عکسها...

یکجایی خوانده بودم کاوه گلستان در باب رسالت خودش گفته بود که یک عکاس است فقط.. 

 

الان که داشتم این عکس رو میدیدم یادش افتادم، میدانید ادم ها بالاخصوص سیاستمداران زیاد حرف میزنند،حرف هم لابد باد هواست و کنتور نمیاندازد ولی عکسها میمانند،عکسها نشان میدهد که ادم هایی که الان میگویند بشار اسد اه است و فلان است و بهمان ...یکروزی خودشان شام خورده اند با او سر یک میز...خانوادگی ... 

میدانید عکسها میمانند.. 

 

  

کاوه گلستان : «من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند»  

کی میداند؟

*از لیست وبلاگهای بروز شده ی بلاگفا ،چند وبلاگ را همینطوری باز کرده ام صداها قاطی شده اند بهم صدای این وبلاگ و این وبلاگ،در عین حال یک وبلاگ دیگر هم دارد هواتو کردم از محمد علیزاده را میخواند ...خودم هم دارم علی کوچولو رو با صدای خسرو شکیبایی گوش میدم ،قسمت های اخرش موسیقی بی کلام است ...شک ندارم کسی ان اخرش جان داده !جاااان داده برای دراوردن این آهنگ... 

 

*امروز رفتیم قم ،بعد از سالها شاید 8سال پیش ،شبش فکر کردیم و صبحش رفتیم ،شلوغ بود ...بگذریم از اینکه چند ده بار دل م به یاد..... 

 

 

*یکهو یاد دخترک میافتم ،دخترک زیبایی بود دختر ,دوست پدرم بود ،توی راهنمایی و بعدا توی دبیرستان و پیش دانشگاهی هم کلاسی شدیم ،سال پیش دانشگاهی هرروز عصر زنگ میزد ...بعد دیگر جدا شدیم او همان شهر بچگی ها ماندگار شد و من نه ...چندوقت پیش سرچ کردم اسمش را توی فیس بوک نبود ،پریروز باز هوایش را کردم سرچ کردم ،دخترک عروس شده بود ... 

یک عروس زیباااا.....  

 

 

*رییس دانشکده علامه عوض شد، شاید بتوان گفت یک عوضــــــ ی عوض شد... 

 

 

*دنیا که دنیا باشد ادم که ادم باشد ،عالم که بچرخد همین طور دور زمین و آسمان ،باز کشتن بد است هرجور که نگاه کنی ،مخصوصا وقتی طرف اجازه ی دفاع از خودش را هم نداشته باشد ...حالا که دست بسته و پابسته باشد بدتر ، ...از طرف هرکس که باشد ...

 

*کی میداند چقدر دنیا به ما بدهکار است ،چقدر پیاده روی پاییزی ،چقدر برف بازی،چقدر کشف لحظه ی چای ،چقد پختن کیک خانگی ،چقدر باران ،جاده ی شمال چقدر sms ، آهنگ ، عکس ، رنگ بازی ،چقد فیلم دیدن ،کتاب خواندن،خرید ،انگیزه ،بودن ...اشک... 

 

وبلاگ ها...

دست خودم نیست ،گاهی بعضی وب ها رو میخونم و میخونم و میخونم ولی ساکتم،یک مخاطب خاموش تمام عیار که گهگاهی که خیلی کیف میکند از یک نوشته ای ،میاید در کمتر از یک خط پیام میدهد برای نویسنده ش،بعد اینقدرها که احساس صمیمیت میکنم با یعضی نویسنده ها...که نگو ،بنده خدا اون نویسنده  فکر میکنه  این طرف که من باشم چرا اینقدر زود صمیمی شدم؟  

 

چندتا از وبلاگهایی که میخونم و دوستشون دارم و احساس صمیمیت هم میکنم م م بی آنکه لابد خود نویسنده ها بدانند:  

البته این مطمئنا یک دهم اون وبلاگهایی که دوست دارم نیست ولی صرفا به علت نزدیکی افکارم و علایقم و یا لذتی که در نوشته ها هست لینکشان را میدهم ... 

 

1) مرجان -اینروزها کم مینویسد ... 

 

2)نیکولا- کاش قسمت نظراتش را گاهی باز بگذارد...

 

3)پرستو -اینروزها عاشقی میکند... 

 

4)شبنم ، روزهایش با دخترک ... 

 

۵)دو من ، ارام ارام مینویسد از  زیر پوست شهر ... 

 

۶)ویولا، میشود موهایم ... 

 

 

هزار هزار وبلاگ خوب هست نوشته های خوب هست آدم های زیبای لای این نوشته ها این وبلاگستان که ادم فکر میکند کاش عمر کند برای دیدنشان ،برای خواندنشان ... 

کسانی که دنیا را بهتر میکنند با بودنشان ... 

یکی از بزرگترین لذتهای زندگی من وب خونی و وب نویسی است کاش توی ایران شغل محسوب میشد:))  

 

 

اینم متنی هست از امیر اقایی  

 

همین حالا که ما درگیر روزمره گیها و چه کنم چه کنم های مرسومیم؛ همین حالا که خیلی ها چشم دوخته اند به صفحه ی تلفن همراه لاکردار که مخاطب خاصشان کی قرار است اس ام اس بدهد؛همین حالا که در ترافیک و گرمای اتوبان به این اندیشه میکنی که امشب را چگونه میشود خوش گذراند؛ یک جای دنیا جی دی سلینجر دارد شاهکار جدیدش را خلق میکند؛ ولفگانگ لایب روی اثر حجمی اش کار میکند؛ایناریتو گونزالس فیلمنامه ی فیلم تازه اش ر...ا بازنویسی میکند؛یکسری آدم نشسته اند و راه کرد تازه ای برای رفتن به دورترین کهکشانها طراحی میکنند؛ دی کاپریو سر صحنه ی فیلم جدیدش تمرین میکند که دیالوگش را چگونه بهتر بگوید .....
زمان مفید کار در کشور ما روزی چند دقیقه است!!!! بطالت در رگ و پی مان مزمن شده است؛ با خودمان که تعارف نداریم؛ عادت کرده ایم مصرف کننده باشیم و یادمان رفته است که زمان به شکل حیرت آوری سریع میگذرد .....

 

 

تویی صیاد ...

- داشتم مطلبی رو میخوندم که وصل شدم به این صفحه (+) کامنتهاشم جالبه! 

 

 

-من همیشه نقاشی میکشیدم از همون بچگی تا همین روزها،ولی خب نقاشیا هیچ وقت توی دسته ی خاصی قرار نمیگرفتن! امروزه اسمش رو گذاشتن پست مدرن! یکروز یک بچه ای توی خارج تقریبا نقاشی هایی شبیه من میکشید کلی جایزه گرفته بود ... 

یکروزی توی بچگی شوهرعمه ی من نقاشی رو گذاشت جلوش و شروع کرد به پرسیدن که این چی هست؟اون چی هست؟منم اکثرا میگفتم نمیدونم ،میخواست به زور از توی نقاشی ماهی و بادوم و اینا دربیاره ... 

تقصیر خودمان نیست،چیزی که با چارچوب فکری ما درنیاید را نمیتوانیم درک و یا بپذیریم! 

 

 

-دست خودم نیست ،وقتی این جاها رو میبینم دلم پر میزند برای رفتن و درست کردن و نگه داشتن ..  

 

 

 

کاش یکی محض رضای خدا میرفت خانه ی مشیرالدوله را که الان به قیمت 12میلیارد حراج شده است را میخرید ،کاش نگه داری اش را میدادند به من ...کاش ... 

نگاه من ...

آدم ها ،گاهی ،به سادگی مدیون هم میشوندددد... 

 

 

همینطوری صفحه ی آپ شده ای در بلاگفا را باز میکنی و میبینی چه اهنگ خوبی ،که یادت نبود قبلا کجا گوشش داده بودی! 

 

(+)

آیکون ...

 

میگن به تعداد این آیکون های یاهو و...ما حس و حال داریم ولی خیلی هاشون برای ما در قالب لغت شناخته شده نیستن! حالا این ها رو بلاگ اسکای در سیستم جدیدش گذاشته! 

دوستشون دارم!

خیال است یا واقعیت...

یک وقت هایی مرز خیال و واقعیت تشخیص نمیدم! تا حالا زیاد هم اینطوری شده ام!راه خاصی هم برای درمانش ندارم!همینطوری قاطی میشن باهم!البته هرچقدر بیشتر پای نت باشم یا فیس بوک این حس مجاز و خیال و اینها پررنگ تر میشود... 

بعد شاید بعد از یک خواب شبانه! یک اتفاق یک برنامه ی تلوزیونی یک تلفن و...برگردم به روزمره به زندگی واقعی! شاید این اتفاق زمانی برام پررنگ تر شد که دکتری گفت فلان قرص رو نخور،توهم میده به مرور زمان...هرچند دکتردیگر گفت  اصلا اینطوری نیست ...ولی خب شاید تلقین باشد ...

 

باید به خودم یاداوری کنم زندگی واقعی همین است که تصمیم گرفتم این ترم را کلاس نروم! اینکه ن امشب عروسی بوده! اینکه ف درگیر پایان نامه است ،اینکه این روزها چقدر با این دو دوست عزیزم هستم توی زنگ ها و اس ام اس ها ...اینکه دلم برای شبنم کامنت گذار تنگ شده برای تیراژه هم و برای چندنفری که قرار است هم را ببینیم!  

باید یاداوری کنم واقعیت این است که دلم میخواد وقتی پیدا شود بروم باشگاه، که دلم میخواد باخیال راحت بشینم بافتنی ببافم بی هدف، 

واقعیت همین بیرون رفتن امشب بود که چقدر خیال کردم ادمها دورند غیرقابل دسترس غیرواقعی و خارج از حس 5گانه ی لمس ..  

واقعیت همین س هست که زمینشان فروش نمیرود و چکشان برگشت خورده و امروز روزه گرفته ست ...

واقعیت همین گشت ارشاد لعنتی است که باز برگشته به ونک و میدون ولیعصر! 

واقعیت همین اسلحه های شیمیایی ست که فرود میاید روی سوریه!  

واقعیت همین "هیس،دخترها فریاد نمیزنند" شلوغ است که جلوی سینمایش صف بود امروز... 

همینکه دلم میخواهد ببینم این فیلم را ولی تنهایی ،همچنین دهلیز را ...و گذشته را ...

واقعیت همین ویزیت 30هزار تومنی دکتر است که وقتی تنها 3دقیقه پیشش هستی و دلت میخواهد بگویی ویزیت رو با وقتی که میگذاری تنظیم کن هرکس بیشتر خب ویزیت هم به همان نسبت بیشتر ... 

واقعیت همین پلاکارد بزرگی است نزدیکی های انقلاب که عکس 3کوهنورد را زده است همان ها که ماندند لای برف ...انها که هنوز فکرشان هم اتشم میزند ...  

واقعیت همین خانه ی مشیرالدوله  است که حراج شده است 12میلیارد که چقد دلم میخواست میشد روزی را طی کرد داخلش که چقد دلم میخواست بتوانم نگه دارم این مکان ها را ...که دست ما کوتاه و...

واقعیت همین دخترک فال فروش است که با همه گرم میگیرد دم رستوران ...که انروز ن را بغل کرد ...همان درختان سرسبز ولیعصرند که هی نگاه میکنم ببینم جای کدامشان خالی است همان ماشین های شاسی بلند و همان ادمی که لای اشغال ها میگردد...  

همین که امروز جواب ارشد امد و 3سال پیش خودم منتظر جواب بودم ...که چقد خوشحالم از فضای اون درس و دانشکده جداشده ام ...که تصمیمم برای ادامه ندادنش جدی است بدون اما و اگر... 

همین ادم های توی مترو که دم به ثانیه عوض میشوند و میبینی در عوض 20دقیقه 15نفر فروشنده امده ند همه سنی ...

واقعیت همان عمه ای است که تازه از امریکا برگشته و میگوید انجا سراب است میگوید هرکسی اینجاست هوای انجا دارد و هرکس انجاست هوای اینجا... 

واقعیت همین مادربزرگی است که عمه میگوید یک چشمش در اثر دیابت بیناییش را از دست داده! 

واقعیت همین مدادهای رنگی ند که هنوز تراشیدنشان حالم را جا میاورد ... 

همین لیوان چایی که چقد الان دلم میخواهد و نیست ... 

همین کاری است که دوست ندارم ، همین خستگی ست که میبردم به سمت خواب ، همین کارهایی ست که لیستشان جلویم هست ...

 

بعدا نوشت: واقعیت همین همسایه ی ...است که کف دستشویی ش را درست نمیکند و طلبکار هم هست وقتی میگویی استفاده نکن ،دارد نم میدهد به پایین ...همین دعوایی است که کردیم با این همسایه ،همین لرزش تمام بدنم هست ،همین تنفر است از او و دختر تخسش که مرا متنفر کرده از همه ی دختر بچه ها از همه ی ح......همین سردرگمی امروز من است که کشاندنم به امام زاده صالح و مترو و 7تیر ...همین استیصال است و روی busy گذاشتن خطم  که از محل کارم نتوانند تماس بگیرن  ...همین فحش هایی است که مانده ست نوک زبانم ...