ذهن درهم!

۱)هیتلر و چارلی تقریبا همسن بودند، هیتلر فقط چهار روز از چارلی کوچکتر بود. چارلی گفته: این سرنوشت ما دو تا بود که یکی دنیا را بخنده بندازه و دیگری به گریه، و اگر سرنوشت میخواست، کاملا بر عکس میشد. 

این جمله ی بالا رو من هنوز نمیدونم واقعا سرنوشت دخیله؟ یا نه ! یعنی خود ادم ها همون راهی رو میرن که تقدیر براشون گذاشته یا ...بده که هنوز اینو نمیدونم!  

۲) همسایه ی پایینی از مکه اومده! مامان هی چشمش پشت پنجره ست که ببینه کی میان که بره ذغال رو منقلو اماده کنه ! من اگه بودم پشت پنجره که نمیرفتم هیچی! به روی خودمم نمیاوردم! چون خودم اگر بودم دوست نداشتم کسی برام از همسایه ها این کارو کنه! 

مامان حالا میز کوچیکه رو هم برده پایین با یک گلدون روش! 

۳) امروز رفتم یک وبلاگی که تا حالا خیلی کم رفته م خواستم کامنت بذارم! ولی نذاشتم! بعد نگاه کردم دیدم به خاطر اینکه حوصله ندارم طرف بیاد نزدیک ! یعنی اون هم هی کامنت بذاره و من رو بخونه ! و هی ما نزدیک تر بشیم! 

این خیلی بده که من اینطوری شدم! من از نزدیک شدن ادم های غریبه  خوشم نمیاد! اینو نمیدونستم ! و بعد فکر کردم دیدم من تا به حال فکر میکردم تجربه های قبلی رو درسشو گرفتم و تموم شده ولی نشده ٬دیدم هنوز زخمی ام از ادم هایی که میان نزدیک و نزدیک تر! ادم هایی که من حالا اعتمادم رو خرجشون نمیکنم! 

چقدر بده این اسیب پذیری ام! این فرصت ندادنم ! البته این قسمت نوشته م استثنا زیاد داره !مصداق این حرف رو خودم فقط میدونم و یکی دونفر دیگه شاید!

۴)این که خیلی چیزها نسبی هست رو همه مون میدونیم ولی درکش یک جوره دیگه ست! اینو وقتی فهمیدم که توی فیس -بوک ... 

۵)از صدای جیغ میترسم ! خیلی ! زن باشه !بچه باشه ! تنها باشه! شب باشه ! همه ی اینها بدترش میکند! 

۶) یکجورهایی از کار رسمی و ثابت و تمام وقت ٬فراری ام! یک جوری باید روزهام مال خودم باشه! فکر میکنم وقتی اینقدر بزرگ نشدم که خودمو کامل با تمام ظرایف روحی بدونم! در نتیجه هنوز خودمو نشناختم! پس وقتی کاری داشته باشم تمام وقت این اوضامو بدتر میکنه و فقط منو به خواب اخر شب میرسونه! اینطور زندگی رو دوست ندارم! 

دلم تنهایی میخواد و یک محیطی بدون دغدغه که بتونم فکر کنم ! که یکجورهایی با خودم کنار بیام! ولی خب شرایط این چنین محیطی برام فراهم نیست! واین بده! 

۷)دلم شمال میخواد! کاش یک اکیپ دوستانه ی پایه بود! یا نه اصلا یک نفر ادم پایه بود که میرفتیم شمال!  

۸)قالیب-اف عجب خودزنی ای کرده است!! 

 ادم  گاهی درک میکند (خدایا٬دشمنان مارا از احمق ها قرار بده)یعنی چی! 

۹)دیشب میگن شب ارزوها بود! چندسال پیش توی یه برنامه ی تلوزیونی فکر کنم فرزاد حسنی مدش کرد و بعد هی هرسال چرخید تو دهن ادم ها! اولین سال جو گرفتتم و روزه گرفتم! ولی دیشب توی خواب و بیداری خواستم دعا کنم کمی کردم و خواب...

...

این ذهن آشفته ٬چطوری خوب میشه؟!؟ 

نظرات 3 + ارسال نظر
میم مثل من جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:11 ب.ظ http://mona166.blogfa.com

منم توجه کردم که فقط چن ساله این شب مد شده...

هر چیز اشفته ای رو گذر زمان خوب میکنه...

تیراژه جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:27 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ذهن باید آشفته باشه سارا
آرامش ذهن در این سن عین رخوت و روزمردگیه
مثل دریایی که سرنوشتش مردابه
البته از نظر من!

راستی..پاراگراف آخر این پست وبلاگم رو بخون
وقتی خوندی میفهمی چرا!!
http://tirajehnote.blogfa.com/post/31/%d9%be%d8%a7%d8%b1%d8%aa%db%8c-%d8%a7%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85%db%8c-

اقاقیا شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ

سارا ... سلام
برای نوشته های بالا چیزی نمیتونم بگم ... منم یه جورایی حس تو رو دارم ... بعضی بودن ها هم مثل مردن ست... شکنجه می دهد روحم را

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد