ترس از خود

میدانید ٬ من یک وقت هایی میترسم ! میترسم از خودم! میترسم از خودم که این پست رو مینویسم! 

میترسم از اینکه هیچچی به زندگی دلگرمم نمیکنه!  

اینکه مشاور رفتم!روان پزشک رفتم! قرص خوردم و میخورم! اینکه با ادم ها حرف زدم در موردش! یک گوشه ایستادم و زندگی رو نگاه کردم! کودک درونم رو سعی کردم شفا بدم و درمانش کنم وراه بندازمش! اینکه امدم فیس-بوک و سعی کردم با ادم ها ارتباطات اجتماعیم رو زیاد کنم! کار پروژه ای انجام دادم!سعی کردم موضوع پایان نامه م مرتبط باهاش باشه! کتاب خوندم!سعی کردم حواس خودمو پرت کنم دور شدم از ادم ها! نزدیک شدم به ادم ها! اهنگ گوش دادم! نوشتم! خرید کردم! دعا کردم! نقاشی کشیدم! کلاس و کارگاه رفتم! سرچ کردم...

ولی هیچچیز منو نمیتونه به زندگی به دیدم نسبت به زندگی تغییر ایجادکنه! گاهی حواس دلم پرت میشه گاهی فکر میکنم اره !اره همین کاریه که امدم براش توی دنیا! ولی بعدش زده میشم و...

 

شاید ادم ها فکر کنن و بگن اینقدر مشکل توی زندگیت نداری! اینقدر خوشی زده زیر دلت ! اینقدر که دلواپس و دلشوره نداری که میشینی به هدفت٬به رسالتت به زندگی فکر میکنی!! 

باور میکنید من گاهی نمیتونم راه برم! نمیتونم از این فکر که نمیدونم تکلیفم ! نقشم توی زندگی چی هست؟ چی کار باید بکنم؟چه کاری باید بکنم که برسم به دلیلی که اومدم به زندگی! به این دنیا؟! گاهی نمیتونم قدم از قدم بردارم...

خیلی سرگردونم! خیلی! خیلیییییییییی! 

 

باید یکچیزی باشد که وصلم کند به زندگی! به روزهایش!

نظرات 1 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سارا خیلی حرف دارم برای این پستت
اما همه شان را نمیشود گفت
باشد برای وقتی که دوباره توی کافه ای پیش رویت نشسته بودم و تو میلک شیکت را برانداز میکردی و من چای ام را میبوییدم!
اما یک: باید یک چیزی وصلت کند به زندگی. به روزهایش. یک زمانی حس من هم این بود. فکر کردم عشق که بیاید همه چیز ردیف است اما نه. گاهی همین وصل نبودنها باعث میشود بروی روی ابرها. نه ابرهای سرخوشی. ابر تفکر. و از انجا یک نفر را بالدار ببینی. به جای اینکه او پرواز کند به سمتت تو بروی روی زمین . عاشقش شوی و ببینی آن چه که از آن بالا دیدی بالهایش نبود. شاید طرحی بوده روی تیشرتش. یا شاید هم مارک لباسش!
و اما دو: باید همه چیز را در خودت جستجو کنی. سوالهایت را. و پاسخ هایت را هم. هر کدام هم به جای خود. فلسفه را باید سپرد به فلاسفه. عرفان را هم به عرفا. شعر را هم به شاعران . گاهی ما باید خیلی معمولی زندگی کنیم. فقط زندگی را زندگی کنیم. نه اینکه آنقدر غرق از کجا امده ام آمدنم بهر چه بود بشویم که روزهایمان همینطور بگذرند و آخرش برسیم به اینکه اگر شاعر هم جواب سوالش را میدانست که دیگر شعرش را نمیسرود. گاهی باید با همین سوالها فقط شعر بگوییم کتاب بنویسیم دفتر خاطراتمان را سیاه کنیم و زندگی کنیم . نمیگویم خور و خواب و ..اما زیاد هم نباید پا پی این زندگی شد و پا پی خودمان. سوالها سرجایش. اصلا همین سوالها هستند که دارند تمایز ما و حیوان میشوند. اما فقط سوالند. همین. زندگی را باید دریافت.
و سه: اینها نشانه ای از افسردگی است. انکارش نمیکنی. میدانم
اما باید بپذیری اش. افسردگی را میگویم. بدانی که توی این روزهایت گاهی سیاه تر میبینی وگاهی رنگهای بالاتر از سیاهی را. حساس میشوی و زودرنج. به کدورتی آدمها را شیطان های مجسم میبینی و به تلنگری به مرگ فکر میکنی. بعد کم کم آرام میشود همه چیز...همه چیز...

ممنونم از وقتی که گذاشتی و کامنتی که گذاشتی!
درمورد پاراگراف اولت عشق ٬رنگ و بوی خیلی چیزها رو عوض میکنه ولی اصل قضیه هنوز سرجاشه!...

حواسم رو هی پرت میکنم تا مثل یک ادم معمولی زندگی کنم! ولی بعضی روزها معمولی نیستن..
افسردگی رو مهر ۸۹ روانپزشک گفت بهم قرص هایی داد که بعد از دوهفته حالم خیلی خوب بود انگار تو فضا بودم!
ولی بعدش انگار عادی شدن دوباره حرفها و سوالا برگشت البته روند قرص خوردن ادامه داره ...

بازم ممنون از اینکه نوشتی! بوسه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد