برای روزهای وامانده!

خیلی وقته ننوشتم و این برای من خیلی بده ! چون نوشتن بیش از هرچیزی برای من به مثابه ی مکانی برای تخلیه هیجان هست!اتفاقات زیادی رو تو این مدت از سرگذروندم که خیلی هاش تلخ بوده ولی خب میذارمشون به حساب کسب تجربه! آدمیم دیگه اینو نگیم چی بگیم! 

توی فضای نت بودم وبها رو میخوندم ولی نمیتونستم چیزی بنویسم هنوزم نمیتونم ...چندتا لینک خوب هست برای معرفی 

 

(+)  

  

(+)

 



دوستانه ترین کشوری که دیدم ایـــــران بود!
«شاید واقعا خوش شانس ترین مرد دنیا باشم، اما کل کشورها رو دیدم بدون اینکه مریض بشم، کتک بخورم یا ازم سرقت بشه!»...

Graham Hughes, سی و چهارساله و اهل لیورپول انگلستان، نخستین کسیست که به تمام کشورهای جهان بدون پرواز با هواپیما سفر کرده است. وی به تازگی ویدئویی در شبکه یوتیوب، شامل تصاویر کوتاه از ۲۰۱ کشور که در مدت چهار سال بازدید کرده, منتشر کرده است. اولین مُهر گذرنامه‌اش در تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۹ در کشور اروگوئه ثبت شده و آخرینش در جزیره سیشلز در اقیانوس هند.

گراهام به تازگی مصابحه ای با شبکه Esquire Network انجام داده و در جواب به سوال «چه درسی از سفرهایت گرفتی؟» میگوید:
«درس اصلی که گرفتم این بود که هیچگاه ملتی را بخاطر دولتش قضاوت نکنم. دوستانه ترین کشوری که دیدم ایران بود. اصلا انتظارش را نداشتم. سوار در یک اتوبوس بین شهری بودم و پیر زنی کوچک جثه در مقابلم نشسته بود و با موبایلش صحبت میکرد. ناگهان رو به من کرد و با ایما و اشاره گوشیش را به من داد. من که نمیدانستم چه می خواهد، گوشی را گرفتم و گفتم "Hello"! صدای مردی جوان را شنیدم که خیلی روان انگلیسی صحبت می کرد. وی گفت که مادربزرگش نگران من است که نکند جایی را نداشته باشم که چیزی بخورم. او میخواست تا مرا به خانه اش ببرد تا برایم صبحانه درست کند. این بود که دوباره به انسانیت ایمان آوردم و دانستم که مردم چه خوبند. روحیه بزرگمنشی همه جا هست و شاید هم من خوش شانس ترین آدم زمینم!»
  

 

دارم آهنگ "به این زودی نگو بدرود گوگوش رو گوش میدم"...

 

*تسلیت به آقای اسحاقی ...

لینک های خوب

 فقط میتونم بگم این لینک ها عالین ! ازدستشون ندید! 

 

 (+) (+)   (+)  (+)  

مستی

احتمالا میگویید قول و قرارم چه؟ اینکه گفتم کمتر حضور پیدا میکنم توی این خانه ی مجازی چه؟ خب پس چه شد که حالا قول هایم را به هیچ کجا حساب هم نمیکنم!  

اول صبح جمعه است امده بودم که این مقاله ی لعنتـــــی را درست کنم و سروسامان دهم ،شروع کردم به باز کردن وبهای آپ شده ی بلاگفا بعد هم دانه دانه کلیک کردم روی پیشنهادات بچه ها... 

اینطور شد که لواشک خوردم اول صبحی و بعد با پست ها مست شدم ...مست کردممم! 

اینها هم چندتایش هست ...

باز هم ببخشید این نحوه ی لینک دادن من را ...بگذارید به حساب جمعه و ... 

     http://mimaram.blogfa.com/post/34  

http://tanhaeeeii.blogfa.com/post/423 

http://www.otobousabee.blogfa.com/post-235.aspx 

http://miissmonaliza.blogfa.com/post/365

http://epode.blogfa.com/post/134

      http://new-nr.blogfa.com/post/418

شروع زندگی جدی!

هروقت حضورم در زندگی شخصیم بیشتر میشه حضورم توی وب کمتر میشه تا حدی که به طرز باورنکردنی ای هفته ی گذشته روز شنبه کلا به وب و به نت سرنزدم هرچند بیشترش به خاطر کسالت و مریضیم بود ولی چیزی بود که برای مدتهای زیادی تجربه نشده بود برام! 

