...

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است 

 

 

علیرضا روشن

...

*ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمی بینم که آن را به لجن بکشم،
یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!

کالیگولا
آلبر کامو 

 

 

*آدم یک وقتهایی یک عکسی رو میبینه ٬ شاید بهش هیچ ربطی هم نداشته باشه ولی خب همذات پنداری ناخوداگاهی بااونها میکنه! به همین علت دوستش داره! 

مثل این عکس  

مثل آرامش این زن ،مثل سیگار کشیدنش ،مثل سیگار دود کردنش ...مثل انتظار توی نگاهش!   

 

 

 

* چندروز پیش مراسم عزاداری حضرت علی اصغر بوده ،کلی از مادران جوگرفته هم درمراسم شیرخوارگان شرکت کردند و بدتر از اون با توجه به عکسهایی که ادم میبینه واقعا ناراحت میشه از این میزان جوگرفتگی! 

مثل عکس پایین ،معلوم نیست اون خانمه داره چه غلطی میکنه؟؟!

 

سختی!

آنها که شکنجه کرده اند ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ِ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ِ ﺧﻮﺏ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ِ ﺑﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯼ ﻓﻼﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ
ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺗﻮﯼ ِ ﺣﯿﺎﻁ ﻟﯽ ﻟﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺳﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺎﯾﺪ. ﺣﺘﯽ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮐﺒﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﺍست .. 

(نوشته ای از اسماعیل دلخموش) 

======================================================================= 

من خیلی خواب نمیبینم یعنی بیشترشون یادم نمیمونه ،هیچ وقتم دنبال تعبیرشو اینا نبودم و ...چندروز اخیر دوتا از دوستام خواب دیدن ،یکیشون اینکه من مریضم و حال ناجور ،اون یکی هم خواب دیده من از صخره پرت شدم ولی جراحتی ندیدم! در عین حال خودمم چندروز پیش خواب عجیبی دیدم که برای اولین بار توی نت دنبال تعبیرش بودم که چیز مشخصی دستگیرم نشد ...فقط یکی از دوستان ،گفت احتمال میدم در رابطه با مشکلات زندگی و اینا باشه که موجب میشه سخت بگذره بهت! 

امروز 3تا اعصاب خردی شدید رو تجربه کردم که انگار به معنای واقعی این خوابها پی بردم ... 

حقیقتا حالا میفهمم چه قدر مزخرف و بیهوده از زندگی ساده ی روزمره ی آروم خودم گله کردم یا شاید ناشکری ... 

خلاصه روزهای سختی داره بهم میگذره ... 

دعا کنید برام ... 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

اون آیه هست که میگه بعد از هرسختی ،آسونی است ، یکی میگفت اون حرف اضافه ای که اونجا گفته میشه حرف اضافه ی همراهی ست ،یعنی همراه با هرچه سختی ،آسانی است ... 

امیدوارم ...

حس های دوگانه!

دارم آهنگ وبلاگی  رو گوش میدم و همزمان کمی هم بشکن زنان طی میشود... 

همه چیزمان قاطیست پریروز قبل از کلاس ،یکی از بچه ها داشت حرکات موزون انجام میداد،یهو گفت محرم که نشده؟.. 

حالا هم این آهنگ رو دارم گوش میدم و میدونم محرم ست ،قبلا مثلا اگر یه آهنگ تند از ماهواره پخش میشد و همزمان هم یک عزاداری بود میشنیدم آهنگ قحطی که نیست یا عوض کن و... 

از اولش هم فکرمیکردم این چیزها ربط بهم ندارد ،میتوانی حواست هم به این باشد هم به آن ،خوشحال کردن خودت ربطی به غمباری فضا و روزهای تقویم ندارد و میشود هردو در آن واحد بود ...  

 

خواب نعمت بزرگی ست،فراموشی هم ،واگرنه شاید دیشب از پس آنهمه غمی که افتاده بود روی زندگی و حالم ،هیچ وقت نجات پیدا نمیکردم! 

 

هنوز تماس ها یا ایمیلهایی از طرف محل کار قبلیم (یک کمی مانده تا کامل رها شوم ازش) برام میاد ،خیلی خوشحالم که دیگر لازم نیست شماره ی تماسشان رو روی گوشیم ببینم یا طبق خواسته ی اونها مقاله و مطلب بنویسم! 

 

یکی از حس های خوب دنیا اینه که میری مصاحبه برای کارت ،بعد نه خیلی دلشوره داری نه خیلی نگرانی که آیا قبولت میکنند یا نه! اینکه تماس میگیرند یا نه ...من قبول دارم اینو که اگر کاری ،آدمی ،زندگی ای برای من باشد ،هیچ کس نمیتواند ازم بگیرد و بلعکسش من با زور نمیتونم چیزی رو برای همیشه از آن خودم بکنم ... 

 

اینجا مخاطبی داشت یک زمانی حدود 1سال پیش تقریبا و حدود 4ماه است تحقیقا از زندگیم و از این دنیای مجازی و... ریموو شد ،هرچند گاهی ترکش هایش را میبینم مثلا همین دیشب ،گاهی باور ناپذیر است چطور میشود رقص و شادی جایگزین آنهم غم و غصه و دلگرفتگی شود ... 

 

نترسم که با دیگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی . .

صائب تبریزی 

 

موزیک پیشنهادی(+)

آخر همه چیز که عنوان نمیخواهد!

آرزو آهنگی را گذاشته هی پشت سرهم تکرار میشود ... 

دیشب اومدم بنویسم همزمانش داشتم سالار عقیلی(یاد) رو گوش میدادم ...بعد دیدم تلوزیون صدایش دارد میاید ...وطنم وطنم بود ...اینکه هروقت میخواهند خرمان کنند وطنم و ایران ای مرز پرگوهر میذارن ،که خرشویم برویم رای بدیم که بریم راهپیمایی(:))) 

88 بود این روزها ،خبری پیچید و دگرگون شدیم ...آیت ال...منتظری ( مجتهد همیشه منتقد) یک عمر سختی اش تمام شده بود ...قم بود و مراسمش و شلوغی ...هرکسی را میدیدی داشت راهی قم میشد ...یادمه یکی از بچه های نخبه ی دانشکده نوشته بود باید خودم بروم قم باید زودتر راه بیفتیم تا شلوغ نشده گفته بود تا خودم به تنهایی باهاش خداحافظی نکنم دلم آرام نمیگیرد ... 

خریت کردم نرفتم شرایطش جور نشد ...گذاشتیم 7مش برویم که بعدا آنهم کنسل شد ...همان روز بود که یکی از بهترین استادای جوان دانشکده را به بهانه ی اینکه در مراسم قم در حال شعار دادن و انهم شعار ساختارشکنانه دیده شده ست از دانشکده اخراج کردند ...آنروز قرار بود استاد را ببینم رفتم چشماش قرمز خونی بود ...هنوز پیام اخراج نرسیده بود ...  

یه جایی قبلا خونده بودم که نوشته بود گاهی به جز یک دیدار مجدد آدم رو متنفر یا بی تفاوت نمیکند...دیروز درکش کردم ... 

 

اینروزها دارم کتاب رازهایی درمورد زنان رو میخونم توی پست قبلی هم ازش نوشتم ...دلم میسوزد برای خودمان،برای زنان ،برای اینکه یک عمر عاشقی میکنیم برای مردایی که به ندرت ارزشش را دارند ... 

 

-میدانی ،آدم ها یعنی حتما ایرانی ها عادت دارند ظاهر را حفظ کنند و قربان صدقه ی هم بروند ،مثلا وقتی هرعکسی در فیس بوک میبینند ولو اینکه افتضاح هم باشند ولی خب مثلا میگویند...زیبا و...

 

-این شبها همزمان با شام سریال"بچه های نسبتا بد " رو میبینیم ، از یه جهاتی از  نوع فیلم برداری گرفته تا مضمون و موضوعات و... خیلی جدید و نو است ،بازی اشکان خطیبی و میلاد کی مرام هم خیلی خوب است خیلی! 

 

-سی دی  فیلم برف روی کاج رو هم دیدیم ،آنقدر ها تعریفی نبود ،ولی موضوعش متاسفانه کم دیده نمیشود در جامعه ی ما!

برای آرامش...

نمیدونم یک حسی دارم مثل اینکه یک گمشده دارم ،دنبالش هرچی میگردم پیداش نمیشه ،توی فیس بوک الکی میچرخم میبینم یکی از بچه های دبیرستان عکس یک بچه رو گذاشته روی صفحه ش! فکرمیکنم شاید خواهرزاده ای کسیش هست نوشته تولد پریماه دخترم!!! بچه ش یک سالشه!! 

همینطوری که میچرخم میبینم کلی از بچه ها ازدواج کردن و کلی چهره هاشون تغییر کرده ،خیلی ها رو تشخیص نمیدم چون اینقدر فامیلی و اسمشون رو مختصر و حروف الفبایی نوشتن که انگار محکومی ،جنایتکاری چیزی باشن که اسمشون مستعاره و...برای اینکه شناسایی نشن این کارا رو کردن ... 

