...

*دارم به ادم ها فکر میکنم ،به ادم هایی که یکروزی هم که شده باید یک کاغذ و قلم دستم بگیرم و راه بیفتم کوچه به کوچه ،ازشون بپرسم شما الان همونی هستید که آرزوشو داشتید؟ شاید بعضیا لبخند بزنن،بعضیا گریه کنن ، بعضیا مسخره م کنن و بگن آرزو کیلو چند؟  ... 

 شایدم مثل فیروز توی دودکش بگن :آرزو؟!؟؟ مگه ما هم میتونیم از آرزو حرف بزنیم؟... 

 

* دیشب به نفرین فکر کردم به بخشیدن، اصلا به همین جمله ی همیشگی که میگن لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست، ادم باید بپرسد کی هردویش را تجربه کرده؟.. 

اهل نفرین نیستم،هرچند گاهی زیر لب خدا لعنت کندی میگم ...ولی اگر بخششی هم باشد باید باشد ولی فراموشی نباشد از پی اش... 

 

*یکی میاد با خوانندگی ش ،یکی با نویسندگی ش ، شعر گفتنش،معلمی ش ، احقاق حق و وکیل بودنش،با مدیر بودنش،با خدمه بودنش،با کارمندبودنش ،با خانه سازی ش همه شان کنار هم میشوند تا زندگی را به-تر کنند! 

بداست ادم نداند کجای این چرخه هست! 

 

*چندروزی هست صبحها که میروم اشپزخونه ، گوشه گوشه ش مورچه میبینم ،هی جمع و جورشون میکنم،بعضیاشون رو هم مجبورم بکشم ،وقتی دستم میرود روشون ،میدوند ،اینور و اونور ، انگار که فکر میکنند دارند فرار میکنند ... 

یاد این ایه میافتم که میگه روز قیامت مرگ از هرطرفی به سمت شما هجوم میاورد و توان فرارتان نیست ... 

 

*دلم برای شب های قدر برای نورهای سبز خانه ها تنگ میشود ... 

 

*حوصله ی برگشتن به متن و خوندنش رو ندارم ،اگر اشفتگی یا اشتباهی در خطوط بود به خاطر اینه که هندزفری توی گوشم هست و اهنگ ها از پی هم میروند ...

نظرات 1 + ارسال نظر
اقاقیا جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:38 ق.ظ

من هم یه روز توی حیاط دانشکده بی دلیل یه مورچه ی تقریبا بزرگ رو له کردم ... بعدش به شدت پشیمون شدم ... هیچ کاریم نداشت ... ولی من با عصبانیت و از قصد پامو گذاشتم روش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد