زیبایی

The beauty of a woman Is not in the clothes she wears… The figure she carries
Or the way she combs her hair
زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده… ژستی که گرفته
و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست
...
The beauty of a woman must be seen from her eyes
Because that is the doorway to her heart, The place where love resides
زیبایی یک زن باید از چشماش دیده بشه
به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق میتونه باشه

The beauty of a woman Is not in a facial mole
But true beauty in a woman is reflected in her soul
زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست
بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره

It is the caring that she lovingly gives
The passion that she shows
The beauty of a woman
With passing years-only grows
محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه
هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده
زیبایی یک زن هست
چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه

قسم به برف...

امروز خیلی سخت بود ،سخت گذشت،باورم نمیشه ،امروز 5شنبه بود،5شنبه ای که همیشه ایده آل بوده برای من!روزی از آن خودم... 

دیروز داشتم از بدترین روز زندگیم ،پیش دوستی حرف میزدم، باید امروز رو هم بگذارم کنار بدترین روزهای زندگی! 

از صبح روی پا بوده ام،چشم هام رو روی هم نذاشتم و از شدت فشار امروز با تمام خستگی جسمی و روحی که دارم ،باز نمیتونم بخوابم! شوک شده ام از صبح! از خودم،از دوستی،از اداب اجتماعی،از بدیهیات،از تمام سمباده کشیدن های روحم... 

 

الان که مینویسم دارم فکر میکنم اگر هفته ی پیش بود ،میشد جلوی اینروزها رو گرفت؟ 

 ...اگر اوضاع برمیگشت به شنبه و ساعت 10شب ،به یکشنبه ساعت 12ظهر... 

 

امروز مال, من نبود،امروز مال, هیچ کدوم از رویاهای معمولی ام هم نبود ،چه برسد به آرزوهایم! 

 

فکر میکنم وای کی بوده صبح شده ،انگار 75ساعت روی پا بوده ام... 

 

دیروز راننده میگفت خانم کاش روز 75ساعت بود آدم زمان کم میاره و من گفتم نه دیگه اینقدر زیاد... 

 

میشود دعا کنید ؟! بخاطر این برفی که آمد ... 

 

*برای تمام آرزوها و رویاهای یتیم شده... 

 

*تشکر ویژه از اقاقیا و نورا برای امــــــــــــروز...برای اینکه بودند،برای حضورشان...

ابی(آقای صدا)

(+) 

 

چرا  آقای صدا، صدایش تکیده شده ست؟ 

وقتی آنجا که میخواند" از دستـــــــــ, تو میرم ..".

آنجا که میخواند "منم که میمیرم"... 

 

آنجا که میگوید " این آخرین باره" 

 

چرا آقای صدا،چهره ش شکسته تر شده است؟ 

 

خدایا تا زمانی که زنده ایم ،بعضی آدم ها را ازمان نگیــــــــــر یکی اش هم همین آقای صدا ست ... 

اصلا از عمر من کم کن بده به این آدمهای نازنینتـــــــــــــ

روزی از آن خود...

سه شنبه صبح حالم خوب نبود یکجوری باید خودم رو خوب میکردم رفتم میدون ولیعصر و بعدش سوار بی ارتی شدم رفتم تجریش ،فرصت کوتاهی توی امامزاده بودم و بعدش توی سرما ،هی هــــــا کردم و راه رفتم رفتم توی بازار تجریش کلی میوه ی خوشرنگ و ترشی های متنوع دیدم ،کلی لواشک های ترش و قرمززز ،فقط نگاه کردم دلم خریدن خوردن نمیخواست دلم رنگ میخواست شور زندگی میخواست ...برگشتنه رفتم ونک یک دسته گل نرگس گرفتم برای خودم! بوش عالیییییی... 

 

 

دیروز هم رفتم یک لاک سرخابی گرفتم سرخابی جیغ ! حتی اگر نزنمش باز بارنگش حال میکنم و حالم رو جا میاره،دیروز بارون میامد باید جایی میرفتم با مترو رفتم ،قبلش پیاده روی کردم رنگ های سبز و زرد و نارنجی ،واقعا راسته که میگن پادشاه فصل ها!  

من آدم هرروزه ی مترو و شلوغی و ازدحام و راه طولانی نیستم ! باید گهگاهی برم که هم سرگیجه نگیرم هم زده نشم ازش! همش فکرمیکنم مترو جای خوبیه برای فیلم ساختن برای مستند ساختن ،اینکه از پله هایش وارد میشم بعد کلاه و شال بافتنیم رو به مرور درمیارم پالتومو دستم میگیرم سوار پله برقی میشم به ادم ها نگاه میکنم و نمیکنم ،بلیط میخرم یا شارژ میکنم صبر میکنم تا قطار بیاد میرم تو جای نشستن نیست و هست و...وفروشنده هایی از زن و مرد و دخترو پسرو بچه که لحظه ای امون نمیدن از بس که جنسهاشون رو نشون میدن و بعد فکرمیکنم چه کار خوبی که دیگه گیر نمیدن به فروشنده های مترو و باهاشون کنار اومدن چه خوب که نگهبان زن نداریم توی مترو ها ...  

بعد حتی یکجای کار وقتی حراست مترو با یک دختر و پدر بحثشان میشود میروم که جدا کنم که آرام کنم که نمیشود ... 

برگشتنه چندتا چیز خریدم و بعد فکرکردم عاشق این چیزهای کوچیکم عاشق همین نون باگت و هدیه گرفتن برای دوست هام...عاشق همین پیاده روی توی هوای سرد با بارون و برف بدون چتر،عاشق اینکه ماشینها وقتی پیاده ای رو میبینن سرعتشون رو کم میکنن که نپاشن روی تمام لباس های عابرین پیاده ،اینکه شیرینی فروشی ای کلی شیرینی یزدی رو خیرات گذاشته پشت مغازه ش ... 

اینکه 5شنبه باشد و روز از آن خودٍ ت 

اینکه بشینی کلی عکس ادم های ناشناس رو ببینی توی فیس بوک و بعدا بفهمی چرا اینقدر از دیدن و سیو کردن عکسها لذت میبری به خاطر اینکه انگار به جای این ادمها یا همراه این ادمها رفتی سفر،برف بازی کردی ،پارتی بودی ،ارایش کردی ،عروسی و مهمانی رفته ای ،توی چادر خوابیده ای ،خارج رفته ای ،بازی کرده ای ،کویر رفته ای ،خاک بازی کرده ای ،غذاها خورده ای ،کیک ها پخته ای ،بچه ها دیده ای ،دهه 50ها و 60ها و 70ای ها را گشته ای ،بزرگ شده ای ،کوتاه کرده ای ،وارد طبقه ی پولدار و متوسط و معمولی شده ای ،وارد جمع لیبرال ها و مذهبیون و روشنفکران ،وارد گروههای هنری شده ای ،عشق کردی ،ناخورده ها خوردی! نادیده ها دیدی... 

  

*آدم باید تنها زندگی کردن،تنها لذت بردن را بلد باشد واگرنه هرگز زندگی جمعی خوبی هم نخواهد داشت...

 

*ماندلای عزیز و صبور ،درگذشت ...آدمی که دنیا تا ابدالدهر روحش را کم میاورد ... 

  

 

*16اذر روز دانشجوست ...و امسال حتما سال بهتری خواهد بود از جهت برگزاری برنامه های دانشجویی آنهم از صدقه سری دولت جدید .. 

*25 آذر ،روز هوای پاک باشد ان شاا...روزی که در شهرهای بزرگ قرار بر استفاده از وسایل عمومی است ...فقط وسایل عمومی... 

 

سرتاسر این شهر...

خیلی بد است که ادم از خودش چنین تعبیری داشته باشد ولی متاسفانه باید بگویم من آدمی هستم که کارایی ام بیشتر در زمانی است که تحت فشار هستم ! یعنی وقتی وقتم ازاد است روزها تایم و تعهدی برایم نمیاورند ،تاریخ امتحان و فلان و اینها ندارم همینطور پهن میشوم در روزها، فوقش تاریخ ها را از روی زوج و فرد بودنشان میفهمم! اینها را از کجا فهمیدم؟ اینکه صبح ها مخصوصا صبح هایی که باید از خانه زودتر بروم بیرون نوشتن میاید سراغم ! شبها وقتی میبینم فردا هم از آن خدا هست ،یک درصد احتمال نمیدهم فردا زنده نباشم! اینطوری است که بیخود نیست خیلی از ادم ها میگویند خدا پدر رضاشاه را بیامرزد شاه باید زورگو باشد ... 

چندروز پیش یک فیلم تلوزیونی که اخرش را حتی ندیدم اسمش را هم نمیدانم یک جایی دختر توی فیلم گفت مارا چه به کار عمیق و جدی کردن! اینجا مملکت جوی آب و گذر عمر و بلبل و...است ،میبینم راست است ،چندوقت پیش دیدم کسی نوشته بود ببینید چقدر تبلیغ مقاله و ترجمه و پایان نامه و مقاله ی isi زیاد است ! ببینید چقدر شرکتها از قبل, این کار نان میخورند ،میبینم درست است همه ی این شرکت ها و موسسات از زمانی روی کار امدند که فهمیدند ما اهل عمل نیستیم ما حاضریم پول باداورده را بدهیم برای کار نکرده برای گرفتن مدرک آنهم برای طاقچه ی خانه! میدانید ما حوصله نداریم ،حوصله نداریم حتی کار خودمان را خودمان انجام دهیم!میدانید ما ادم های نتیجه گراییم ادم های فرایند گرا نیستیم ! اخرش میپرسند چه خوانده ای؟ میپرسند چه رشته ای؟ نمیپرسند کدام استادت خوب بود؟ سرکدام کلاس به وجد میامدی؟ نمیپرسند امتحان کدام کلاس حال اساسی داد به تو؟ جزوه ی کدام استاد تو را به تفکر انداخت؟ فوقش میپرسند فلان استاد خوب نمره میدهد؟ میپرسند امتحانش open book است؟ میپرسند سرکلاس به حضور و غیاب گیر میدهد؟ 

وقتی فکر میکنم به دوران دانشجویی م فکر میکنم مال سالها قبل است چرا؟ میدانید چون من حدود 1سال وخرده ای عمرم را گذاشتم برسر پایان نامه ،بعد خسته شدم! بعددیدم حظ بصری و نظری خودم کنار! ولی این نوع درس خواندن عاقبت ندارد!اینطور شد که سروسرفراز امسال کنکور دکترا شرکت نکردم!  

یکی از همکلاسی های کلاس زبانم میگوید سلامتی ام را گذاشتم سرپایان نامه ! ولی هیچ کس مثل من عمل نکرد و دراخر هم منم که ضرر کردم به خاطر این پروژه ی لعنتی ،فرصت خارج رفتن،فرصت سر کار خوب رفتن را از دست دادم! 

میدانید حتی اگر معدود ادم هایی باشند توی جامعه که دلشان بخواهد کار حسابی کنند،یکی نگاه که به دوروبرشان بکنند زده میشوند! میدانید چون حقوق گدایی ، کار کاذب کردن ،تراکت پخش کردن توی خیابان ...از کار علمی و پژوهشی هم کم دردسر تر است هم پرسودتر ! بی نیاز به سرمایه بی نیاز به مهارت ! 

میدانید چرا؟ میدانید چرا هرروز گند کارهای این روسا درمیاید ! میدانید توی 8سال گذشته بیشترین میزان اختلاس و رشوه را داشته ایم هرروز گندش از یک جایی درمیاید یک روز از خانه ی ملت (مجلس) و نمایندگان ان یک روز از تامین اجتماعی یک روز از بانک و... 

تصور کنید شما یک روستا و شهر دورافتاده هستید نگران اسفالت نبودن راهی هستید که هرروز بچه هایتان باید سوار ماشین شوند و توی سرما بروند یک شهر دیگر برای اینکه مدرسه برای بچه ی شما توی شهر شما نیست تصور کنید هوای شهرتان ،اب شهرتان به کثافت مطلق بی شباهت نیست ان وقت شما را هوا برمیدارد و میروید رای میدهید به نماینده ای که فکرها دارد ،میروید میبینید نماینده ی شما و امثال شما حقوق ماهانه ی 38 میلیونی میگیرد و پاداش های 120میلیونی! اسمش را میفهمید ؟ نه ! چون اسمش مثل این مجرمین روزنامه ای به صورت الف-ج ،ع-ص ،میاید بیرون! میدانید چرا؟ چون همه ی راهها به رم ختم میشود یعنی به بالاتری ! مثل یک کلافی که اگر یک رجش را غلط ببافی موقع شکافتن میرود تا بیخش!  

اینطوری میشود که ادم ها بهم نگاه میکنند! اینطوری است که با حقوق های کارمندی و حقوق های حلال! نمیشود این ماشین هایی را دید که حتی شما اسمشان را هم بلد نیستید! اینطوری است که تضاد طبقاتی به خدا میرسد ! بله خانم ها و آقایان اینطوری است که ...  

 

 

کاش برف بیاید عمیق و شدید! کاش این شهر مدفون شود زیر برف ...

همین حوالی!

-گفته بودم نمیدونم یک کیلین ریجستری امده ست نشسته روی دستکتاپم ،هی اخطار میدهد ،هی اخطارها را فیکس میکند 250و خرده ای را به رخم میکشد ،محلش نمیگذارم یعنی بلد نیستم باید چیکار کنمش دقیقا ،روش سازگاری باهاش رو برداشتم،حالا هی از سازگاریه من سواستفاده میکند چندروز است نمیگذرد وارد وبگذرم بشوم فکرکنید 5،6سالست بیشتر روزها چکش کرده م دیده م کی از کجا میاید و تا حدودی ای پی کامپیوترها برایم اشنا بود ولی الان اخطار جدی میدهد و اصرار من فایده ای ندارد نمیگذارد بازش کنم ، بعضی سایت ها رو هم نمیگذارد ، 

بلاگ اسکای هم قسمت پیغام هایش خیلی وقت است برای من هنگ است یعنی هی اون علامت دست رو فشار میدم ولی هیچی به هیچی امروز یکی برایم پیغام گذاشته بود ناباورانه و در عین حال خسته چندبار تلاش کردم پیغامم باز شود که نشد!  

 

-من ادم حساسی هستم ،خب تا اینجایش که گفتن ندارد  ، حساس تر وقتی میشوم که ادمها به مرور زمان برایم مهم شوند و جلو بیایند بعد ان وقت است که عین چی عصبی میشوم اگر انرژی م تلاشم وقتم در راستای بهبود اوضاع نادیده گرفته شود،یک وقت هایی فکرمیکنم عین یک بادکنک میشوم که وقتی بی توجهی میبینم در ثانیه ای فیســــ، باد بادکنک درونم خالی میشود و انگار میافتم کف زمین !  

کاش میشد رفت جلو گفت ببین مرا؟ میبینی مرا؟ دست تکان بدهم ! بگویم الو ! بگویم من هم اینجایم !نامرئی نیستم! حداقل کاش توان نامرئی شدن و رفتن و سرک کشیدن را داشتم ...کاش میشد گفت گناه دارم واقعا این برخورد را با من نکنید! یک توجه ی بد بهتر از بی تفاوتی ست برای من! و قبول دارم شدیدا که بی خبری بدتر از بدخبری است!  

 

 

-این اس ام اس های تبلیغی و تکراری تجاوز است به حریم خصوصی ادم ها ،مخصوصا زمانی که منتظر اس دیگری هستی و صدایش نویدبخش است و بعد ضایع کننده...

 

-ادمی هستم که اگر گیر هم بدهم به یک اهنگ میبینی هزاربار پخش شده و من هیچ جایش را حتی حفظ نشده م تمرکز ندارم فقط وز وز شنیدن این اهنگها را از توی هدفون دوست دارم .. 

 

چندروز است گیر داده م به این اهنگ(+) فوق العاده است ...  

 

این هم قسمت قشنگی است ... 

 

http://www.youtube.com/watch?v=650VkY3ATek 

 

 

این هم عالی است 

http://soundcloud.com/sadegh-tasbihi/herman?utm_source=soundcloud&utm_campaign=mshare&utm_medium=facebook&utm_content=http%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fsadegh-tasbihi%2Fherman 

 

 

محمد نوریزاد: من دیگر به خانه بازنمی گردم... تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند...
---------------------------------------
محمد نوریزاد در نامه ای خطاب به همسرش چنین نوشت:

نامه ای به همسرم...

سلام فاطمه جان، اکنون که این نامه را برای تو می نگارم، دمِ صبح ششمِ آذرماه است. کجایم؟ در روستایی مجاورِپاوه. و درخانه ای که مردش بی نشان رفته. من به نوشتنِ این نامه ناگزیرم. که اگرننویسم، درخود مچاله می شوم. و بارانی ازشماتت برخود می بارم. نه این که بخواهم با نگارشِ این نامه خود را خلاص کنم، بل به این دلیل که سربه آستانِ توسایم و همراهی ات را التماس کنم.

مدتهاست که سخنی درمن پابپا می شود. تحملش را داشته باش. بگذار آنچه را که ازگفتنش هراس دارم، درهمین ابتدا وابگویم. وآن این که: من دیگر به خانه بازنمی گردم. تاکی؟ تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند. این را یکی دو باربه شوخی گفته بودمت. و توسکوت کرده بودی. اکنون اما شوخی ای درکارنیست. من به این سفر ادامه می دهم. با این که می دانم تو تنهایی. و پیش ازاین نیزتنها بوده ای.

آدمهایی مثل من ظاهراً برای زندگی کردن ساخته نشده اند. و آدمهایی مثل تو، برای لمسِ آرامش. من به این سفر آنقدر ادامه می دهم که خبر آید: همگانِ عزیزانِ دربند ما رها شده اند. این خبر که درهمه جا پیچید، لنگ لنگان بازمی گردم و دق الباب می کنم. اگر در به رویم وا کردی، کوله ای را که از اشک ها وآه ها و لبخندها و آرزوهای معطلِ هموطنانمان انباشته ام، پیش رویت وا می کنم. تا از این سوغات بی بدیل، لبخندهایش را برداری و تناول کنی. و اگرنه، گفتی برو به همانجاها که بوده ای، دمِ در برزمین می نشینم. آنقدرکه همسایگان و رهگذران و همان زندانیانِ آزاد شده وساطت کنند ودلِ خراش خورده ی تو را نرم کنند.
صبوری ات را از خدای خوب تمنّا می کنم.
همسرت: محمد
ششم آذرنود و دو- روستای دوریسان 
 
 
نامه ی نوری زاد رو که میخونم هی به خودم میگم، ما کجاییم؟ غرق در روزمرگی هامون ...

ازدواج و...

مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!...و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!! 

مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی ماده ای که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس" زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید...مرا ببخش! 

 

این متن رو جایی خوندم،دوستش داشتم ... 

 

 

خطاهایی را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند.تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم...به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم،
ولی افرادی را هم ناامید کردم......کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم.موقعی که نباید ، خندیدم...دوستانی ابدی برای خویش ساختم.دوست داشتم و دوست داشته شدم..ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم.دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم.فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم.با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم،
ولی بارها قلبم شکست...با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم...تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم...عاشق یک لبخند شدم...قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم،
می ترسیدم (که از دست هم دادم)...ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم!و زندگی ... از آن نمیگذرم...و تو ... تو هم نباید از آن بگذری...زندگی کن!آنچه واقعا خوب است،
این است که با یقین بجنگی،
زندگی را در آغوش بکشی،
و با عشق زندگی کنی...و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی.چون دنیا متعلق به کسانی است،
که جرات به خرج می دهند...زندگی برای این که بی معنی باشد،
خیلی خیلی زیاد است...!
چارلی چاپلین