ای که رفتی...

اینهمه فاصله بین نوشته هام نبود -هیچ وقت-البته این مابین امدم یک روز که روز خانه تکانیه اتاقم بود نوشتم وسطش دیدم نصف نوشته م نیست و پریده ؛ درنتیجه عطای دوباره نوشتن رو به لقاش بخشیدم و بیخیال شدم  ؛ انگار که هیچ نوشته ای درکار نبوده... 

الان چی شد که دارم مینویسم؟ درهمین حال که داشتم اخرین قسمت لواشکم رو قاچاقی میخوردم و فکرکردم زیادی ترش بود و الان رفتم یک شکلات شیری گذاشتم توی دهنم ؛ درهمین حین دلم خواست بیام اینجا و بنویسم...در این حین که یک دوستی فیس بوک رو دی اکتیو کرده و داشتم تلفنش رو میگرفتم و یکباره وصل شد و بعد قطع و هرچه گرفتم مجددا تماس حاصل نشد که نشد...درهمین حین که دارم فکرمیکنم من ادمی هستم که هرکس را جدیدا دیده باشم بیشتر دلم برایش تنگ میشود تا کسانی که مثلا خیلی وقت پیش دیدمشون ؛ 

از دوشنبه ی این هفته که گذشت و فکرکردم خونه موندن زیاد داره کسلم میکنه تا همین امروز هرروز توی خیابون بودم ؛ دم دمای نزدیک عید توی اسفند رو دوست دارم هرچند به دلایلی اصلا از اسفند خوشم نمیاد... 

همین الان داره خواجه امیری میخونه اهنگ گذشته ها رو ... وبلاگها رو باز میکنم ...خیلی وقت است بعضی هایشان که جز بلاگفا و بلاگ اسکای نیستند و بروز رسانی شان رو خبردار نمیشم درنتیجه نمیخونم ...این کلید کاما رو نمیتونم پیدا کنم به همین دلیل همین نوشته سکته دارست بعضی جاهایش ... 

س اس میدهد؟ خوبی؟ حوصله ش را ندارم ...توی اتاقم کمی بوی عود روشن نشده پیچیده ... 

چندروز پیش به یکی گفتم : ادم ها چرا راضی نیستن؟ چرا؟ هیچ وقت...انگار سگ دو میزنند به جایی برسند و میرسند و یک روز خوشحالی و بعد بدو بدو برای قله ی بعدی... 

دارم فکرمیکنم بچه تر که بودم مثلا دبیرستان ایده المان از زندگی ؛ ۲۲سالگی بود یا سال دوم دانشگاه ؛ انگار زمان امنی بود نه زیادی بچه بودیم ووابسته نه زیادی سن دار...حالا ۲۵ ساله شدم و ایده ال ذهنی رو تمام کرده م ...اخرسال است و باز فکرمان میرود پی سالی که گذشته ست ...ان موقع ها توی تاریخی ادبیاتی داشتیم سالهای طلایی ادبیات مثلا دهه ی ۴۰ بوده تو ایران یا ...حالا سالهای طلایی زندگی ...از بالارفتن سن ترسی ندارم از رقم اضافه شدن به سالهای تولد ...از اینکه به اندازه ی مثلا ۲۵ سال ؛ زندگی نکرده باشم که قطعا نکرده ام ... تغییر کرده ام بسیار ...دست از بسیاری از ارمان ها و ایده ال ها و کمال طلبی ها هم برداشته م ...خیلی خیلی واقع بین تر شده م ...ولی هنوز به اندازه ی سنم که هیچ - شاید اصلا به اندازه ی نصفش هم زندگی نکرده باشم ...این ترسناک است ...اینکه نمیدانی کی تمام میشوی و چقدر کار نکرده داری و هی وقتت را گذرانده ای در طی روز مرگی و روزم را طی کرده م ...این روزها که اسفند تندتر میشود ...ادم جای فکرکردن کمتر دارد... 

 

چند وقت پیش داشتم فکرمیکردم اکثر شعرها و اهنگهای فارسی و ایرانی ای که داریم ،چه انچه در گذشته بوده چه انهایی که درحال حاضر هستند، غمگینند ...به شکل عجیبی ...انگار اکثرا غروب جمعه ، شروع کردن به نوشتن به خواندن... 

 

الان میخواستم قبض گوشی رو اینترنتی پرداخت کنم ...این قبض ها بدجوری نشان میدهند کی تنهاست و کی نه ...یا چه ماهایی تنها شده ست یا تنهاتر... 

 

 عجیبا که بیشتر سایت ها رو من میتونم با فیل شکن باز کنم به طوری که حالت عادی نمیتونم بازشون کنم یا باسختی و زمان طولانی مثل همین جیمیل ،یاهو،پارس انلاین و شارژ نت ... 

 

چقدر بدم میاد از ادم هایی که ادشون میکنی و درجوابت مینویسند: میشناسمت؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد