اشک...

از روز جمعه که دخترک را دیدم تا همین امروز اشکم دم مشکم هست ،هر ثانیه ظرفیتم برای گریستن بینهایت است ! 

هرچیز بی بهانه و بابهانه میتواند به گریه بیندازتم هرچیزی! 

از فایل به ظاهر بامزه ای  که یکی توی فیس بوک گذاشته بود که یک پنگوئن بزرگتر،پنگوئن کوچکتر را هل میدهد و طرف میافتد روی زمین ،گرفته تا اینکه شنیدم رتبه ی1ارشد رشته ی برنامه ریزی شهری هم توی اتوبوسی بوده است که هفته ی پیش در اتوبان تهران-قم تصادف کرده است و... 

از فکر اینکه دایی ام دستش ناجور درد میکند و او که هیچ وقت از این دردها شکایت نداشته حالا گریه میکند از درد ، از این پست ،تا این پست ،از اینجا تا این آهنگ  

از اینکه امروز دیوانگی ام را به گردن اقاقی هم انداختم و ... 

از امروز که وقت مشاور داشتم تا همین الان ،هرچیزی میتواند به مرز نبودن برساندم! 

 

طبیعی است این خانه ،این فضا جای شادی نیست ،شادی هایم شاید اینقدر کمرنگند که اصلا پایشان به این خانه هم نمیرسد ،اینطور میشود که مخاطبینم هم هی آب میروند هرروز...

نظرات 1 + ارسال نظر
jiiiiiiigh یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ب.ظ

می فهمم سارایی .. این روزای منم شبیه این روزای تو .. بوس برا اشکای معصومانه ت :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد