو این شرایط آرومم میکنه اینه که
این نیز بگذرد...