...

۱)ما به اندازه ی تموم این ایکون ها احساسات داریم! ولی کمتر تحقیقی هست توی ایران که این همه احساسات رو به رسمیت شناخته باشه! 

 

۲) یک خوبی ای که وبلاگ نسبت به فیس-بوک داره اینه که کسی رفت و امدت رو کنترل نمیکنه !   

۳)توی فیس-بوک تا یه جایی ادم دوست داره ادم هایی که متعلق به گذشته ش رو پیدا کنه و بدونه در چه موقعیتی هستن! البته فقط ادم دوست داره بدونه ! و حداقل من دوست ندارم با اون ادم های قدیمی دوست بشم و دوباره ارتباط برقرار کنم! ادم ها عوض میشن! واینطوری این تغییر ٫این سرعت تغییر حداقل توی ذهن زیادی شوکه کننده ست!  

 

۴)یک جایی شنیدم که ادم ها باید هرکدوم توی زندگیشون یک راز داشته باشن! ولی من تا یه زمانی داشتم! ادم راز که داره همش شاید به این فکره که نکنه رازه از لابه لای حرفاش بزنه بیرون! یک حس انقباض درونی وجود داره! ولی وقتی این رازها ناخوداگاه و بدون تصمیم قبلی گفته میشن دیگه ادم رها میشه و خیلی خوبه این حس ازادی درونی! 

من یک ادم بی راز هستم! 

 

۵)تنها راهی که برای رها کردن بعضی حرف ها و بعضی ادم ها پیدا کردم٬ نوشتن ویژگی های منفی و بعد پیدا کردن ویژگی های + شون هست و بعد بولد کردن یکی از ویژگی های مثبتشون و بعد تمام شدنشون برام و رها شدنم! 

 

شاید بهترین ویژگی ای که میبشناسم رهایی باشه ! هماز  درون هم از  بیرون!   

 

۶)توی کتابی که اخیرا میخونم نوشته ما از بعضی ویژگی ها توی ادم ها بدمون میاد که خودمون داریم ولی اونها رو سرکوب کردیم! مثلا از تنبلی یک نفر بدمون میاد ٬این شاید به این دلیله که ما یک بخشی در درونمون داریم که دوست داره تنبل باشه و لم بده روی زندگی! ولی ما سرکوبش کردیم!  

 

۷)قبلا نوشته بودم که دوست دارم برم یک جایی یک سرزمینی ناشناخته و شروع کنم به کشف کردن! کشف ادم ها و فرهنگ و ... 

ولی بعد فهمیدم برای یک یا دوبار مواجه خوب هست ولی درکل این نوع زندگی سخته ! یعنی مثلا ادم بعد ۲۵سال زندگی بفهمه هیچی نمیدونه! 

نمیدونم... 

۸) چند پست قبل که لینکی رو دادم از اون روز سعی میکنم طوری زندگی کنم که کمتر کار ناتمام دوست داشتنی ای برام باقی بمونه و کمتر حسرتی برام باقی بمونه! 

به خاطر همین سعی میکنم کارهایی رو بکنم که دوست دارم ! به این عمر ما حرجی نیست! 

  

۹)داستان گالیور رو به زبان اصلی مجبور بودم بخونم! داستان قشنگی بود اینطوریشو نخونده بودم! 

اینکه یکبار میرود سرزمین ادم کوچولو ها 

بعد یکبار سرزمین غولها! (بعد یادش میافتد برخوردش را! و چیزی را که عوض دارد ٬گله ندارد! را ادم یادش میاید) و بعد میرود سزمین روح ها و اخرش حیواناتی که ... 

بعد به خودش میگوید واقعا راه بهتری برای زندگی کردن وجود ندارد؟!

 

۱۰)فکر به مردن و اینکه ادم تاریخ مرگشو بدونه دردناکه! دردناک تر از خیلی فکر های دیگه! 

 

 

واقعا با وجودی که میدونم تایید صلاحیت هاشمی خیلی به نفع کشوره ولی امیدوارم تایید نشه! فقط به این دلیل که حوصله ی تمام انچه ۴سال پیش به سرمون اومد رو ندارم!

بی پاسخ!

هرکسی یک سری عادت ها یا ویژگی هایی داره که ممکنه مریضش بکنه ! اون قطعا برای من تو خونه موندن به مقدار زیاده! 

و دیگه اینکه بخوام برای سرگرمی هم که شده زیاد توی فضای مجازی از وبلاگ گرفته تا فیس-بوک باشم!  

اینو امروز فهمیدم یعنی امروز خیلی زیاد بهم فشار اورد این ویژگی ها! 

 


برتراند راسل حرفهای زیادی زده که زیاد دهن به دهن میچرخه یکیش هم اینه  : 

«هرگز حاضر نیستم به خاطر عقایدم بمیرم، چون ممکن است عقایدم اشتباه باشند.» 

