امروز رفتم نمایشگاه کتاب! خیلی بد بود! خیلی خیلی زیاد!
واقعا 10% تخفیف با این قیمت های زیاد هیچ فایده ای نداره!
گرمای سالن ،انتشاراتی که نیستند یا کتابهایی که ندارند همه و همه وضع نمایشگاه رو بدتر میکنه!
شدیدا پیشنهاد میشود خریدهایتان رو بگذارید از کنار انقلاب ! حقیقتا همه جوره می ارزد!
من هنوز پاسخ دوسال پست قبل رو نگرفتم ! ممنون میشم اگه کسی چیزی میدونه بگه
اهنگ ها عمردارند حتی گوش دادنشان! این را میدانستم ولی امروز بدتر حسش کردم یکی لینک اهنگ (تو رو دوست دارم ) را گذاشته بود و بی هوا گوشش دادم و دیدم عمر گوش دادنش برایم تمام شده همین شد که تا وسط نرسیده قطعش کردم! وقتی که اهنگی را مجدد گوش میدهی دیگر متنش نیست که میگیردت صرفا همان حال و حسی است که اولین بار گوش داده ای ! و همین اهنگ برم میگرداند به سال 87 پاییز و اینطورها بود! و هرروز که میگذرد خوشحالم واقعا که میگذرد این عمر!
حالا ارام نشسته ام و در حالی که زبان میخوانمو و فردا امتحان دارم و اصلا هم دوست ندارم بخوانمش به موزیک ارامی که نمیدانم دقیقا اسمش چیست فقط میدانم روسی است گوش میدهم! حداقل موقع گوش دادنش یادم میماند که بی تعلق بوده ام هرچند سخت! هرچند که ادم حس میکند درد میان جملاتش را غصه اش را...
جمعه است و هنوز یادم مانده دلایلی را که معلم معارف راهنمایی مبنی بر دلتنگی و دلگرفتگی این روز گفته!
1)هبوط ادم و حوا از بهشت به زمین
2)عاشورایی که روز جمعه رخ داده !
3)ظهور امام 12م !
یعنی همه جمعه ها را دلگیر میدانند؟ یا برحسب شرایط فرق میکند؟!
عکس بک گراند مانیتور م برف بود قبلا گفته بودم یک برفی که انگار جای انگشتان دست رویش مانده بود و کمی فرورفته بود هربار که صفحه م روشن میشد برف به چشمم میامد و یکجور هوای خنک و سرد انگار میرفت زیر پوستم!
چندروز پیش امدم یک عکس دیگر را ببینم چه طور میشود که کلا عکس قبلی بدون انکه سیو کنم محو شد و عکس بعدی امد هرچند این هم حس خوبی میدهد و شاید همیشه جز فانتزی های ذهنیم بوده که یک روزی مثلا توی خارجه وقتی امده ام خانه و خسته شدم لم داده م روی مبل نرم سفیدرنگ و توی سبدم یک عالمه گل بنفشه است ! و خلاصه حس خوبی است این عکس!
خیلی وقت است وقتی استرس دارم شروع میکنم به نوشتن اینکه چرا اضطراب دارم؟چطور حل میشود و اینا ؛ خیلی اثر فوق العاده ای ندارد ولی خب کمی ادم را ارام میکند!
بعداز ۱۱روز عقب و جلو انداختن تاریخ این قفسه ی چوبی کذایی که در پست قبلی در موردش گفتم امروز قرار است بیاید امروز که حالا الان شده ست ساعت۳و خرده ای!
نمیدانم چرا؟ ولی خیلی وقت است خیلی سال است شاید از ان وقتی که بابا * دیگر نیست ! این استرس و نگرانی رفته است لابه لای سلول های بدنم! اینکه هروقت کسی میاید برای تعمیر وسیله ای -رفع خرابی ای نشتی ای ترکیدگی ای و امثالهم و یا هروقت قرار است وسیله ای را که خریده ایم بیاورند خانه ؛من همینقدر استرس میگیرم ! استرسی که نمیدانم از کجاست! از اینکه هی فکر کنم مامان چقدر تنهاست! که چقدر لابد باید سختش باشد از برخورد با عمله و کارگر و... چقدر بار این زندگی را باید به دوش بکشد ! و من چقدر بدم میاید از خرید وسیله ای که قرار است کسی بیاوردش خانه!
نمیدونم نگران دقیقا چی هستم! فقط یک وقتهایی برای یک چیزهایی حتی با وجود اینکه این فکر کلیشه ای باشد ؛
باید یک مردی باشد !
*(فکر کنید ادم تا به حال توی وبلاگش بعد از این همه وب نویسی تا به حال این موضوع را نگفته باشد و بدتر اینکه هیچ وقت عادت هم نکند حتی بعد از ۱۵سال)
من یه مشکل ناخوداگاهی که دارم این هست که خودمو با افراد موفقی قیاس میکنم که همه چیز رو درنظر میگیرم به جز تفاوت سنیمون رو!
*کسی میدونه سنگ و کاش شکسته رو میشه از کجا خرید؟
*کسی هم چنین میدونه یونولیت رو میشه از کجا خرید؟
من؟
من اینجا نشسته ام و دارم مینویسم!
من اینجا بعد از جلسه ی صبح توی حالت گیجی هستم و دارم مینویسم!
من اینجا نشستم و همین امروز باز یه زلزله ی ۷و خرده ای ریشتری اومده و من فقط میگم و مینویسم واااای! و بعد فکرم میرود پی ان زمانی که زلزله ی اذربایجان امد و هی چقدر همه جا شلوغ پلوغ شد! همین فیس- بوک خودش چقدر شلوغ شد! ولی اینبار؟!
دلیلش لابد مدت زمانش هست! یعنی بعد از بم بود که اذربایجان زلزله شد و مردم تکان خوردند! ولی انگار اینبار قضیه برایمان جدی نیست! شوکه نشده ایم! انگار معمولی شده است زلزله ! دیگر پایگاه های خون شلوغ و صفی نیست! پول دسته دسته جمع نمیشود! هنرمندان ابراز نگرانی و در پی اش دوره نمیافتند توی بازار! بعد انگار سرما کلاسش بیشتر است از گرما! گرمای بوشهر و جنوب و...
من ؟
من اینجا نشسته ام و هنوز ته دلم نگران است برای خودم! من؟ برای خودم؟ برای خودم که نه قصد دکترا خواندن دارم نه انگیزه ش را نه توانش را!
برای خودم که ۱سال و خرده ای کذایی را گذاشتم سر پایان نامه! گیرم با نمره ی و درجه ی عالی!
بعد منی که فقط امسال رفتم کنکور دکترا دادم الکی! و یک کلمه هم نخواندم! فقط چون مادرم جمله ی وسواس گونه ی (نکند پشیمان شوی) را گفت و من رفتم روز اخرش ثبت نام کردم و چقدر پول ماشین رفت و برگشت دادم چقدر روز کنکور اذیت شدم و... منی که توقع قبولی نداشتم! منی که بعد از ۱سال و خرده ای فرسایش پایان نامه و بعداز۵ماه تمام شدنش هنوز توی دوران نقاهت هستم ؛ دیروز جواب کنکور امد و تبعا چون نخوانده بودم رتبه م راضی کننده حداقل برای خودم نبود!
ولی باز از دیروز که شنیدم چندنفر با اینکه از من بزرگ تر هستند رتبه شان خیلی بهتر از من شده است باز این بازی ذهنی کمال طلبی من شروع شده!
منی که هی به خودم میگویم فلانی پایان نامه ش را سمبل کرد! کسی که روز دفاعش استاد مشاور گفت من سر جلسه ات نمیام واگر بیام سکوت میکنم از بس که کار طرف ضعیف بود! حالا رتبه ش خیلی بهتر شده!
حالا امروز رفته بودم جایی که صحبت اصلی کمال طلبی ادم ها بود!
ادم هایی که به مرضی چون کمال طلبی دچار میشوند! و خواهان بهترین شده اند!
من؟
من ۱سال و خرده ای است سعی کرده ام کنار بیایم با این مرض! ولی از دیشب باز زمزمه ی این مرض گریبانگیرم شده!
من؟
لابد من ادمی هستم که خوشی زده است زیر دلم و الان به جای فکر کردن به خودم و خانواده ام به ریشه ی بد این الگوی خانوادگی کمال طلبی ! بهتر بود شماره حساب میدادم برای زلزله زدگان!
من؟
پی نوشت: حرفم رو پس میگیرم باز فیس بوک شلوغ شده بابت زلزله ! و لابد به خاطر بزرگی ریشتر است!
اتاقم شلوغ پلوغ شده و هی فکر میکنم حتما باید یک کمدی و کشویی بخرم و این شلوغی ها را کم کنم! بعد نمیدونم کجا از این وسایل چوبی و پلاستیکی خوب میفروشد؟
تا زمانی که اینجا شلوغ باشد انگار دلم هم دنبال بهانه میگردد و ذهنم هم ! و هیچ کدام ارام نمیگیرند...
فریدون فروغی برای بار 20م شایدم بیشتر دارد توی گوشم میخواند « ماهی خسته ی من میخوااد تو دریا بمونه!...»
دیشب این را خواندم:
خب چندروز که ننویسی سخت میشود نوشتن و بعد هی فکر میکنی باید یه چیز مهمی بنویسی! یه چیزی که ارزش خواندن داشته باشد! ادم بعد از دوهفته که نمیاید یک چیز معمولی بگوید و برود!
یعنی وقتی از روزانه نویسی جدا میشوی کار سخت تر میشود به مراتب ! چون بعد از غیبت ولو صغری چندنفری هستند که چشمشان به این خانه بیفتد! ولی خب من حرف خاصی ندارم! اصلا الان هم نمیدانم برای چی امدم نوشتم همین حس بالایی را ؛ فرض کنید برای ارام کردن ذهنم هست فقط
یک روزی از روزهای اخیر حالم خوب نبود کمی باران میامد (و گمان میکنم فقط یک نفر توی این دنیا بود که میفهمید باران برای من یعنی چه؟) و من بعد ازکاری اداری ـدیدم همچنان حالم بد است تنها کاری که به ذهنم رسید سوار ماشین شدم و خودم رو رساندم به نشر ثالث و کمی گشتم بین کتابها و کمی خرید کردم و حالم بهتر شد ! البته گفتن نداشت ! ولی خب گفتم شاید این گشت و گذار میان کتابها شما را هم راضی کند!
یک جای پیشنهادی دیگری هم دارم و ان محوطه ی کاخ سعداباد است ! البته بدون دیدن هیچکدام از محتویات این کاخ! البته شاید بدنباشد بروید یک سری بزنید به کاخ ملت و سبز و امثالهم و ببینید این شاه و شاهزاده ها همچین هم در جای خاصی زندگی نمیکردند حتی اگر ادم فکر کند این قضیه برای ۳۰و خرده ای سال است !!
ولی محوطه ش عالی است به تمام معنا ! بوی سبزی !بوی گل! نسیم خنک ...
به قول دوستی ادم بعد از مدتی زندگی توی این جاها احساس پوچی میکند حتما!! نمیدانم ولی میدانم من اگر بودم حوصله م سر میرفت!!
زندگی در جریان است !و البته یک قضیه ای که برای من مفید بوده این است که صبح زود که قرار است بیدار شوید به جای اینکه هی ساعت را خاموش و روشن کنید و بعد هی فکر کنید ۵دقیقه ی دیگر بیدار میشوم! یا به جای بدوبیراه گفتن به کار و ساعتش و دیر خوابیدن دیشب و اینها! تنها زمانی که ساعت زنگ زد «چشم هایتان را باز کنید و بدون فکر به کوچیکترین مسئله خودتان را از رختخواب جدا کنید- یعنی فقط بلندشوید و فکر کنید وظیفه تان صرفا بلند کردن جسمتان هست» این روش برای من که جواب داده و حداقل راحت تر و بهتر بیدار میشوم حتی وقتی دیر یا به بهانه ی بیهوده ای شب بیدار مانده باشم ...