...

*ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمی بینم که آن را به لجن بکشم،
یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!

کالیگولا
آلبر کامو 

 

 

*آدم یک وقتهایی یک عکسی رو میبینه ٬ شاید بهش هیچ ربطی هم نداشته باشه ولی خب همذات پنداری ناخوداگاهی بااونها میکنه! به همین علت دوستش داره! 

مثل این عکس  

مثل آرامش این زن ،مثل سیگار کشیدنش ،مثل سیگار دود کردنش ...مثل انتظار توی نگاهش!   

 

 

 

* چندروز پیش مراسم عزاداری حضرت علی اصغر بوده ،کلی از مادران جوگرفته هم درمراسم شیرخوارگان شرکت کردند و بدتر از اون با توجه به عکسهایی که ادم میبینه واقعا ناراحت میشه از این میزان جوگرفتگی! 

مثل عکس پایین ،معلوم نیست اون خانمه داره چه غلطی میکنه؟؟!

 

برای آرامش...

نمیدونم یک حسی دارم مثل اینکه یک گمشده دارم ،دنبالش هرچی میگردم پیداش نمیشه ،توی فیس بوک الکی میچرخم میبینم یکی از بچه های دبیرستان عکس یک بچه رو گذاشته روی صفحه ش! فکرمیکنم شاید خواهرزاده ای کسیش هست نوشته تولد پریماه دخترم!!! بچه ش یک سالشه!! 

همینطوری که میچرخم میبینم کلی از بچه ها ازدواج کردن و کلی چهره هاشون تغییر کرده ،خیلی ها رو تشخیص نمیدم چون اینقدر فامیلی و اسمشون رو مختصر و حروف الفبایی نوشتن که انگار محکومی ،جنایتکاری چیزی باشن که اسمشون مستعاره و...برای اینکه شناسایی نشن این کارا رو کردن ... 

همینطوری هی از این پیج به اون پیج میرم بعضیا رفتن خارج بعضیا هم که نه ...بچه های دانشگاه ...برخی پیج ها رو برای خلوت شدن سرم حذف میکنم حتی ادمهای سرشناس و معتبر رو ... 

پرش پلک دارم چندساعته به طور مداوم میپره ...تازگیا  خیلی زود عصبی میشم خیلی زود کفرم درمیاد و صدام میره بالا!بی حوصلگیم زیاد از حده ...دربرابر شاید یک حرف ساده از کوره درمیرم ... 

بوی ماکارونی میاد و قارچ و فلفل ...فکر میکنم چقدر از این بو و غذا بدم میاد ...همینطوری مینویسم بلکه یک چیزی برای بهتر شدن حالم نصیبم بشه ...  

کتاب رازهایی در مورد مردان رو خوندم حالا دارم درمورد زنان رو میخونم ،کتابهایی پرکشش و جذاب ...از باربارا انجلیس و ترجمه ی هادی ابراهیمی ...این ترجمه ش از همه گرونتره یعنی از نشریات دیگه ولی فکرمیکنم مهمه که یک انتشارات معتبر و یک ترجمه ی خوب کتابهای روانشناسی داشته باشن چون هرواژه ای ممکنه ادم رو به اشتباه بندازه ... 

دائما عینک رو از چشمم درمیارم فکرمیکنم صفحه ش کثیفه بعد زل میزنم به لامپ ،میبینم نه تمیزه ...انگار یه گرد خاک و بخار روی چشمم باشه و اینا یعنی چشمم ضعیف تر شده ...یادش بخیر کسی بود که نگران شماره ی چشمم بود شاید یکی دوسال قبل ... 

گرممه ،چراغ مطالعه کنارم هست و داغ شدم ،پنجره رو باز میکنم هی سرد میشه میبندم ... 

 از حوالی دی پارسال بود که شروع کردم به دیدن بچه های وبلاگی اولی اقاقی بعد نورا بعد تیراژه و بعد اردی بهشتی ...البته به کرات بعضیاش تکرار شده .. . 

