سرتاسر این شهر...

خیلی بد است که ادم از خودش چنین تعبیری داشته باشد ولی متاسفانه باید بگویم من آدمی هستم که کارایی ام بیشتر در زمانی است که تحت فشار هستم ! یعنی وقتی وقتم ازاد است روزها تایم و تعهدی برایم نمیاورند ،تاریخ امتحان و فلان و اینها ندارم همینطور پهن میشوم در روزها، فوقش تاریخ ها را از روی زوج و فرد بودنشان میفهمم! اینها را از کجا فهمیدم؟ اینکه صبح ها مخصوصا صبح هایی که باید از خانه زودتر بروم بیرون نوشتن میاید سراغم ! شبها وقتی میبینم فردا هم از آن خدا هست ،یک درصد احتمال نمیدهم فردا زنده نباشم! اینطوری است که بیخود نیست خیلی از ادم ها میگویند خدا پدر رضاشاه را بیامرزد شاه باید زورگو باشد ... 

چندروز پیش یک فیلم تلوزیونی که اخرش را حتی ندیدم اسمش را هم نمیدانم یک جایی دختر توی فیلم گفت مارا چه به کار عمیق و جدی کردن! اینجا مملکت جوی آب و گذر عمر و بلبل و...است ،میبینم راست است ،چندوقت پیش دیدم کسی نوشته بود ببینید چقدر تبلیغ مقاله و ترجمه و پایان نامه و مقاله ی isi زیاد است ! ببینید چقدر شرکتها از قبل, این کار نان میخورند ،میبینم درست است همه ی این شرکت ها و موسسات از زمانی روی کار امدند که فهمیدند ما اهل عمل نیستیم ما حاضریم پول باداورده را بدهیم برای کار نکرده برای گرفتن مدرک آنهم برای طاقچه ی خانه! میدانید ما حوصله نداریم ،حوصله نداریم حتی کار خودمان را خودمان انجام دهیم!میدانید ما ادم های نتیجه گراییم ادم های فرایند گرا نیستیم ! اخرش میپرسند چه خوانده ای؟ میپرسند چه رشته ای؟ نمیپرسند کدام استادت خوب بود؟ سرکدام کلاس به وجد میامدی؟ نمیپرسند امتحان کدام کلاس حال اساسی داد به تو؟ جزوه ی کدام استاد تو را به تفکر انداخت؟ فوقش میپرسند فلان استاد خوب نمره میدهد؟ میپرسند امتحانش open book است؟ میپرسند سرکلاس به حضور و غیاب گیر میدهد؟ 

وقتی فکر میکنم به دوران دانشجویی م فکر میکنم مال سالها قبل است چرا؟ میدانید چون من حدود 1سال وخرده ای عمرم را گذاشتم برسر پایان نامه ،بعد خسته شدم! بعددیدم حظ بصری و نظری خودم کنار! ولی این نوع درس خواندن عاقبت ندارد!اینطور شد که سروسرفراز امسال کنکور دکترا شرکت نکردم!  

یکی از همکلاسی های کلاس زبانم میگوید سلامتی ام را گذاشتم سرپایان نامه ! ولی هیچ کس مثل من عمل نکرد و دراخر هم منم که ضرر کردم به خاطر این پروژه ی لعنتی ،فرصت خارج رفتن،فرصت سر کار خوب رفتن را از دست دادم! 

میدانید حتی اگر معدود ادم هایی باشند توی جامعه که دلشان بخواهد کار حسابی کنند،یکی نگاه که به دوروبرشان بکنند زده میشوند! میدانید چون حقوق گدایی ، کار کاذب کردن ،تراکت پخش کردن توی خیابان ...از کار علمی و پژوهشی هم کم دردسر تر است هم پرسودتر ! بی نیاز به سرمایه بی نیاز به مهارت ! 

میدانید چرا؟ میدانید چرا هرروز گند کارهای این روسا درمیاید ! میدانید توی 8سال گذشته بیشترین میزان اختلاس و رشوه را داشته ایم هرروز گندش از یک جایی درمیاید یک روز از خانه ی ملت (مجلس) و نمایندگان ان یک روز از تامین اجتماعی یک روز از بانک و... 

تصور کنید شما یک روستا و شهر دورافتاده هستید نگران اسفالت نبودن راهی هستید که هرروز بچه هایتان باید سوار ماشین شوند و توی سرما بروند یک شهر دیگر برای اینکه مدرسه برای بچه ی شما توی شهر شما نیست تصور کنید هوای شهرتان ،اب شهرتان به کثافت مطلق بی شباهت نیست ان وقت شما را هوا برمیدارد و میروید رای میدهید به نماینده ای که فکرها دارد ،میروید میبینید نماینده ی شما و امثال شما حقوق ماهانه ی 38 میلیونی میگیرد و پاداش های 120میلیونی! اسمش را میفهمید ؟ نه ! چون اسمش مثل این مجرمین روزنامه ای به صورت الف-ج ،ع-ص ،میاید بیرون! میدانید چرا؟ چون همه ی راهها به رم ختم میشود یعنی به بالاتری ! مثل یک کلافی که اگر یک رجش را غلط ببافی موقع شکافتن میرود تا بیخش!  

اینطوری میشود که ادم ها بهم نگاه میکنند! اینطوری است که با حقوق های کارمندی و حقوق های حلال! نمیشود این ماشین هایی را دید که حتی شما اسمشان را هم بلد نیستید! اینطوری است که تضاد طبقاتی به خدا میرسد ! بله خانم ها و آقایان اینطوری است که ...  

 

 

کاش برف بیاید عمیق و شدید! کاش این شهر مدفون شود زیر برف ...

همین حوالی!

-گفته بودم نمیدونم یک کیلین ریجستری امده ست نشسته روی دستکتاپم ،هی اخطار میدهد ،هی اخطارها را فیکس میکند 250و خرده ای را به رخم میکشد ،محلش نمیگذارم یعنی بلد نیستم باید چیکار کنمش دقیقا ،روش سازگاری باهاش رو برداشتم،حالا هی از سازگاریه من سواستفاده میکند چندروز است نمیگذرد وارد وبگذرم بشوم فکرکنید 5،6سالست بیشتر روزها چکش کرده م دیده م کی از کجا میاید و تا حدودی ای پی کامپیوترها برایم اشنا بود ولی الان اخطار جدی میدهد و اصرار من فایده ای ندارد نمیگذارد بازش کنم ، بعضی سایت ها رو هم نمیگذارد ، 

بلاگ اسکای هم قسمت پیغام هایش خیلی وقت است برای من هنگ است یعنی هی اون علامت دست رو فشار میدم ولی هیچی به هیچی امروز یکی برایم پیغام گذاشته بود ناباورانه و در عین حال خسته چندبار تلاش کردم پیغامم باز شود که نشد!  

 

-من ادم حساسی هستم ،خب تا اینجایش که گفتن ندارد  ، حساس تر وقتی میشوم که ادمها به مرور زمان برایم مهم شوند و جلو بیایند بعد ان وقت است که عین چی عصبی میشوم اگر انرژی م تلاشم وقتم در راستای بهبود اوضاع نادیده گرفته شود،یک وقت هایی فکرمیکنم عین یک بادکنک میشوم که وقتی بی توجهی میبینم در ثانیه ای فیســــ، باد بادکنک درونم خالی میشود و انگار میافتم کف زمین !  

کاش میشد رفت جلو گفت ببین مرا؟ میبینی مرا؟ دست تکان بدهم ! بگویم الو ! بگویم من هم اینجایم !نامرئی نیستم! حداقل کاش توان نامرئی شدن و رفتن و سرک کشیدن را داشتم ...کاش میشد گفت گناه دارم واقعا این برخورد را با من نکنید! یک توجه ی بد بهتر از بی تفاوتی ست برای من! و قبول دارم شدیدا که بی خبری بدتر از بدخبری است!  

 

 

-این اس ام اس های تبلیغی و تکراری تجاوز است به حریم خصوصی ادم ها ،مخصوصا زمانی که منتظر اس دیگری هستی و صدایش نویدبخش است و بعد ضایع کننده...

 

-ادمی هستم که اگر گیر هم بدهم به یک اهنگ میبینی هزاربار پخش شده و من هیچ جایش را حتی حفظ نشده م تمرکز ندارم فقط وز وز شنیدن این اهنگها را از توی هدفون دوست دارم .. 

 

چندروز است گیر داده م به این اهنگ(+) فوق العاده است ...  

 

این هم قسمت قشنگی است ... 

 

http://www.youtube.com/watch?v=650VkY3ATek 

 

 

این هم عالی است 

http://soundcloud.com/sadegh-tasbihi/herman?utm_source=soundcloud&utm_campaign=mshare&utm_medium=facebook&utm_content=http%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fsadegh-tasbihi%2Fherman 

 

 

محمد نوریزاد: من دیگر به خانه بازنمی گردم... تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند...
---------------------------------------
محمد نوریزاد در نامه ای خطاب به همسرش چنین نوشت:

نامه ای به همسرم...

سلام فاطمه جان، اکنون که این نامه را برای تو می نگارم، دمِ صبح ششمِ آذرماه است. کجایم؟ در روستایی مجاورِپاوه. و درخانه ای که مردش بی نشان رفته. من به نوشتنِ این نامه ناگزیرم. که اگرننویسم، درخود مچاله می شوم. و بارانی ازشماتت برخود می بارم. نه این که بخواهم با نگارشِ این نامه خود را خلاص کنم، بل به این دلیل که سربه آستانِ توسایم و همراهی ات را التماس کنم.

مدتهاست که سخنی درمن پابپا می شود. تحملش را داشته باش. بگذار آنچه را که ازگفتنش هراس دارم، درهمین ابتدا وابگویم. وآن این که: من دیگر به خانه بازنمی گردم. تاکی؟ تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند. این را یکی دو باربه شوخی گفته بودمت. و توسکوت کرده بودی. اکنون اما شوخی ای درکارنیست. من به این سفر ادامه می دهم. با این که می دانم تو تنهایی. و پیش ازاین نیزتنها بوده ای.

آدمهایی مثل من ظاهراً برای زندگی کردن ساخته نشده اند. و آدمهایی مثل تو، برای لمسِ آرامش. من به این سفر آنقدر ادامه می دهم که خبر آید: همگانِ عزیزانِ دربند ما رها شده اند. این خبر که درهمه جا پیچید، لنگ لنگان بازمی گردم و دق الباب می کنم. اگر در به رویم وا کردی، کوله ای را که از اشک ها وآه ها و لبخندها و آرزوهای معطلِ هموطنانمان انباشته ام، پیش رویت وا می کنم. تا از این سوغات بی بدیل، لبخندهایش را برداری و تناول کنی. و اگرنه، گفتی برو به همانجاها که بوده ای، دمِ در برزمین می نشینم. آنقدرکه همسایگان و رهگذران و همان زندانیانِ آزاد شده وساطت کنند ودلِ خراش خورده ی تو را نرم کنند.
صبوری ات را از خدای خوب تمنّا می کنم.
همسرت: محمد
ششم آذرنود و دو- روستای دوریسان 
 
 
نامه ی نوری زاد رو که میخونم هی به خودم میگم، ما کجاییم؟ غرق در روزمرگی هامون ...

ازدواج و...

مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!...و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!! 

مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی ماده ای که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس" زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید...مرا ببخش! 

 

این متن رو جایی خوندم،دوستش داشتم ... 

 

 

خطاهایی را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند.تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم...به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم،
ولی افرادی را هم ناامید کردم......کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم.موقعی که نباید ، خندیدم...دوستانی ابدی برای خویش ساختم.دوست داشتم و دوست داشته شدم..ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم.دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم.فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم.با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم،
ولی بارها قلبم شکست...با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم...تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم...عاشق یک لبخند شدم...قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم،
می ترسیدم (که از دست هم دادم)...ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم!و زندگی ... از آن نمیگذرم...و تو ... تو هم نباید از آن بگذری...زندگی کن!آنچه واقعا خوب است،
این است که با یقین بجنگی،
زندگی را در آغوش بکشی،
و با عشق زندگی کنی...و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی.چون دنیا متعلق به کسانی است،
که جرات به خرج می دهند...زندگی برای این که بی معنی باشد،
خیلی خیلی زیاد است...!
چارلی چاپلین

نمیذاره این شهر پرخاطره ...

-صبح نزدیک ساعتی که میخواستم از خونه برم بیرون، حس نوشتن اومده بود روم خیمه زده بود و بالاجبار خودمو از دستش رها کردم و زدم به چاک ... 

-clean registry نمیدونم از کجا توی دستکتاپم نشسته و دم به دقیقه مثل این ادم های وسواسی انگار دستمال میگیرد دستش و کل سیستم رو تمیز میکنه و هی پیشنهاد خرید نمیدونم چی رو میده ،یکی نیست بگه خب قیمتش به درک ،من چطوری بخرمش وقتی یک کارت اعتباری بین المللی ندارم ! ... مثل این بچه هایی که گیر میدهند و گریه میکنند و...هی ادم را مجبور میکنند یک چیزی را برایشان بخرد و ادم نمیتواند به ان بچه ی زبان نفهم بفهماند الان وقتش ،انرژی اش ،حوصله ش ،پولش نیست ...این clean ... هم اینطور برخورد میکند با من... 

 

-یکی از دوستام امتحان آزمون استخدامی یک نهاد بیخود ...رو داره ،چندروز هست که تقریبا روی اعصاب من پاتیناژ میره ،چون دسترسی به نت هم نداره کلا از این ور و اون ور سوال میپرسه ،مثلا فرق کمونیسم و سوسیالیسم چیست؟ تاثیر جهانی شدن بر اموزش و پرورش؟ چرا باید ولایت فقیه را قبول داشته باشیم؟ نظریه ی داروین رو تو قبول داری؟(انگار من معیارم )...  