حدود 1سال و خرده ای است از دفاع پایان نامه م میگذره و حدود دوسال هست از اخرین ترمی که امتحان رسمی و جدی داشتیم گذشته حدود چندماه است از کارم به صورت رسمی انصراف داده ام! به مدت زیادی است که به صورت فشرده و پشت سرهم کلاس زبان میروم!  

مدتهای مدیدی است که صبح ها ،شبها ،برای روزهای زندگی ام تقریبا به میزان زیادی دست خودم هست با کمترین میزان تعهد و قول و قراردادهای رسمی!  اینطور زندگی کردنی،اولش جذاب ،تا مدتها حسادت برانگیز،شگفت انگیز،راحت ،خوشحال،سرخوش و...طی میشود! اما به مرور زمان میبینی که مدتهای زیادی هست جدی زندگی نکرده ای! جدی زندگی کردن برای کسی که یک عمری درس و امتحان داشته عادت است ،برای کسی که ساعات تفریح و مهمانی اش با تاریخ امتحان ها هماهنگ شده و خیلی هایش به دلیل درس و کلاس تعطیل و کنسل شده و به بعد موکول شده ،اینطور زندگی کردن عجیب است اوایلش هیجان برانگیز ولی به مرور زمان یک حس بد رخوت و رکود میرود لای زندگی ادم ! یک زندگی ای که انگار نیاز دارد به یک زنگ های جدی و مهم و مفید ! یک زندگی ای که حالا زنگ تفریح هایش جایشان را بدهند به زندگی های تنظیم شده و لیست شده و برنامه ریزی و... 

خب به تبع اینطور زندگی سخت تر و پرمسئولیت تر از زندگی اول است ،همانی که تازگی ها شنیده ام و به گمانم خیلی هم خوب توصیف کننده است(زندگی , یلخی) نمیدانم از کجا میاید ولی توصیف کننده ی زندگی این 1سال اخیر من است تا حدودی! 

یک حس بدی دارم یک حس شرمندگی، وقت تلف شدگی ،بی ارزشی،بطالت،هدر دادن، عذاب وجدان ....دارم فکرمیکنم این خود و فراخود به قول فروید ،این سالها با ما چه کرده است چقدر واژه های سطر بالا حداقل برای من ویران کننده اند،آنقدری که فکر میکنم داغ شده م ،خسته و لمس و... 

 خلاصه تصمیم گرفتم از همین امروز ،البته روز اول و دوم و اینها تا حد زیادی برگشتن به زندگی طبیعی کمی دشوار است ولی از امروز تا ان شاا...تا اطلاع ثانوی قصد زندگی جدی و حساب کتاب شده تری دارم! زندگی ای که هروقت اراده کنم قرار نیست بپرم توی نت ،هروقت هوس کردم نمیخواهم بروم بیرون !نمیخواهم نقاشی کنم ! نمیخواهم قرارهای دوستانه بگذرم ! میخواهم کمی جدی تر به برنامه های روزانه و به تیک زدن کنار این برنامه ها و لیست ها فکر کنم ! 

اینطوری که ادم شاید توی این 1سال خیلی جاها رفته باشد خیلی چیزهادیده باشد لذتهایی کشف کرده باشد کتابهایی خوانده باشد تجربه هایی خنده هایی فیلم هایی اهنگ هایی عکس هایی... 

ولی خب ارزش همه ی این خوشی ها زمانی است که همیشگی نباشد! این نباشد که ادم احساس کند روی زندگــــــــی روزانه اش پهن شده است پهـــــــــن! دقیقا به همین عرض و طول!!  

این یعنی کمتر به نت میایم حساب شده تر لینک ها را باز میکنم ! دلبخواهی و مداوم و طولانی پای این شبکه نخواهم بود! کتاب بیشتر خواهم خواند!زندگی بیشتر خواهم کرد زندگی واقعی نه مجازی! تجربه ی شخصی ام بیشتر خواهد شد نه صرفا شنیدن و خواندن و دیدن متون و عکس های دیگران و اهنگ ها...!لیست روزانه خواهم نوشت !اهمال کاری و امروز و فردا کردنم را تا حد امکان کاهش خواهم داد وانجام کارهایی که روزی دیر نشده باشد برای ای کاش گفتنش!برداشتن سنگ های کوچکی که فقط شاید گاهی گهگاهی هموار کنند راههایی را،دور یا نزدیک!...شاید این به منزله ی تعهدی باشد به خودم و... 

برای اولین بار است که حوصله ی خواندن و  ویرایش متن بالا رو ندارم!  

 

آرزوی یک زندگی برازنده و شایسته را برای همه و خودم خواهم داشت ،ان شاا...

یک روز

یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد
کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم
ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم...
همانطور که در خیابان راه می‌رویم
همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم
ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم
و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم
از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌، زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

" نیکی‌ فیروزکوهی سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی"