عیان شود،چه کنیم؟

-میگن قیامت روزی است که همه چیز رو میشود،همه ی پنهانی ها ،همه ی حرفهای نگفته و فکر های برملا نشده،همین الان با اینکه همیشه گفتن راستگویی و صداقت ویژگی های خیلی خوبی هستن ولی همه مون میدونیم نمیشه همیشه راستشو گفت ،به خاطر همینه شاید میگیم دروغ های مصلحتی به از راست های فتنه انگیزه، 

یک لحظه تصور اینکه ممکنه یک روزی تمام عیب هامون عیان بشه ،تمام دروغ های هرچند کوچکمون رو بشه ،همین تصورات کافیه برای اینکه رسوای عالم و آدم بشیم ... و ترســــــــــ بر ما حاکم بشه ... 

 

 

-شاید ما هم باید یک روزی فرار کنیم از این جامعه ی شبه مدرن (+)

اسمش!

1-یک همکلاسی ای داشتیم با یک تاخیری داشت لیسانس میخوند،میگفت یک روز درمیون کارتم رو میدم به دوستم محل کارم ،برام کارت بزنه ،البته 5شنبه ها هم میرم سر کار، بعد میگفت 800ماهی حقوق میگیرد بیمه هم هست ،بچه ها میپرسیدن ازش پارتی داشتی جای دولتی فلان وزارت خونه کار گیرت اومده؟ میگفت آره ،جای دولتی باید پارتی باشه دیگه !! 

 

 

2- یک دوست باواسطه ای  داشتیم سرخوش و سرحال ،خواهرش امریکا پذیرش گرفته بود و اونجا هم با یک امریکایی ازدواج کرده بود ،زبانش یک چیزی در سطح پایین تر از متوسط بود، کاردانیش رو گرفته بود و برای یک دانشگاه آمریکایی پذیرش گرفته برای کارشناسی ، دیروز فهمیدم رفته است تگزاس !!! 

 

 

3- یک پسری بود دوست و رفیق شده بود با تمام استادای گروه ما ،تا جایی که یکی از استادان خیلی پیر وقتی حوصله ش سرمیرفت زنگ میزد به این طرف و میگفت یک سر بیا پیش من! خودش را برای تمامی جلسات دفاع میرساند، تمام جزوه های سال بالایی ها یعنی سال گروه ما رو میگرفت که مثلا جلوتر از بچه های گروه خودشان باشد ، 

امروز فهمیدم با معدل گرفتنش برای دکترا ... 

 

 

خب اسمش حسودی است ،غبطه ست ،بخل است آز است هرچی که میخواهد باشد هنوز که هنوز است فکرش را میکنم به یک زمانی که چقدر درگیر پایان نامه بودم حدود 1سال و نیم! 

یادم که میاید همین کار فعلی ای که دارم خودم رفتم رزومه دادم بدون هیچ پارتی! 

هنوز که هنوز است فکر میکنم چقد انرژی ام را گذاشته م سر درس و نمره و امتیازات این چنینی! همین که همیشه دانشگاهای معتبر و دولتی معیار بوده ست برایم ... 

 

نمیدانم اسمش را میخواهید هرچه بگذارید ،اسمش را شاید بشود گذاشت مرگ ارزش ها! مرگ ارزش هایی که بولد شده بود برای یک نسل! اسمش را بگذارید معیارهای خانوادگی ... اسمش باشد دولت, بی پدر با هزار دانشگاه بی اصل و نسب ... باهزار رشته ی بی صاحب !

اسمش را بگذارید تنبلی،همیشه خسته بودن ،همیشه بی انرژی بودن ... اسمش را بگذارید خودشیفتگی،توهم برتربودن،کمال طلبی ...اسمش را بگذارید زیاده خواهی ،جاه طلبی،میدان اسب دوانی ...    

اسمش شاید دلسوزی باشد برای خود دلتنگی باشد برای روزهای رفته ...برای سایش روح! برای حیف است گفتن های دیگران !برای تو که میتونی ها!برای اینکه از پسش برمیایی!  اصلا برای همین سردردها ،برای همین زندگی نکردن ها ،برای همین بچه + بودن ها ،برای هیچچی از زندگی نفهمیدن ها،برای ...

اسمش هرچه باشد ولی فقط  یادتان باشد فرسایش روحی ش را هم درنظر بگیرید! یادتان فقط باشد فرسوده شدن ...اسم فرسایش را وقتی میگویم منظورم همان وقتی است که ماشین خیلی راه رفته خیلی رانده شده خیلی داغ کرده وقتی که میخورد به سطح زمین به سطح داغ زمین که متلاشی میشود...

 

اسمش ؟

شغل...

-هرچه قدر عکس ها ،آدم رو میتونن بندازن تو توهم،بجاش فیلم ها میتونن از توهم دربیارن،عکس ها لحظات خنده،شادی،عقد و عروسی رو نشون میدن ،یکجورهایی لحظات شیرین! بجاش فیلم ها نشون میدن اگر خنده ای هست چندلحظه بعدش ممکنه غم هم باشه ،میتونه دعوا هم باشه ، 

هروقت احساس میکنم در گیرو دار این دنیای مجازی و فیس بوک قرار گرفتم ،میرم یک فیلم میبینم حالا یا سینمایی یا تلوزیونی مخصوصا ایرانی ،وصل بودن همین عکسا گاهی ادمو نجات میده!! 

 

-میگن برای اینکه ببینید اصل آرزوی شغلیتون چی بوده و چی هست برگردید به رویاهای بچگیتون ،ببینید همیشه خودتون رو در چه نقشی میدیدید؟ 

از ماها که معمولا مادرهامون فرهنگی بودن معمولا همین نقش ها توی ذهنمون جاافتاده ،یکم که فکر میکنم میبینم وقتی دبستان بودم و تابستونا میرفتیم کلاس زبان ،بعدش میامدم کفش پاشنه بلندا و مانتو و مقنعه مامان رو سرم میکردم و کنترل تلوزیون رو رو به ویترین اتاق میگرفتم (مثلا داره فیلم انگلیسی پخش میشه )و انگلیسی حرف میزدم:)) 

بعدا وقتی فیلم شام آخر رو دیدیم دلم خواسته بود بشم مهندس معماری یکجوری تو مایه های کتایون ریاحی، هرچند الان خداروشکر میکنم این مسیر رو نرفتم چون اساسا ظریف کاری و دقت و ریزبینی توی کار برای من مساوی با مرگه ،چه اون کار خیاطی باشه چه معماری ،من ادمی ام که باید دستم باز باشه باید بتونم خودمو نشون بدم یکجورهایی کار باید امضا من زیرش باشه یعنی مختص خودم باشه !به خاطر همین مقاله نوشتن علمی که اصول داره برام سخته بجاش مطلب نوشتن تو وب و روزنامه آسون هرچند اگر تعداد کلمه مطرح باشه باز اونم سخته !طراحی ای که بخواد رعایت سایه و نور باشه از توانم خارجه ولی اگر به اصطلاح امروزی پست مدرن باشه یکم طرفش میرم ! 

هرچند جز دسته آدم های قانون گرا به حساب میام حالا شاید این ویژگی از ترس ناشی بشه شاید از محافظه کاری شاید اعتماد به نفس نه چندان بالا و خجالتی بودن ادم نشئت بگیره شایدم نه صرفا برای جلوگیری از خرتو خر شدن اوضاع باشه ،نمیدونم ... 

یک زمانی توی راهنمایی اینا که مجله میخوندم میگفتم دلم میخواد منتقد بشم:)) انگار که شغله! 

بعدها از زمانی که برنامه ی هزارراه نرفته پخش شد و معمولا برنامه های روانشناسی پخش میشد دوست داشتم توی اون قالب برم ،هرچند که کلا در مسیر هیچ کدوم نیستم!! 

یه مطلب جالبی که یکی تعریف میکرد میگفت معمولا باید از توی مهدکودک ببینید بچه ها به چه کاری علاقه نشون میدن بعدا سعی کرد توی اون مسیر برن! 

هرچند از دید کل خانواده های ما ،بچه ها یا دوست دارن یا دکتر بشن یا مهندس و خلبان ! 

بچه ی یکی از اقوام میگفت دوست دارم راننده ی ماشین آشغالی(زباله ها) بشم!! 

البته الان که فکر میکنم میبینم دوست داشتم جهانگرد هم بشم ولی خب تقریبا از همه ی این فکرها دراومدم!  

 

* دوستا همون قدر که میتونن مفید باشن میتونن مضر هم باشن ،همون قدر که ممکنه تو رو با دنیای دیگه اشنا کنن همونقدر میتونن به جنس ادمیزاد هم اشنا بکنن،همونقدر که میتونن پیش تو ناله بکنن از وضع و اوضاع اقتصادی درکنارش میتونن ریز ریز تو رو عقب هم نگه دارن ... 

برای خودم که یادم باشد ...ر... 

 

*وقتی یک تصمیمی میگیرم فکر میکنم اون درسته پیش خودم ،بعد به محض اینکه ادم سرشو بالا میاره میبینه یه چیزهای دیگه هم مطرحه مثل سن ،مثل ادم های اطراف مثل رقابت ،مثل اینکه تو زمانی کجا بودی و الان کجایی... همین که میخوای بدوی تا جا بگذاری ...جاگذاشته نشوی...

هرچه قدر هم که میخوای معیار و خط کش خودت دستت باشه ولی باز میبینی داری خودتو با معیارهای بقیه متر میکنی! 

میبینی داری به سیر تکاملی ادم هایی پیش میری که اول درس بعد ادامه ی تحصیلات و کار و خونه و ماشین و ازدواج و بچه و قبل و بعدش کلاس زبان و فلان و بهمان مدرک و مهاجرت و پذیرش و بورس فکر میکنن ،ادمهایی که حتی عکسای عاشقانه شون رو از روی هم کپی میکنن و توی فیس بوک میذارن ،ادم هایی که فکر میکنن همه چیز باید مثل بینی های عملیشون شبیه بهم و استانداردگونه باشه ،ادم هایی که مثل یک کارخونه با چشم های میشی عکس میندازن و میذارن محل دید! 

 

کاش بشه این روندهای یکسان سازی و استاندارد سازی رو تغییر بدیم! یا حداقل در برابرش مقاومت کنیم! سخت است ! سختـــــــــــــ! 

 

 

*اینکه میگویند وقتی چیزی رو بخوای و چشمت دنبالش باشه به دستش میاری،چندوقتی بود دنبال یک عکس بودم که همه جا رو هم گشته بودم و بعد پیدا کردم ...چشمم دنبال گوشواره ی انار بود که دیدمش ...چشمم دنبال یاقوت بود که گردنبند بچگیهامو پیدا کردم ... 

 

*هنوز تعجب میکنم از ادم هایی که مینشینن پای بازی استقلال و پرسپولیس ،تازه سرش هم دعوا میکنند! 

 

 

*دلم میخواد یک مطلب در مورد تهران و یک مطلب هم درمورد طبقه ی متوسط تو ایران و جنس مردم ،همچنین درمورد رنگ ها بنویسم !  

عکسها...

یکجایی خوانده بودم کاوه گلستان در باب رسالت خودش گفته بود که یک عکاس است فقط.. 

 

الان که داشتم این عکس رو میدیدم یادش افتادم، میدانید ادم ها بالاخصوص سیاستمداران زیاد حرف میزنند،حرف هم لابد باد هواست و کنتور نمیاندازد ولی عکسها میمانند،عکسها نشان میدهد که ادم هایی که الان میگویند بشار اسد اه است و فلان است و بهمان ...یکروزی خودشان شام خورده اند با او سر یک میز...خانوادگی ... 

میدانید عکسها میمانند.. 

 

  

کاوه گلستان : «من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند»  

تویی صیاد ...

- داشتم مطلبی رو میخوندم که وصل شدم به این صفحه (+) کامنتهاشم جالبه! 

 

 

-من همیشه نقاشی میکشیدم از همون بچگی تا همین روزها،ولی خب نقاشیا هیچ وقت توی دسته ی خاصی قرار نمیگرفتن! امروزه اسمش رو گذاشتن پست مدرن! یکروز یک بچه ای توی خارج تقریبا نقاشی هایی شبیه من میکشید کلی جایزه گرفته بود ... 

یکروزی توی بچگی شوهرعمه ی من نقاشی رو گذاشت جلوش و شروع کرد به پرسیدن که این چی هست؟اون چی هست؟منم اکثرا میگفتم نمیدونم ،میخواست به زور از توی نقاشی ماهی و بادوم و اینا دربیاره ... 

تقصیر خودمان نیست،چیزی که با چارچوب فکری ما درنیاید را نمیتوانیم درک و یا بپذیریم! 

 

 

-دست خودم نیست ،وقتی این جاها رو میبینم دلم پر میزند برای رفتن و درست کردن و نگه داشتن ..  

 

 

 

کاش یکی محض رضای خدا میرفت خانه ی مشیرالدوله را که الان به قیمت 12میلیارد حراج شده است را میخرید ،کاش نگه داری اش را میدادند به من ...کاش ... 

آیکون ...

 

میگن به تعداد این آیکون های یاهو و...ما حس و حال داریم ولی خیلی هاشون برای ما در قالب لغت شناخته شده نیستن! حالا این ها رو بلاگ اسکای در سیستم جدیدش گذاشته! 

دوستشون دارم!

خیال است یا واقعیت...

یک وقت هایی مرز خیال و واقعیت تشخیص نمیدم! تا حالا زیاد هم اینطوری شده ام!راه خاصی هم برای درمانش ندارم!همینطوری قاطی میشن باهم!البته هرچقدر بیشتر پای نت باشم یا فیس بوک این حس مجاز و خیال و اینها پررنگ تر میشود... 

بعد شاید بعد از یک خواب شبانه! یک اتفاق یک برنامه ی تلوزیونی یک تلفن و...برگردم به روزمره به زندگی واقعی! شاید این اتفاق زمانی برام پررنگ تر شد که دکتری گفت فلان قرص رو نخور،توهم میده به مرور زمان...هرچند دکتردیگر گفت  اصلا اینطوری نیست ...ولی خب شاید تلقین باشد ...

 

باید به خودم یاداوری کنم زندگی واقعی همین است که تصمیم گرفتم این ترم را کلاس نروم! اینکه ن امشب عروسی بوده! اینکه ف درگیر پایان نامه است ،اینکه این روزها چقدر با این دو دوست عزیزم هستم توی زنگ ها و اس ام اس ها ...اینکه دلم برای شبنم کامنت گذار تنگ شده برای تیراژه هم و برای چندنفری که قرار است هم را ببینیم!  

باید یاداوری کنم واقعیت این است که دلم میخواد وقتی پیدا شود بروم باشگاه، که دلم میخواد باخیال راحت بشینم بافتنی ببافم بی هدف، 

واقعیت همین بیرون رفتن امشب بود که چقدر خیال کردم ادمها دورند غیرقابل دسترس غیرواقعی و خارج از حس 5گانه ی لمس ..  

واقعیت همین س هست که زمینشان فروش نمیرود و چکشان برگشت خورده و امروز روزه گرفته ست ...

واقعیت همین گشت ارشاد لعنتی است که باز برگشته به ونک و میدون ولیعصر! 

واقعیت همین اسلحه های شیمیایی ست که فرود میاید روی سوریه!  

واقعیت همین "هیس،دخترها فریاد نمیزنند" شلوغ است که جلوی سینمایش صف بود امروز... 

همینکه دلم میخواهد ببینم این فیلم را ولی تنهایی ،همچنین دهلیز را ...و گذشته را ...

واقعیت همین ویزیت 30هزار تومنی دکتر است که وقتی تنها 3دقیقه پیشش هستی و دلت میخواهد بگویی ویزیت رو با وقتی که میگذاری تنظیم کن هرکس بیشتر خب ویزیت هم به همان نسبت بیشتر ... 

واقعیت همین پلاکارد بزرگی است نزدیکی های انقلاب که عکس 3کوهنورد را زده است همان ها که ماندند لای برف ...انها که هنوز فکرشان هم اتشم میزند ...  

واقعیت همین خانه ی مشیرالدوله  است که حراج شده است 12میلیارد که چقد دلم میخواست میشد روزی را طی کرد داخلش که چقد دلم میخواست بتوانم نگه دارم این مکان ها را ...که دست ما کوتاه و...

واقعیت همین دخترک فال فروش است که با همه گرم میگیرد دم رستوران ...که انروز ن را بغل کرد ...همان درختان سرسبز ولیعصرند که هی نگاه میکنم ببینم جای کدامشان خالی است همان ماشین های شاسی بلند و همان ادمی که لای اشغال ها میگردد...  

همین که امروز جواب ارشد امد و 3سال پیش خودم منتظر جواب بودم ...که چقد خوشحالم از فضای اون درس و دانشکده جداشده ام ...که تصمیمم برای ادامه ندادنش جدی است بدون اما و اگر... 

همین ادم های توی مترو که دم به ثانیه عوض میشوند و میبینی در عوض 20دقیقه 15نفر فروشنده امده ند همه سنی ...

واقعیت همان عمه ای است که تازه از امریکا برگشته و میگوید انجا سراب است میگوید هرکسی اینجاست هوای انجا دارد و هرکس انجاست هوای اینجا... 

واقعیت همین مادربزرگی است که عمه میگوید یک چشمش در اثر دیابت بیناییش را از دست داده! 

واقعیت همین مدادهای رنگی ند که هنوز تراشیدنشان حالم را جا میاورد ... 

همین لیوان چایی که چقد الان دلم میخواهد و نیست ... 

همین کاری است که دوست ندارم ، همین خستگی ست که میبردم به سمت خواب ، همین کارهایی ست که لیستشان جلویم هست ...

 

بعدا نوشت: واقعیت همین همسایه ی ...است که کف دستشویی ش را درست نمیکند و طلبکار هم هست وقتی میگویی استفاده نکن ،دارد نم میدهد به پایین ...همین دعوایی است که کردیم با این همسایه ،همین لرزش تمام بدنم هست ،همین تنفر است از او و دختر تخسش که مرا متنفر کرده از همه ی دختر بچه ها از همه ی ح......همین سردرگمی امروز من است که کشاندنم به امام زاده صالح و مترو و 7تیر ...همین استیصال است و روی busy گذاشتن خطم  که از محل کارم نتوانند تماس بگیرن  ...همین فحش هایی است که مانده ست نوک زبانم ...