دارم فکرمیکنم وقتی یکی رو از زندگیم گذاشتم کنار ،چقدر ادم وارد زندگیم شدند،ادم های مهربون و باارزش ... 

یکم عرق اسطوخودوس میخورم با دوتا قند ...میگن که برای اعصاب خوبه ...از صبح چندبار شیرین بیان خوردم برای معده م ...نمیدونم من معمولا تحمل درد رو ندارم! باید یک مسکنی چیزی بخورم که حداقل خیالم راحت باشه یه کاری برای درمان دردم کردم ..به داروهای گیاهی زیاد معتقد نیستم ...میدونم در طی زمان جواب میدن و من عجول تر از این حرفام ...آستانه ی دردم خیلی پایینه ...دارم فکر میکنم از سال 86 به بعد میگرن دارم اوایل دردش یکی دوماه یبار بود و این اواخر حتی تا3تا 4 مسکن توی روز هم رسیده ... 

قبلا یک شاعری داشتیم توی کتاب تاریخ ادبیات در معرفیش نوشته بود از اوایل جوانیش کلی درد داشت و همیشه میگفت من پیری رو توی جوونی دیدم ...یادش میفتم ...یاد دکتره که میگفت اینطوری قرص بخوری به 40نمیرسی... 

یاد یه حبه قند میافتم دیروز دیدیمش ..اصلا برام مهم نبود اخرش خوب تموم نشد ...فیلمه مثل زندگی همش که شیرین و اینها نیست ...چقدر رنگ داشت فیلمش ...صمیمیت ...سادگی ...دوست دارم برای یک روز هم که شده توی اون فضا و خونه زندگی کنم ...توی اون محیط با ادمهای صمیمی...  

- چقدر حرف دارم ...به گل پنجه ای کنار میزم نگاه میکنم از 2،3تا خودش رو رسونده به 7تا برگ سبز...یه روز باید ازش سوال کنم چی توی من و اتاقم دیدی که امیدوار شدی به بودن... 

 

- فکر میکنم چه کاری هست که دلم بخواد تجربه ش کنم یا چه حسی یا چه نوع آدمی ...  

 

- ستـــــــــ ار بهشـــــــ تی که پارسال این موقع ها داغدارمان کرد ... ،یکروزی یکی باید بنویسه این تاریخ رو ،باید بیاد بنویسه ادم های معمولی این روزها چی کار میکردن ...یکی فکر کنید بیاید بنویسید از این نسل از این دهه 60ی ها که همه چیزشان اولش به ضرب و زور بود از به دنیا امدنشان تا شیرخشک از مدرسه و کنکور و کار و ازدواج ...به قول یکی اخرش قبر هم برایمان کم میاید ... 

میدانید اینها رو مینویسم برای خودم و ناراحت هم نیستم یعنی همراه با ناراحتی نمینویسم ،میدونید مثلا من یه وقتهایی دارم اهنگ غمناک از سیاوش قمیشی گوش میدم و نقاشیهای رنگی رنگی میکشم ... 

بعد مثلا ادم ها ارجاع میدهند به وبلاگها ...به غم ها و شادی ها و عکسهای شیر شده در فیس بوک...  

 

-م میگه ادم ها هرروز وسایل اسایششون زیادتر شده ولی ارامششون نه! میگه قبلا 10،20کیلو سبزی میخریدیم و پاک میکردیم و ترشی درست میکردیم ،خیارشور...حالا سبزی هایمان را میدهیم بیرون پاک میکنند خرد میکنند حتی گاهی سرخ هم میکنند ...میگوید پیاز داغمان را از بیرون میگیریم و فقط باید بریزیم روی غذا ...میگوید ولی باز وقت کم میاوریم! چرا؟ میگوید چرا خوشحالتر نیستیم؟... 

 

-من آدم فرو رفتن توی برخی مباحث نیستم ،یکیش دین هست یکیش سیاست ،شاید هنر ،ادبیات و خیلی های دیگه ... 