همینطوری هی از این پیج به اون پیج میرم بعضیا رفتن خارج بعضیا هم که نه ...بچه های دانشگاه ...برخی پیج ها رو برای خلوت شدن سرم حذف میکنم حتی ادمهای سرشناس و معتبر رو ... 

پرش پلک دارم چندساعته به طور مداوم میپره ...تازگیا  خیلی زود عصبی میشم خیلی زود کفرم درمیاد و صدام میره بالا!بی حوصلگیم زیاد از حده ...دربرابر شاید یک حرف ساده از کوره درمیرم ... 

بوی ماکارونی میاد و قارچ و فلفل ...فکر میکنم چقدر از این بو و غذا بدم میاد ...همینطوری مینویسم بلکه یک چیزی برای بهتر شدن حالم نصیبم بشه ...  

کتاب رازهایی در مورد مردان رو خوندم حالا دارم درمورد زنان رو میخونم ،کتابهایی پرکشش و جذاب ...از باربارا انجلیس و ترجمه ی هادی ابراهیمی ...این ترجمه ش از همه گرونتره یعنی از نشریات دیگه ولی فکرمیکنم مهمه که یک انتشارات معتبر و یک ترجمه ی خوب کتابهای روانشناسی داشته باشن چون هرواژه ای ممکنه ادم رو به اشتباه بندازه ... 

دائما عینک رو از چشمم درمیارم فکرمیکنم صفحه ش کثیفه بعد زل میزنم به لامپ ،میبینم نه تمیزه ...انگار یه گرد خاک و بخار روی چشمم باشه و اینا یعنی چشمم ضعیف تر شده ...یادش بخیر کسی بود که نگران شماره ی چشمم بود شاید یکی دوسال قبل ... 

گرممه ،چراغ مطالعه کنارم هست و داغ شدم ،پنجره رو باز میکنم هی سرد میشه میبندم ... 

 از حوالی دی پارسال بود که شروع کردم به دیدن بچه های وبلاگی اولی اقاقی بعد نورا بعد تیراژه و بعد اردی بهشتی ...البته به کرات بعضیاش تکرار شده .. . 

دارم فکرمیکنم وقتی یکی رو از زندگیم گذاشتم کنار ،چقدر ادم وارد زندگیم شدند،ادم های مهربون و باارزش ... 

یکم عرق اسطوخودوس میخورم با دوتا قند ...میگن که برای اعصاب خوبه ...از صبح چندبار شیرین بیان خوردم برای معده م ...نمیدونم من معمولا تحمل درد رو ندارم! باید یک مسکنی چیزی بخورم که حداقل خیالم راحت باشه یه کاری برای درمان دردم کردم ..به داروهای گیاهی زیاد معتقد نیستم ...میدونم در طی زمان جواب میدن و من عجول تر از این حرفام ...آستانه ی دردم خیلی پایینه ...دارم فکر میکنم از سال 86 به بعد میگرن دارم اوایل دردش یکی دوماه یبار بود و این اواخر حتی تا3تا 4 مسکن توی روز هم رسیده ... 

قبلا یک شاعری داشتیم توی کتاب تاریخ ادبیات در معرفیش نوشته بود از اوایل جوانیش کلی درد داشت و همیشه میگفت من پیری رو توی جوونی دیدم ...یادش میفتم ...یاد دکتره که میگفت اینطوری قرص بخوری به 40نمیرسی... 

یاد یه حبه قند میافتم دیروز دیدیمش ..اصلا برام مهم نبود اخرش خوب تموم نشد ...فیلمه مثل زندگی همش که شیرین و اینها نیست ...چقدر رنگ داشت فیلمش ...صمیمیت ...سادگی ...دوست دارم برای یک روز هم که شده توی اون فضا و خونه زندگی کنم ...توی اون محیط با ادمهای صمیمی...  

- چقدر حرف دارم ...به گل پنجه ای کنار میزم نگاه میکنم از 2،3تا خودش رو رسونده به 7تا برگ سبز...یه روز باید ازش سوال کنم چی توی من و اتاقم دیدی که امیدوار شدی به بودن... 

 

- فکر میکنم چه کاری هست که دلم بخواد تجربه ش کنم یا چه حسی یا چه نوع آدمی ...  

 

- ستـــــــــ ار بهشـــــــ تی که پارسال این موقع ها داغدارمان کرد ... ،یکروزی یکی باید بنویسه این تاریخ رو ،باید بیاد بنویسه ادم های معمولی این روزها چی کار میکردن ...یکی فکر کنید بیاید بنویسید از این نسل از این دهه 60ی ها که همه چیزشان اولش به ضرب و زور بود از به دنیا امدنشان تا شیرخشک از مدرسه و کنکور و کار و ازدواج ...به قول یکی اخرش قبر هم برایمان کم میاید ... 

میدانید اینها رو مینویسم برای خودم و ناراحت هم نیستم یعنی همراه با ناراحتی نمینویسم ،میدونید مثلا من یه وقتهایی دارم اهنگ غمناک از سیاوش قمیشی گوش میدم و نقاشیهای رنگی رنگی میکشم ... 

بعد مثلا ادم ها ارجاع میدهند به وبلاگها ...به غم ها و شادی ها و عکسهای شیر شده در فیس بوک...  

 

-م میگه ادم ها هرروز وسایل اسایششون زیادتر شده ولی ارامششون نه! میگه قبلا 10،20کیلو سبزی میخریدیم و پاک میکردیم و ترشی درست میکردیم ،خیارشور...حالا سبزی هایمان را میدهیم بیرون پاک میکنند خرد میکنند حتی گاهی سرخ هم میکنند ...میگوید پیاز داغمان را از بیرون میگیریم و فقط باید بریزیم روی غذا ...میگوید ولی باز وقت کم میاوریم! چرا؟ میگوید چرا خوشحالتر نیستیم؟... 

 

-من آدم فرو رفتن توی برخی مباحث نیستم ،یکیش دین هست یکیش سیاست ،شاید هنر ،ادبیات و خیلی های دیگه ... 

اصلا ما ادم های این زمانه، بیشتر مثل یک اقیانوسی هستیم به عمق یک میلیمتر ،یادش بخیر این اصطلاح دوستی(!) بود ...یعنی از خیلی چیزها سردرمیاوریم ولی همین که کنه مطلب را بشکافند میبینم که لنگ مانده ایم ...اصلا همین بزرگان جامعه شناسی ،روانشناسی ...حتی همین چیزها که به من نزدیک ترند باز میمانم توی خیلی از مباحثش ... 

حالا پایین چشمم دارد میپرد ... 

دلم میخواست خانه ی خودم باشد ،من باشم شیشه های رنگی رنگی توی آشپزخانه م ،پر باشد از ادویه ها از دم نوش ها ...دلم میخواست یک جوشانده ی من دراوردی درست میکردم و میخوردم و بیخیال این روزها میشدم ... 

 

دیروز جایی خوندم نوشته بود وقتی مثلا میگوییم سالهای سگی،به این دلیل است که طی این روزها 7برابر روزهای عادیست ...مثلا نوشته بود طول روزهای عادی زنان 10برابر مردها میگذرد (یعنی از دیدگاه آنان ...) 

 

کاش یک قرصی دارویی بود که وقتی بی انرژی هستی وقتی حوصله نداری وقتی خسته ای یا حالت را خوب کند یا غیبت کند،نامرئی شوی،بروی جایی چیزی یا کسی را ببینی آرام که شدی برگردی... 

 

- فکر میکنم به اینکه چنددرصد زندگی  ما مختص خودمان هست ...یک خانم بازیگر تئاتر توی کلاسمان هست هرروز یک لباس میپوشد نه که شیک باشد یا نو ،ولی متنوع میپوشد ،لباس های راحت از سارافون تا جلیقه و شلوار از لباسهای یقه توردار تا شالهای بلندهندی ...یک روزی باید بروم بهش بگویم خوشبحالت که اینقدر برای خودت زندگی میکنی! 

چشم هایش کمی رنگی است صورتش سفید و بی شباهت به خارجی ها نیست ،حدودا 40ساله است و خیلی کمتر به نظر میرسد ،بعد از کلاس ضدافتابش را تجدید میکند و ...بی ارایش و راحت ،یک روز موهایش را میکند سورمه ای! یکروز صندل میپوشد و یکروز شلوار سنبادی !یک روز گوشواره میاندازد و یکروز با موهای فرفری... یکروزی تیغ میاندازد روی سرش...

میگوید دلیلی ندارد گوشی همسرم رو چک کنم در حالی که میدونم شاید ده ها نفر براش گل و کادو بفرستند(همسرش هم کارگردان معروفی است) ...یکروز برای رسیدن به ترم جدید ،خودش را مهمان یک پرس چلوکباب میکند آنهم تنهایی ...یکروز شیشه پاک کن میگیرد دستش و میرود برای کمک به کودکان کار و خیابان ...آرام است و زیادی تکلیفش با خودش مشخص است ... 

