زن روی دستکتاپ

زن روی دستکتاپ ،ارام و باوقار ،با موهای بلندٍ رها ایستاده رو به دریا، صورتش معلوم نیست ،یکجورهایی انگار از عقب عکس انداخته اند ازش ، 

ارام یک لباس گرم و نرم پوشیده ست و دستهایش را حلقه کرده دور خودش! 

هروقت نگاهش کرده ام دلم خواسته یکروزی همینطوری قاب شوم در تصویر! همینطور ارام و بی ذغدغه بایستم رو به دریا و خودم را بغل کنم ...

بفهمم!

اهنگ ها پشت سرهم پلی میشوند و...الان دارم مینویسم ، هیچ اهنگی مرا پاگیر نمیکند... 

امروز روز بدی بود ،بد؟ نه شاید بهتر بگم روز من نبود ، روز خوبی نبود! 

این تعاریف عرف گونه ... 

هرچند این روزهایی که انگار از صبحش از روی دنده چپ بلند شده ای و اعصابت خط خطی است (عجب واژه ی لات گونه ای ) دیگر همه چیز هم کمک میکند که داغون تر بشی، 

اس ام اس های پشت سرهمی که دوستی میزند و هرچند میگویی سرت درد میکند بیخیال نمیشود و... 

اس ام اس های دیگری که عصبی ترم میکند و مجبورم جوابهای پشت سرهمی روانه کنم! انقدر طولانی که خود گوشی هم اخطار میدهد و بعد مینویسد too long و بعدش مجبورم هی کمش کنم و چندباری تلاش کنم تا روانه شود و درنهایت بی پاسخ باقی میماند... 

از صبح هی به خودم میگویم باید بروم بیرون و هی انگار از گرما میترسم از گرمایی که انگار بیاید بنشیند روی مغز سرم و دیگر از جایش تکان نخورد ! عصری میخوابم ! کمی کارهای هنری ای که همش فکر میکردم بی سر و ته هست و باید تمام شود و بالاخره با بدختی تمام میشود! 

 

و بعد هی فکر میکنم باید بنویسم حتی نباید ویرایشش کنم نباید برگردم بخوانم ببینم چه نوشته ام! 

راستش من کمی خودخواهم ! خودم را مهم تر میدانم از مخاطبی که میاید ! چون معمولا مخاطبان اینجا سرراهی هستن و عابری که میگذرن ! به خاطر همین خودم را خیلی درگیر نه مخاطب میکنم نه مطلب ! صرفا برای تخلیه ی هیجانی مینویسم ! 

اصلا شاید بازی اعترافات که چندی پیش توی بلاگستان راه افتاده بود را الان من انجامش دهم! 

 

اعتراف میکنم حوصله ی تولد و اینها ندارم! و خیلی خوب است که چندسالی است از شهر بچگی هام دور هستم و مجبورم نیستم پذیرای اقوام باشم! 

اعتراف میکنم روحم دیوانه ست ! افسار گسیخته ! هیچ جای مشخصی هم برای ماندن یا راهکاری برای رام شدنش هم تا به حال پیدا نکرده ام! 

اعتراف میکنم نتیجه گرا هستم هرچند سعی میکنم فرایند گرا شوم! ولی درکل دوست دارم همیشه اول به مقصد برسم و بعد شروع کنم به لذت بردن تا اینکه از مسیر لذت ببرم! 

اعتراف میکنم یک روز ابری ام یک روز افتابی کمی هم البته تقصیر این تیرماهی بودنم هست! 

اعتراف میکنم اینکه یک کاری که دارم هرچند از طی کردنش هم راضی باشم ولی دوست دارم در نهایت تمام شود !من ادمی هستم که دوست دارم به ته برسم به اخر اخر ! هرچند اگر نهایتش کار خیلی هم عالی تمام نشود وحتی نقص های زیادی هم داشته باشد دوست دارم باز زودتر تمام شود! من ادم آخیش گفتن های اخر کارم! هرچند اگر کیفیت فدای کمیت شود! 

 

اعتراف میکنم گاهی دوست دارم تنها باشم و گاهی خسته ام از تنهایی ! در نتیجه هیچ اینده ی روشنی رو هم برای خودم نمیبینم !منظور از روشن دقیقا مشخص است ! یعنی هیچ اینده ی مشخصی نمیبینم! اهل برنامه ریزی بلند مدت هم نیستم هیچجوره! 

 

اعتراف میکنم گاهی ممکن است از کاری بزنم ولی خیلی دردسر نکشم! 

اعتراف میکنم هرروز دارم سعی میکنم از این کمال طلبی مسخره دوری کنم! 

اعتراف میکنم دوست دارم همه ی کارهایی که انجام میدهم در راستای دوست داشتن و دلی انجام دادن کارها باشد نه از روی الزام و اجبار و یا محدودیت! 

ادم ازادی هستم بدون استقلال اگر باشم انگار دیوانه ی زنجیری ام! 

کافی است برای عصبی شدنم تاریخ برایم مشخص شود دوست دارم کارهایی که انجام میدم بازده ی کاری نداشته باشه در عین حال هم از نظم بدم نمیاد! 

دیوانگی است میدانم ... 

 

اعتراف میکنم در عین حال که دلم میخواد ساعت خواب و بیداریم دست خودم باشه ولی همینکه این روال زیاد ادامه پیدا کنه عصبی و خسته میشم ! ولی خب راه حلش نمیدانم چیست! 

 

باید یکطوری باشد که بچسبم به زندگی! بسازم به همین کارها! به همین تفریحات به همین ادم ها! زیاده خواهی ام منتج به نتیجه نمیشود! کمال گراییم مرا به سمت عمل گرایی سوق نمیدهد! 

خسته م ! 

 

دعا کنید برای پریشانی ام! اگر دوست داشتید البته ! 

 

انگار زنجیره پاره کرده ام ...انگار پنچر شده ام ...در راهم ولی لنگان لنگان ...انگار بادم خالی شده است مثل بادکنکی که کم کم دارد وا میرود و شل میشود ...انگار به روغن سوزی افتاده ام ... 

 

*کاش ادم ها بفهمند که خودشان را که سن خر دارند را با من نباید قیاس کنند! که با من نخواهند رقابت کنند! 

اهان راستی رقابت هم فرسایشم میدهد دلم نمیخواهد تا اخر عمر در هیچ زمینه ای با هیچ کس رقابت کنم! محدودم میکند!

توان میخواهد ...

راستش من اعتقاد دارم به اینکه دنیا خرتو خر نیست حتی اگر کشور ما اینطور باشد که هست! من اعتقاد دارم به اینکه خدای ان بالا بالاها یک حساب و کتابی توی کارش بوده ست! اعتقاد دارم همینطوری خیلی الابختکی دنیا رو نچیده! اینکه ادم ها را الکی از کنار هم رد نمیکند! اعتقاد دارم به اینکه ادم هایی که وارد زندگی ادم میشن یا میشن لذتی برای زندگیمون و جهتی در رفع رنج هامون یا اینکه قراره درسی بهمون بدن و بزرگمون کنن حتی اگر دردناک باشه این تجربه! ولی در نهایتش میارزد ثمره اش! 

 

 

امروز توی تاکسی نشسته بودم ،اقای راننده شروع کرد حرف زدن ،تنها مسافرش هم من بودم، گفت من یک روزی به یکی گفتم اگر توی زندگیت یک نفری امد و گیری داشت که به دست تو باز میشد بدون این گیر ،گیر اون طرف نیست ،گیر توست(تو باید بازش کنی) اینها همه امتحانه و بعد تجربه ای رو گفت ، 

در اخرش هم این شعر رو خوند: این جهان کوه است و فعل ما ندا  

سوی ما آید نداها را صدا 

گفتم دید جالبی بود ،من تا حالا اینطوری نگاه نکرده بودم... 

 

 

 

سر جمع تبریکات فیس بوک و تلفن و اس ام اس و اینها شاید حدود 50تا60تا تبریک بشود، امسال شلوغ ترین سال م از لحاظ تبریکات بود ، واقعا توان حضور این همه ادم رو توی زندگیم ندارم!!  

 

26تیر

تولدم هست ! خب تا اینجایش چیز عجیبی نیست ،هرکسی بالاخره یک روزی به دنیا میاید! 

دیشب ساعت 10و اینا اقاقیا به پیشواز تولدم رفت و بعد ساعت 12 هم دوباره یاداوری کرد! بعدش سهیلا و بعدترش نورا! 

صبح هم که بیدار شدم فرهنگسرای مجازی و سایت ایران کنسرت و بانک سامان و ... 

بعدهم فیس بوک و اینها و کمی هم تبریکات اقوام (البته از اینجا که من نوه ی داییم هم دقیقا همین روز به دنیا امده ،هرکس تولد او یادش باشد خب تولد من رو هم یادش میاد).... 

 

صبح که بیدار میشم گیجم ، کلاس صبح رو هم نمیتونم برم حسش نیست ،خوابم میاد، چون برق دیشب و صبح امروز چندبار قطع میشه و هی هربار از گرما نمیدونم چه کاری کنم بس که کلافه ام! بعد از شاید 10ساعت میفهمم که دیشب قرص ها رو نخوردم و همین هست که اینقدر گیجم!  

مامان هم اول صبح نوید میدهد که سوسک امده خونه !! من استثنائا نمیترسم ولی خب مامان خیلی کلافه ست! هرچی میگردیم کمتر میجوییم این جونور رو! هیچی دیگر ،هنوز که هنوز است این سوسک معلوم نیست کجاست! 

ساعت 12 هم جلسه ست برای کارم باید راهی شوم،قبلش یکی از بچه های کلاس زبان اس ام اس داده :امروز نمیای؟ واست گل خریدم چی کارش کنم؟ 

تشکر میکنم و بعد معذرت خواهی ! و بعد هوس میکنم قبل از جلسه برم دم کلاس وایستم و برم گلم رو بگیرم! سرخوشانه اس میدم که گلم رو به کسی نده الان میام میگیرمش! 

گل های صورتی و سفید که نمیدونم اسمش چی هست و درکنارش دوشاخه گل مریم!  

 

از دیشب که رفتیم با مامان دوتایی پارک لاله، یکجورهایی زندگی رخ واقعیش رو بهم نشون داد!! راستش من ادمی هستم که گهگاهی دچار رویا میشم و یک جورهایی انگار توی یک قفسه ی شیشه ای یا شاید دنیای مجازی زندگی میکنم در نتیجه به قول خودم فکر میکنم روی زمین زندگی نمیکنم ! هربار که پارک لاله میرم ادم ها رو میبینم ،بچه های فال فروش رو ! حتی غرفه های بازارچه ی خوداشتغالی،یا نمیدونم زن و شوهر ها یا عشاق یا خانواده ها و...همیشه دچار این حس و حال میشم که زندگی واقعی همینه !! دقیقا همین!! 

 

این پست کلا هیچ گونه ارزشی ندارد،صرفا برای ابراز وجود است، کمی هم البته تشکر از دوستان مجازی ای که حقیقی تر از هر ادمی  هستند .. 

 

کلا روزهای تولد ادم های عادی و حتی مرگ این ادم ها هیچ جای تقویم نوشته نمیشه ! هیچ روزی به مناسبت ما ادم های عادی تعطیل نمیشه ! 

کلا ما ادم هایی هستیم که باید بسازیم با این روزها با این روزگار!   

پریشانی ام را ببخشید و بگذارید به حساب ادم عادی بودنم!

 

 

 

بعدا نوشت:به طرز دیوانه واری فراری ام از کار ،از درس ،از ایمیل چک کردن حتی! ...یک جایی خودم را جا گذاشته ام! یکجایی گم شده م !

...

۱)  ۲۳ تیر ماه بود دیروز٬ یادِ پسرکِ بی گناه بخیر(+) ٬ تولدش مبارک ...  

 

۲) سلیقه ی  موسیقی ِ دل آرام رو خیلی دوست دارم ...تولدش هم مبارک ! 

 

۳) امروز دوستی زنگ زد و پیشنهاد کاری داد، بهش گفتم دیگه اینقدر توی عمرم کارهای بی لذت کردم که دیگه دوست ندارم این روش رو ادامه بدم! گفت پولش به نسبت خوبه ها ! گفتم ولی من نمیتونم و نمیخوام دیگه این راه بی لذت رو ادامه بدم... 

 

 4)دیروز لابه لای اشک هایی که صورتم رو به جای نوازش ،میسوزوند ، رسیدم به یک بی تفاوتی! دعا کنید بمانم سر این حالم ! 

 

5)از قضا داشتم عکس هایی میدیدم از سفرهای افطار، یاد خانه مان افتادم در 9سال اول زندگی وزنده ماندنم! یادم افتاد سالهایی که بابام زنده بود همه ی دوستاش رو یک شب دعوت میکردیم خونه مون و سفره مینداختیم سفره ای که باعث میشد مبل ها رو جمع کنیم و بذاریم توی اتاق ... 

دلم تنگ شده ...

روزهام!

۱)آدم فکر میکنه برخی کارها رو به خودش بدهکاره ! در پی این حس دوروز تمام است خیمه زده م روی نقاشی ها و مدادرنگی ها و...کارهایی با دست! 

 

۲)بعد از ده دقیقه ٬ خسته شدم! بعد از ده دقیقه میخواستم بگم : میشه ول کنی این کار و درس و خارج رفتن را؟ میشود ول کنی این من من کردن را ! این که اینهمه انرژی داری و فول تایم برای تو یعنی از ۸صبح تا ۱۱شب!این که زندگی ات خلاصه شده است در کار و درس! و بعدش دوستانت! دوستانت!! دوستت!! ...میخواستم بگم دوستانت رو چقدر میشناسی؟ میخواستم بگم اقای فلانی دلش دریاست! بگویم ...بعد هی فکر کردم این انتقام ها توی ذاتم نیست! حالا بگویم که چه شود؟ که دوستت از ریخت بیفتد جلوی تو؟ که چی ؟ که بگویم فلانی عادت دارد با واژه ها ادم ها رو برای خودش نگه دارد! و بعد با همان واژه ها ادم ها رو میفروشد! مثل یک خرید و فروش ملک! یا شاید ساده تر!... 

 

۳)باور میکنید ادم برود بیرون با دوستانش! بعد بگوید از دوستت از اشنایت بپرس نظرش راجع به من چیست؟ بعد طرف بگوید معلوم است دوستاش کم است و یک جورهایی تنهاست!!! 

 

۴)این روزها که مال خودم هست مجبور نیستم به زبان و کار و درس و ...فکر کنم این روزها رو بیشتر از همه دوست دارم! این روزهایی که به عذاب وجدان نمیاندازد مرا .. 

 

۵)هنوز فکر میکنم  تا دنیا دنیاست دلم یک خانه ی قدیمی میخواهد با شیشه های رنگی سوار شده بر پنجره های قدیمی که باز میشوند روی حیاط ! که چندپله میخورند! که حوض دارند! که پرده هایش از کمر پاپیون میخورند! که گل دارند شمعدانی هایش روی چشم است ! دورتادور حیاط درخت است سبز است ...میشود تخت زد توی حیاط... بشود هندوانه باز کرد ...بشود با ادم هایی که دوستداشتنی اند خندید ...

کاش یک روزی قبل از مرگ هم شده توی این خانه قدم بزنم ...

ماه عسل؟!

1)کار اداری ای ، ما را پاس داده به شهر بچگی ها،حالا برای اینکه کارمان راه بیفتد و مجبور نباشیم بابت این کار،4ساعت رفت و برگشت رو تحمل کنیم ، دنبال یک راه تلفنی یا اینترنتی بودیم،حالا که زنگ زدیم به مسئول مربوطه ،میپرسد فامیلی تان چیست؟ بعد میگوید طرف(که پدر من باشد) گردن ما حق دارد ....بعد از 16 سال تصور کنید کسی هست که اسم بابام براش اشنا بوده و اینطور گفته ... 

دلم تنگ میشود برای خیلی چیزها ... 

  

 

2)این ماه رمضان مثل این دوسال گذشته نتونستم روزه بگیرم ، حالا 3سال گذشته ،میگرن مانع روزه گرفتن شده،مانع سحر بیدار شدن و حال های خوبم در نزدیکی افطار شده ، حالا سه سال است تشنگی اذیتم نمیکند! ساعات خواب و بیداری ام تغییر نمیکند،هوس خوردن چیز خاصی رو نمیکنم، رادیو رو نزدیک اذون صبح روشن نمیکنم ... 

حالا 3سال است ... 

 

3)اکثر هفته ها، عاشق 4شنبه عصرها و 5شنبه ها هستم! روزهاییی از آن خود!! 

 

4)دیشب به بخشش فکر میکردم ، بعد گفتم اگر اخرین روز دنیا هم باشد ، مینشینم دم در قیامت یا هرجایی که باشد ،مینشینم با یک گونی! یک گونی ای پر از اشک هام! میگویم پسشان بده!!  

نمیتونم ببخشم! اگر بتونم هم نمیخوام که ببخشم!!  

حتی اگر بگویند به بخشش تو نیازی نیست ...