 

اینو روز جمعه با تمام وجود درک کردم! 


یک وقت هایی ادم یک حرفایی میشنوه !  

یک حرفایی مبنی براینکه رک و راست حرفت رو بزن! یا برخورد کن! یا زندگی کن یا جملاتی مثل جمله ی پایین : 

دلت برای کسی تنگ شده ؟
بهش زنگ بزن !

می خوای تو رو بفهمند ؟
توضیح بده !

می خوای کسی رو ببینی ؟
دعوتش کن !

چیزی هست که دوست نداری ؟
بگو !

... چیزی هست که دوست داری ؟
تأئیدش کن !

... سوال داری ؟
بپرس !

عاشــــــق کسی هستی ؟
بهش بگو !

هیچ کس نمے دونه تو ذهنت چے مے گذره ،
بهتره که خودت شرح بدے ... !
 

 

ولی مشکل اینه که ادم نمیدونه با یک ارزشها یا نمیدونم یک اعتقاداتی که بهش ارث رسیده یا خودش رسیده و بعد فکر میکنه درسته ! نمیتونه به راحتی ای عمل کنه که توی جملات بالا هست! 

یعنی یک کلیشه های ذهنی ای هست توی ذهن ما که دست و پای مارو میبنده بهش میگن عرف ! سنت! ارزش! هنجار! 

یه چیزهایی که به مرور زمان زیر سوال نمیرن و میشن بدیهی! ولی حقیقتش اینه که بدیهی نیست! چه باید کرد ؟! باید اصلا این اصول رو زیر سوال برد؟ 

باید واقعا صرفا لذت طلب بود و فارغ و رها فقط پایبند به لحظه ی حال بود؟! چطوری میشه به این اما و اگر ها چرا ها تسلیم نشد!؟ یا اگه تسلیم شد چطور میشه رها شد؟ یا اصلا باید رها شد؟ 

 

بده همه ی این سوالایی که روح ادم رو میخوره!

امروز و دیروز ...

دیروز عصری که امدم خانه نشستم چند جمله ی توی دفتر نوشتم و رفتم سراغ استوری! حال امروز م با دیروز خیلی فرق دارد! یکجور عجیبی متفاوت است ! از این حس های متفاوت در طی دوروز کم نداشته ام ! ولی... 

 

دیشب که پست پایینی رو گذاشتم بعد از اونکه لینک رو دادم! یاد یکی از سی دی های زبان افتادم که توی یک قسمتی گفته شده بود مردم گواتمالا در قبرستان ها هنگامی که یکی از نزدیکانشون فوت میکند ان را با شادی دفن میکنند و بعد شروع میکنند به جشن و پای کوبی و فرستادن بادبادک ها به هوا!  

بعدش تفسیر کرده بود این به معنای پاسداشت زندگی و زنده بودن است! 

 

راستش نوشته ی لینک زیر بیش از همه انجا که از کارهای ناتمام و مجسمه های به پایان نرسیده و دو ارزوی ناکام مخاطبش حرف زده بود! انجا که از امید به بازگشت به خانه ! انجا که از شلخته انداختن دستبند از نبستن در عطر گفته بود! بیش از همه پریشانم کرد !و بعد هی خودم را گذاشتم جای کسی که رفته است ! کسی که هنوز کارهایش را نکرده! کتابهایش را نخوانده! فکر هایش عملی نشده ... 

حس بدی بود حس عقب ماندگی از زندگی! حس ناکام ماندم نه به معنای عرف! 

 

*باید یک روز بشینم با خودم خلوت کنم و فکر کنم اساسا روی کلیشه های ذهنی ! روی کلیشه های ذهنی که اینقدر تکرار شده اند انگار بدیهی اند! 

باید یک روز یک پست بگذارم از دیدار دیروز با دوستی عزیز! 

 

*کاری به جزییات نظرسنجی این مطلب قدیمی ندارم ! منتها سوالاتش برایم جالب بوده ! 

که معیارهای شاد بودن ادم ها را از این سوالات استنباط کرده اند! 

۱) آیا در روز گذشته، به خوبی استراحت کرده‌اید؟  

۲)آیا با شما با احترام رفتار شده؟  

۳)آیا زیاد لبخند زده‌ و خندیده‌اید؟ 

۴) آیا چیز جدیدی یاد گرفته‌اید یا کاری جالب انجام داده‌اید؟  

۵)و آیا این که در روز گذشته، احساس شادمانی کرده‌اید؟ 

 

و جالبتر اینکه این نظرسنجی با حرفی که توی سی دی بالایی در مورد گواتمالا امده بود٬ هم خوانی داشت! 

 

*لینک دانلود کتاب قدمت روی چشم! شدیدا خواندنش پیشنهاد میشود!

ترس

چای را ریخته ام کنار دستم ! الان خوردمش و تنها کمی ته مانده اش مانده! امدم که بلندشوم از پای این مانیتور ! امدم ۳تا و نیم قرصم را گرفتم دستم که بروم با اب معدنی روی میز ارایش بخورم ! امدم که بروم دوتا فصل اخر استوری لعنتی را بخوانم امدم بلندشدم ولی اخرین صفحه را باز کردم لینکش پررنگ شده بود کلیلک کردم! 

حالا همینطوری اشک هایم میاید پایین ! 

حالا چه وقت اشنایی بود با این وبلاگ

من اصلا از ادم ها از رفتنشان از عکس هایشان اصلا از نبودنشان میترسم! 

اصلا حاضرم همه ی ادمها باشند کارشان رو بکنند حتی اگر برای من نبودند! ولی باشند! اصلا نبودن ادم ها ! حزن بعد از رفتنشان! دلمردگی و دلتنگی ادم ها در سوگ عزیزشان از پای درم میاورد! 

 

من از تمام وبهای دیگر اپ نشده! از اکانتهای دیگر بلااستفاده! از فیس بوک های رها شده میترسم! 

 

ذهن درهم!

۱)هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود. چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد. 

این جمله ی بالا رو من هنوز نمیدونم واقعا سرنوشت دخیله؟ یا نه ! یعنی خود ادم ها همون راهی رو میرن که تقدیر براشون گذاشته یا ...بده که هنوز اینو نمیدونم!  

۲) همسایه ی پایینی از مکه اومده! مامان هی چشمش پشت پنجره ست که ببینه کی میان که بره ذغال رو منقلو اماده کنه ! من اگه بودم پشت پنجره که نمیرفتم هیچی! به روی خودمم نمیاوردم! چون خودم اگر بودم دوست نداشتم کسی برام از همسایه ها این کارو کنه! 

مامان حالا میز کوچیکه رو هم برده پایین با یک گلدون روش! 

۳) امروز رفتم یک وبلاگی که تا حالا خیلی کم رفته م خواستم کامنت بذارم! ولی نذاشتم! بعد نگاه کردم دیدم به خاطر اینکه حوصله ندارم طرف بیاد نزدیک ! یعنی اون هم هی کامنت بذاره و من رو بخونه ! و هی ما نزدیک تر بشیم! 

این خیلی بده که من اینطوری شدم! من از نزدیک شدن ادم های غریبه  خوشم نمیاد! اینو نمیدونستم ! و بعد فکر کردم دیدم من تا به حال فکر میکردم تجربه های قبلی رو درسشو گرفتم و تموم شده ولی نشده ٬دیدم هنوز زخمی ام از ادم هایی که میان نزدیک و نزدیک تر! ادم هایی که من حالا اعتمادم رو خرجشون نمیکنم! 

چقدر بده این اسیب پذیری ام! این فرصت ندادنم ! البته این قسمت نوشته م استثنا زیاد داره !مصداق این حرف رو خودم فقط میدونم و یکی دونفر دیگه شاید!

۴)این که خیلی چیزها نسبی هست رو همه مون میدونیم ولی درکش یک جوره دیگه ست! اینو وقتی فهمیدم که توی فیس -بوک ... 

۵)از صدای جیغ میترسم ! خیلی ! زن باشه !بچه باشه ! تنها باشه! شب باشه ! همه ی اینها بدترش میکند! 

۶) یکجورهایی از کار رسمی و ثابت و تمام وقت ٬فراری ام! یک جوری باید روزهام مال خودم باشه! فکر میکنم وقتی اینقدر بزرگ نشدم که خودمو کامل با تمام ظرایف روحی بدونم! در نتیجه هنوز خودمو نشناختم! پس وقتی کاری داشته باشم تمام وقت این اوضامو بدتر میکنه و فقط منو به خواب اخر شب میرسونه! اینطور زندگی رو دوست ندارم! 

دلم تنهایی میخواد و یک محیطی بدون دغدغه که بتونم فکر کنم ! که یکجورهایی با خودم کنار بیام! ولی خب شرایط این چنین محیطی برام فراهم نیست! واین بده! 

۷)دلم شمال میخواد! کاش یک اکیپ دوستانه ی پایه بود! یا نه اصلا یک نفر ادم پایه بود که میرفتیم شمال!  

۸)قالیب-اف عجب خودزنی ای کرده است!! 

 ادم  گاهی درک میکند (خدایا٬دشمنان مارا از احمق ها قرار بده)یعنی چی! 

۹)دیشب میگن شب ارزوها بود! چندسال پیش توی یه برنامه ی تلوزیونی فکر کنم فرزاد حسنی مدش کرد و بعد هی هرسال چرخید تو دهن ادم ها! اولین سال جو گرفتتم و روزه گرفتم! ولی دیشب توی خواب و بیداری خواستم دعا کنم کمی کردم و خواب...

...

این ذهن آشفته ٬چطوری خوب میشه؟!؟ 

عکس

این عکسو دوست دارم!