حسودیم میشود به او به آرامشش ... 

 

-کاش باران بیاید ...پاییز بی باران ...:( 

 

-همین الان یادم افتاد وقتی حدود 10سالم بود هنوز خانه ی پدربزرگ سرجایش بود هنوز هم هست منتها سالهاست که دیگر صاحبش با ما اشنایی ندارد، بارها به سرم زده وقتی یک روزی رفتم به شهر بچگی ها برم در خونه قدیمیشون،زنگ بزنم بگم من نوه ی فلانی ام!احتمالا طرف میگوید خب که چی؟ مشخصات ریز به ریز خانه را میدهم که فکرنکند امده م دزدی! مشخصات کمدها را! گچ کاریهای طاقچه ی توی پذیرایی را ،آشپزخانه را ،انباریه پناهگاه ما بچه ها ،حیاط و زیرزمین را بدهم ،شاید راهم دادند...بعد بروم به سقف نگاه کنم بعد یاد پشتی ها بیفتم یاد کمد توی اشپزخانه یاد کمد دیواریهای توی اتاق ...یاد پارچه هایی که مادربزرگم میدوخت برای عروسکها ...یاد بازیها و اسباب بازی های توی بالکن ...یاد مبلهای توی زیرزمین یاد ...  

حالا پدربزرگ رفته ست همان جا که باباست ...و مادربزرگی که هیچ وقت دوستداشتنی نشد برایم یک چشمش نمیبیند ،این دیابت لعنتی...

  

شاید دیدن این عکس پایین (عکسی از فیلم یک حبه قند) مرا برد به سالهای قبل ...شاید پارچه ی روی تشک ها ... 

 

 

الان که فکرش رو میکنم اصلا بهش نمیخوره مثلا 15سال از اون روزها گذشته باشه! بهش نمیاد من اینقدر دور شده باشم ! فاصله گرفته باشم از روزهام ... 

به خودم که میام جزییات یادم هست ولی زود و تند میگذره انگار که فوقش 5سال گذشته باشد ،اینکه چقدر خاطره و حادثه از سرگذرانده ایم ...الان که فکر میکنم روزی که بابام رفت ..آگهی بود که از سرکوچه زده بودن پلاکارد مشکی بود که به در ودیوار در ورودی زده بودن ...گریه ها رو یادمه ..هرچند خودم گریه نکردم ...هنوزم گریه نمیکنم ...یاد مسجد روبروی خونه ی مادربزرگ میافتم یاد چادررنگی های کوچولویی که سرمون میکردیم ...یاد ادامس های باربی سوپری نزدیک خونه یاد لوازم التحریری اقای گازرانی ...که حالا حتما خودش هم دیگر نیست ...این هجوم خاطره ... 

حتی دلم برای سگ روبروی خانه ی خودمان هم تنگ شده که بعدا که رفتم باز نگاهم کرد اینقدر که خودم را کشیدم کنار ...او هنوز هم نگاه میکرد ... 

 

به قول گروس عبدالملیکان ،مگر ما چندبار به دنیا آمده ایم ،که اینهمه میمیریم!

همین چند خطابه!

-احساس میکنم چشمم ضعیف تر شده و این برای منی که بیشترین لذت زندگیم درخوندن و نوشتن خلاصه میشه یک چیز زجراوری است اینکه همش و همش نان استاپ سردرد داشته باشم! 

 یک وقت هایی حتی میترسم از خواب بلند بشم،میترسم بیدار بشم و باز سردرد ...   

به این دلیل کلی از وبلاگهایی که در لیست اپ شده های دوستام بود رو حذف کردم و همینطور برخی از صفحات فیس..

-دیشب فیلم یه حبه قند رو دیدیم،به غایت زیبـــــا بود ،پر از رنگ ،صمیمیت ،اصالت ،دور از زندگی ماشینی امروز... 

 

-فکرهایی دارم ولی عملی کردنشون نیاز به انرژی فراوان و انگیزه ی بالا داره که فعلا نیست...    

 

-باورت بشود یا نه   

روزی می رسد 

 که دلت برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد !برای نگاه کردنم .. خندیدنم ..و حتـــی اذیت کردنم 

 برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی 

 روزی خواهد رسید که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود ...می دانم روزی که نباشم هیچکس تکرار من نخواهد شد .. !! 

  

مرتبط با تنهایی پرهیاهو 

بهومیل هرابال

 

 

-شعری زیبا از کامران رسول زاده(+)