«فرصتی نمانده است/ بیا همدیگر را بغل کنیم/ فردا/ یا من تو را میکشم/ یا تو چاقو را در آب خواهی شست/ همین چند سطر/ دنیا به همین چند سطر رسیده است/ به این که انسان/ کوچک بماند بهتر است/ به دنیا نیاید بهتر است/ اصلا/ این فیلم را به عقب برگردان/ انقدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود/ که میدود در دشتهای دور/ انقدر که عصاها پیاده به جنگل برگردند/ و پرندگان/ دوباره زمین...! / زمین نه!/ به عقبتر برگرد/ بگذار خدا دوباره دستهایش را بشوید/ در آینه بنگرد/ شاید تصمیم دیگری گرفت.»
گروس عبدالملکیان
یکوقت هایی فکر میکنم زیادی خودم رو برای دیگران تیکه پاره میکنم!
یکوقت هایی قلبم در درونم مچاله میشود و گاهی له!
آلمان بعد از جنگ جهانی دوم به یه مخروبه کامل تبدیل شده بود یه کشور شکست خورده با تخریب همه منابع انسانی، طبیعی و صنعتی فقط بیست سال طول کشید تا این کشور بشه سومین قدرت صنعتی و اقتصادی جهان می دونی چرا؟
شوروی پیروز جنگ بود و تقریبن تخریب عمده ای نداشت اما بعد از 40 سال فروپاشی شد و الان 30 سال بعد از فروپاشی هر روز بدتر می شن.
به خاطر اینکه المان زیربناهای درست و محکمی داشت روی همون زیربناها کشور جدید رو ساختن و رفتن بالا اما باز هم همون المان 15 سالش رو یه کشور جنگ زده بود و سرخورده از شکست.
تا وقتی یه مساله رو انکار کنی نمی تونی حلش کنی.
چندروزی گوشی ام خراب بود و امروز عصر ناباورانه با چندین دفعه مراجعه به مغازه های مختلف درست شد!
من خیلی آدمی نیستم که وابسته به چیز یا کس خاصی باشم ولی عجیب -خرابی این گوشی که ۴-۵ساله دارمش ! و اصلا مدل جدید و اینها نیست - حال منو هم خراب کرده بود!
این خرابی حال هم اصلا از لحاظ اینکه من با گوشیم کار داشتم نبود ! اصلا از حیث تماس ها و مکالمات و اینها نبود !برام مهم نیست حتی اگر چندروز از گوشی دور باشم ولی برام مهمه که این دوری به خاطر اراده ی خودم باشه نه خرابی وسیله!
مثل این شده بود که آدم بچه شو که ۵ساله ش هست ببره از این دکتر به اون دکتر تازه تشخیصم ندن بعدشم دل و روده ش رو بریزن بیرون واقعا سخت بود حقیقتا برای بار اول بود که این قدر خرابی وسیله ای روم تاثیر گذاشت آن هم خیلی از خیلی جهات!
گوشیم داره به لقاا...میپیونده ...
ناراحتم 4 تا 5ساله این گوشی رو دارم دوستش دارم خب:(
ولی باطریش شارژ نمیشه دیگه
دلم میسوزه واسش
کسی مغازه ی موبایل فروشی مطمئن و خوب سراغ نداره؟
یک مطلبی از مهدی خلجی خوندم خیلی خوشم اومد ُ دیدم خیلی شبیه روزهای جامعه ی ماست :*
جامعه ای که از مرگ نمیترسه نمیتونه به فکر نجات زندگی خود باشه.ترس از مرگ یعنی بازشناختن راهکارهای زنده ماندن. جامعه ما در هیچ سطح آن(چه در سطح مرگ کلی جامعه، چه در سطح مرگ خود فرد، چه در سطح مرگ همنوعان، چه در سطح مرگ طبیعت،...) از مرگ نمیترسه. شاید بشه گفت این جامعه، به شکلی، نترسیدن از مرگ و بی ارزش دانستن زندگی را جزیی از قرائت فلسفی خاص خود از زندگی میدونه و به همین دلیل حتی به نوعی بهش افتخار هم میکنه.به لحاظ روانی هم،مردم ما به نوعی با پدیده مرگ دوست اند و آن را خوشایند می دانند تا جایی که گاه بی پروایی در نزدیک شدن به مرگ را جزیی از بزرگی روح خود و افتراق خود از زندگی معمول دیگران میدانند.
هزاران هندی در سوگ زن جوانی نشستهاند که قربانی تجاوز گروهی در اتوبوس شد و جان خود را از دست داد.
سوگواری شکلی از مسئولیتپذیری است؛ نشانهی آگاهی اجتماعی از فاجعه است. جامعهی فاجعهزده خودبهخود مسئولیت نمیپذیرد. درک فاجعه یا خودآگاهی به فاجعه زمینهی ضروری مسئولیتپذیری است. جامعهی نابالغ ابزارهای گوناگونی برای تجاهل و تغافل از فاجعه یا فراموشی آن میسازد و بدان پناه میبرد. با بلوغ اجتماعی، جامعه فاجعهاندیش میشود. با اندیشیدن مستمر به مصیبت و نگرانی دائم از «شر» است که جامعهای مدرن میشود. جامعهی مدرن بحراناندیش است. چون بحراناندیش است مسألهساز است و به همین سبب مسئولیتساز.
* از این جهت گفتم شبیه که روزهای آخر آذر که میگفتن آخر دنیاست -همه کلی خوشحال بودن و میگفتن کاش راست باشه!
همین که آدما دیگه از مرگ مخصوصا اگر دسته جمعی باشه ترسی ندارند.
امروز جلسه ای بود که من باید برگزارش میکردم از 11نفر مهمان 3نفر بودیم و جلسه کنسل شد!
امروز این همه استرس و یخ زدن و زود رفتن و علاف شدنم بیهوده بود
اینهمه عجله برای نوشتن طرح و پرینت و کپی و یاداوری قرارها تا لحظات قبل از جلسه کار بیهوده ای بود ...
نفس کشیدن سخته ...
باز فیس-بوک من را لحظه ای به یاد گذشته انداخت و ویرانم کرد و باز من سرجایم هستم
اهنگ بی ربط:=