اصلا ما ادم های این زمانه، بیشتر مثل یک اقیانوسی هستیم به عمق یک میلیمتر ،یادش بخیر این اصطلاح دوستی(!) بود ...یعنی از خیلی چیزها سردرمیاوریم ولی همین که کنه مطلب را بشکافند میبینم که لنگ مانده ایم ...اصلا همین بزرگان جامعه شناسی ،روانشناسی ...حتی همین چیزها که به من نزدیک ترند باز میمانم توی خیلی از مباحثش ... 

حالا پایین چشمم دارد میپرد ... 

دلم میخواست خانه ی خودم باشد ،من باشم شیشه های رنگی رنگی توی آشپزخانه م ،پر باشد از ادویه ها از دم نوش ها ...دلم میخواست یک جوشانده ی من دراوردی درست میکردم و میخوردم و بیخیال این روزها میشدم ... 

 

دیروز جایی خوندم نوشته بود وقتی مثلا میگوییم سالهای سگی،به این دلیل است که طی این روزها 7برابر روزهای عادیست ...مثلا نوشته بود طول روزهای عادی زنان 10برابر مردها میگذرد (یعنی از دیدگاه آنان ...) 

 

کاش یک قرصی دارویی بود که وقتی بی انرژی هستی وقتی حوصله نداری وقتی خسته ای یا حالت را خوب کند یا غیبت کند،نامرئی شوی،بروی جایی چیزی یا کسی را ببینی آرام که شدی برگردی... 

 

- فکر میکنم به اینکه چنددرصد زندگی  ما مختص خودمان هست ...یک خانم بازیگر تئاتر توی کلاسمان هست هرروز یک لباس میپوشد نه که شیک باشد یا نو ،ولی متنوع میپوشد ،لباس های راحت از سارافون تا جلیقه و شلوار از لباسهای یقه توردار تا شالهای بلندهندی ...یک روزی باید بروم بهش بگویم خوشبحالت که اینقدر برای خودت زندگی میکنی! 

چشم هایش کمی رنگی است صورتش سفید و بی شباهت به خارجی ها نیست ،حدودا 40ساله است و خیلی کمتر به نظر میرسد ،بعد از کلاس ضدافتابش را تجدید میکند و ...بی ارایش و راحت ،یک روز موهایش را میکند سورمه ای! یکروز صندل میپوشد و یکروز شلوار سنبادی !یک روز گوشواره میاندازد و یکروز با موهای فرفری... یکروزی تیغ میاندازد روی سرش...

میگوید دلیلی ندارد گوشی همسرم رو چک کنم در حالی که میدونم شاید ده ها نفر براش گل و کادو بفرستند(همسرش هم کارگردان معروفی است) ...یکروز برای رسیدن به ترم جدید ،خودش را مهمان یک پرس چلوکباب میکند آنهم تنهایی ...یکروز شیشه پاک کن میگیرد دستش و میرود برای کمک به کودکان کار و خیابان ...آرام است و زیادی تکلیفش با خودش مشخص است ... 

حسودیم میشود به او به آرامشش ... 

 

-کاش باران بیاید ...پاییز بی باران ...:( 

 

-همین الان یادم افتاد وقتی حدود 10سالم بود هنوز خانه ی پدربزرگ سرجایش بود هنوز هم هست منتها سالهاست که دیگر صاحبش با ما اشنایی ندارد، بارها به سرم زده وقتی یک روزی رفتم به شهر بچگی ها برم در خونه قدیمیشون،زنگ بزنم بگم من نوه ی فلانی ام!احتمالا طرف میگوید خب که چی؟ مشخصات ریز به ریز خانه را میدهم که فکرنکند امده م دزدی! مشخصات کمدها را! گچ کاریهای طاقچه ی توی پذیرایی را ،آشپزخانه را ،انباریه پناهگاه ما بچه ها ،حیاط و زیرزمین را بدهم ،شاید راهم دادند...بعد بروم به سقف نگاه کنم بعد یاد پشتی ها بیفتم یاد کمد توی اشپزخانه یاد کمد دیواریهای توی اتاق ...یاد پارچه هایی که مادربزرگم میدوخت برای عروسکها ...یاد بازیها و اسباب بازی های توی بالکن ...یاد مبلهای توی زیرزمین یاد ...  

حالا پدربزرگ رفته ست همان جا که باباست ...و مادربزرگی که هیچ وقت دوستداشتنی نشد برایم یک چشمش نمیبیند ،این دیابت لعنتی...

  

شاید دیدن این عکس پایین (عکسی از فیلم یک حبه قند) مرا برد به سالهای قبل ...شاید پارچه ی روی تشک ها ... 

 

 

الان که فکرش رو میکنم اصلا بهش نمیخوره مثلا 15سال از اون روزها گذشته باشه! بهش نمیاد من اینقدر دور شده باشم ! فاصله گرفته باشم از روزهام ... 

به خودم که میام جزییات یادم هست ولی زود و تند میگذره انگار که فوقش 5سال گذشته باشد ،اینکه چقدر خاطره و حادثه از سرگذرانده ایم ...الان که فکر میکنم روزی که بابام رفت ..آگهی بود که از سرکوچه زده بودن پلاکارد مشکی بود که به در ودیوار در ورودی زده بودن ...گریه ها رو یادمه ..هرچند خودم گریه نکردم ...هنوزم گریه نمیکنم ...یاد مسجد روبروی خونه ی مادربزرگ میافتم یاد چادررنگی های کوچولویی که سرمون میکردیم ...یاد ادامس های باربی سوپری نزدیک خونه یاد لوازم التحریری اقای گازرانی ...که حالا حتما خودش هم دیگر نیست ...این هجوم خاطره ... 

حتی دلم برای سگ روبروی خانه ی خودمان هم تنگ شده که بعدا که رفتم باز نگاهم کرد اینقدر که خودم را کشیدم کنار ...او هنوز هم نگاه میکرد ... 

 

به قول گروس عبدالملیکان ،مگر ما چندبار به دنیا آمده ایم ،که اینهمه میمیریم!

جهت نشان دادن حال و روز!

*دارم آهنگ خواجه امیری رو که برای امید عباسی  خونده رو گوش میدم (+) همینطوری وبلاگهای تازه آپ شده رو از این ور و اون ور باز میکنم صدای اهنگی میپیچه که باعث میشه چنددقیقه ای اهنگ قبلی رو قطع کنم و اینو گوش بدم... هرچند که نظری در رابطه با وبلاگ ندارم چون مخاطبش نبوده ام ... 

 

*باید از وضع و اوضاع سیـــــ اسی یکم دور بشم اینطوری تقریبا خودم نابود میشم! ...

 

*دیروز میخواستم از کارم همین کار پروژه ایم استعفا بدم یا انصراف ...هرچی به مدیرش گفتم خسته م! دارم خیلی اذیت میشم!میخوام فاصله بگیرم!دور بشم ...به خرجش نرفت که نرفت ...از امار دروغ گفتم از عذاب وجدان از عدم کار باکیفیت از مسئولیت پذیری ای که دیگه داره ازاردهنده میشه ! از نحوه ی دادن حقوق و کار نامشخص و...هیچکدوم فایده نداشت ... 

خسته بودم هفته ی گذشته هم درگیری شدید با یکی از هیئت نظارت داشتم باز هیچ کدوم دلیلی نشد که اجازه بده برم کنار ،نیم ساعت تموم بحث کردم و کردم و...با تمام وجود دلم میخواست از این کار از فکرش جدا بشم ! اصلا حرفهام برای منت کشی و ناز کردن و اینها هم نبود ...دلم میخواست برگردم سرزندگی آروم خودم ...قبول نکرد ...هی گفت رویه ت رو عوض کن دیدت رو تغییر بده اینقدر خودت رو اذیت نکن و روی تصمیمت تجدید نظر کن ...حقیقتا آخرش بعد از اینهمه بحث و اصرار ،دیگه نتونستم کار رو تحویل بدم و رها بشم ...  

 

*من از هرچیزی که زندگیمو از روال عادیش خارج بکنه! حتی اون چیز ،خوب باشه باز میترسم از اون تغییر از اون خارج شدن از روال ...دلم میخواد همین روزهای عادیم باشه با چاشنی کتاب و وبلاگ و نت و گهگاهی دیدارهای دوستانه و خرید و ... 

گاهی هم مهمون وقتی میاد اگر موندنش طولانی مدت نشه خوبه برای اینکه در قالب این عکس ها و این لینک ها دچار توهم نشم ... 

ولی از بقیه ی چیزها میترسم ... 

 

*اینجا خونه ی صادق هدایت هست ،جایی که حتی اجازه ی عکاسی رو هم نمیدن! فکر میکنم کاش میشد مثل دیار فرنگ ،اینجا هم مکان زندگی نویسندگان و شاعرا و ادم های سرشناس رو زنده و سالم مثل یک موزه نگه داشت!... 

 

 

 

*گاهی گذشت میکنیم
گاهی گذر
و ای کاش
میفهمیدند فرق این دو را !

"ناظم حکمت

داره میاد؟!

*یک فکر اشتباه است ولی همیشه فکر کرده ام کسانی که اسمشان فروغ است باید خاص باشند ،باید سنشان حوالی 28تا 40و خرده ای باشد ،باید یک پختگی خاصی داشته باشند،باید یک ارامش خاصی داشته باشند،هی دنبال فروغ شاعر نامی میگردم لابد! 

 

*یکجایی نوشته بود عشق اشتباه ادم هاست در برتری بخشیدن به یک شخص خاص و توانایی جداکردنش از بقیه ! راست است واقعا! 

  

*داستان یک شهر دیشب تکرارش تموم شد،هنوز بعد از 12سال دیدنش با همه ی تلخی اش لذت داشت ! 

 

*هرکس این گوشواره رو دید ،برای من بخره ،خواهشاااااااااا 

 

 

 

سه پست پیشنهادی:(+) (+) (+)

 

پیشنهاد این آهنگ به بهانه ی نزدیک شدن پاییز  و اینکه حوصله م نیامد که در این مسابقه شرکت کنم !

پست هنری!

  

 

این  نمونه کار ویتراست که خودم انجامش دادم! (فکر کنید من بگم سفارش پذیرفته میشود:)))

 

 

 این کیک وانیل و کاکائو ست که مثلا تزیین شده:))

 

 

دخترک یک اهنگ خوشگل برای دانلود گذاشته :))

اعتقادات!

خیلی وقت بود آدم, خشکه مقدسی رو ندیده بودم،یا اگر دیده بودم تا به این حد توی چشمم نرفته بود،امروز خیلی اتفاقی متوجه شدم کلاس مهندسی ذهن داره برگزار میشه در نزدیکی خونه مون،قبلا اسمش رو شنیده بودم و دریک جای معتبر قصد داشتم که برم که جور نشده بود، امروز ساعت 3رفتم، مدرس یک خانمی بود که نمیدونم مدرکش دقیقا چی هست و ازکجا این مدرک رو گرفته البته یک اشاره ای کرد که تا سطح 3حوزه خونده ،مانع حضور اقایان سرکلاس بود و خیلی هم تاکید داشت صداش اگر ضبط میشه سریع پاک بشه و جنس مذکری نشنوه نوار رو،  

چندباری به طور جدی باهم کنتاکت داشتیم به طوری که مدرسش تا اخر جلسه دیگه هیچ مثالی نزد،و اخر جلسه هم در برابر سوال من که این کلاس ها چند جلسه هست؟ بهم نگاه نکرد و فقط گفت 12تا ...یعنی در این حد که چشم دیدن هم رو نداریم ! 

 

چندقسمت از حرفهاش رو که در برابرش جبهه گرفتم رو میگم: 

-خانمه  : چرا تو این جامعه بعضیا هی فقط غر میزنن ،ولی بقیه دارن به راحتی زندگی میکنن و وضعیت اقتصادی و تجارتی خوبی هم دارند.. پس بستگی به فرد داره ! 

 -من : همه چیزو نمیشه اینطوری درنظر گرفت ،برروی ادم ها شرایط اقتصادی ،اجتماعی،سیاسی،فرهنگی و...تاثیر گذار هست ... 

....... 

 

-خانمه :من متاسفم بابت فیلم های غیر ایرانی و ضد ایرانی که ساخته میشه از جمله فیلم جدایی نادر از سیمین ... 

 

-خانمه :یکی از فامیل های ما دم مدرسه ها که میشه انفاق میکنه خیلی زیاد هم کلی لوازم التحریر و کیف و اینها میخره ،ولی نماز نمیخونه ، این عملش فقط در این دنیا باقی میمونه و این انفاق سودی براش تو اون دنیا نداره! 

 

من:ما کلا در مقام قضاوت نیستیم،شما از کجا میدونید اون نماز نمیخونه ؟ درثانی شما از کجا میدونید اون انفاقش براش تو اون دنیا تاثیر نداره؟! 

خانمه:خب خدا خوش گفته !! 

 

بحث ها خیلی شدیدتر از این چندنوشته بود امروز به شدت اعصابم خورد شد در برابر این حرفها اولش قصد داشتم به خاطر اینکه هی روی اعصابش باشم ،همه ی جلسات رو برم ،ولی الان فکر میکنم ادامه ندادنش حداقل به نفع خودم هست!  

 

 

 

 

 

مطلب زیر نوشته ی خانم ستاره عظیمی ست در فیس بوک : 

زندگی این طور که من میفهمم رفتن به سمت ابهام بیشتر است، به گذشته که نگاه میکنم در تعجب می مانم که چرا هر آنچه آنقدر روزی به نظرم بدیهی و روشن میرسید امروز مبهم و ناشفاف است. راستش را بخواهید دبستان که بودم تعجب میکردم چرا بعضی میگویند خدا و روز قیامت نیست، حضور جن و پری از بدیهیات زندگی من بود، حالا اما هر آنچه را هم که خود زیسته ام و شاید زمانی به یاوه فکر میکردم خوب و بدش را، راست و دروغش را هم میدانم، نمیدانم. سالهای پیش رو با این روندی که پیش میرود سالهای خطرناکی است تا آنجا که فکر میکنم مثلا آلزایمر یک بیماری فیزیولوژیستی نیست، راه منطقی است برای انکار هر آنچه زیسته ایم اما می فهمیم که نمی فهمیمشان. 
 
 
*خبر نوشته شده در پست قبل به نقل از صدای امریـــــــ کا بود که گفته شد با رفع حصر موافقت شده ست !به اشتباه گفتم رادیو فــــــ ردا 
 
*ترجمه ی عکس:قبل از اینکه در مورد دیگران قضاوت کنی،مطمئن شو که دستان خودت پاک است!

تویی صیاد ...

- داشتم مطلبی رو میخوندم که وصل شدم به این صفحه (+) کامنتهاشم جالبه! 

 

 

-من همیشه نقاشی میکشیدم از همون بچگی تا همین روزها،ولی خب نقاشیا هیچ وقت توی دسته ی خاصی قرار نمیگرفتن! امروزه اسمش رو گذاشتن پست مدرن! یکروز یک بچه ای توی خارج تقریبا نقاشی هایی شبیه من میکشید کلی جایزه گرفته بود ... 

یکروزی توی بچگی شوهرعمه ی من نقاشی رو گذاشت جلوش و شروع کرد به پرسیدن که این چی هست؟اون چی هست؟منم اکثرا میگفتم نمیدونم ،میخواست به زور از توی نقاشی ماهی و بادوم و اینا دربیاره ... 

تقصیر خودمان نیست،چیزی که با چارچوب فکری ما درنیاید را نمیتوانیم درک و یا بپذیریم! 

 

 

-دست خودم نیست ،وقتی این جاها رو میبینم دلم پر میزند برای رفتن و درست کردن و نگه داشتن ..  

 

 

 

کاش یکی محض رضای خدا میرفت خانه ی مشیرالدوله را که الان به قیمت 12میلیارد حراج شده است را میخرید ،کاش نگه داری اش را میدادند به من ...کاش ...