این شد که پس از پاسخ به این سوالات مسلسلی ،نوشتم ببخشید امروز اصلا تمرکز ندارم ،شب فکر میکنم ...یکجاهایی به ادم ها باید گفت :ایست ...تمامش کن ...حتی گفت "خفه شو"! 

در حال حاضر موزیکی که داره خونده میشه و من این متن رو تایپ میکنم القضا خیلی هم شرح حال من است : 

یک وقت هایی ،یه جاهایی،ادم از زندگیش سیره ...میخواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره ... 

 

-دیروز در میانه ی حرفهایمان به دوست" جانـــــــ " داشتیم صحبت میکردیم و به این نکته رسیدیم که اصلا یک رشته یا یک موردی نیست که ما دیوانه وار دوستش داشته باشیم ...به همین دلیل دائما در حال از این شاخه به اون شاخه پریدن هستیم و آخرش میفهمیم نه بابا این هم نیست آنچه دوستش داشتیم ... 

ولی امروز همان موقع که حس نوشتن رویم چمبره زده بود داشتم چندتا متن عالی معرفی شده و یا نوشته شده توسط ادم های وبلاگی رو میخوندم یک حس خلسه واری رویم نشست ،یک حسی که ادم دوست دارد تا ابدالدهر ادامه یابد ...دیدم اره این همون کاری هست که من عاشقشم ،قبلا هم به این حس رسیده بودم ولی انگار اگاه بهش نبودم ... 

اگر روزی قرار به رفتن از این دنیا باشه بیشتر از همه حسرت آهنگ ها و نوشته ها و عکس ها و بعدش ادم ها و فیلم هایی که دوست داشتم ولی هیچ وقت ندیدم یا نشنیدمشان ...رو میخورم ...  

 

-اگر قرار بود فقط یک قدرت رو بهم استثنائا یک روز بهم بدن ،دوست داشتم قدرت نامرئی شدن رو داشتم ،خیلی جاها هست که باید خبردار میشدم ازشان ... برای جدا شدن ،کندن ...

 

-این روزها نمیدونم چی منو از نوشتن جدا کرده بود ،هنوزم نمیدونم ،میامدم این خانه ی سفید رو دید میزدم و میرفتم ... 

 

-بعضی حس ها رو بعضی ادم ها رو نباید هیچ وقت تجربه کرد ،دچار یک حس سردرگمی ای بی پایان میشی ... دچار یک قیاس ناگسستنی ...

 

* نمونه ای نوشته هایی که بردم به  همان حس خوب دوست داشتنی ناب...   

 

http://ghasedak-flight.blogfa.com/post/512 

 http://zahraaa1992.blogfa.com/post/172  

http://new-nr.blogfa.com/post/397  

- تنبلیم را برای این چنین  لینک دادن ببخشید ...

 

-دارم گوش میدم : توی هرکوچه ای پا بذارم هنوز ....هوای تو در من نفس میکشه ...  

 

-حیف که ادم کتبی ای نیستی ،حیف که روحم رو نمیتوانم مثل سابق... عریان کنم ...حیف که نمیتونم اهنگ ،عکس ،نوشته برایت بفرستم تا بروی به همانجاها که من میروم ،حیف که نمیشود اینجا را بهت معرفی کنم ...حیف که اول عاشق عقیده ام و منیت من نشده ای ، حیف که اولش یک چیزهایی شنیده ای و بعدش دیده ای و بعد ذهنت را رانده ای انجاها که برای من مثل راه رفتن بر روی لبه ی تیغ هست ...حیف که ادم ها نیاز دارند انواع و اقسام ...حیف که ادم ها هم را درک نمیکنند و صرفا به گرمای درونیشان فکر میکنند که ان ها را میکشاند به گرفتن دست ها و تکیه گاه شدن ...دیوانگی هایم را کجا بگذارم ،تصویرسازی ام از کودک درون فقط در پفک خوردن را دیدی ،دیوانه بازی ای که هوس پارک ساعی و شهربازی و بستنی خوردن و هزاران متر را راه رفتن و جیغ زدن و گریستن و اینها را چگونه نشانت دهم؟ برف بازی ام ...بهشت زهرا خواستنم ،مترو گردی ام را... نقاشی کشیدن را ،کیک پختن ،هوس ترکیب ادویه ها و رژ های رنگی ...نشانه هایش رو زمین و اینه ... 

اهنگ قمیشی را بگذاریم و هوس موهای بافته بیفتد به جانمم ...لاک زدن و نقاشی رویش ...کارهای دستی و نقاشی های روی شیشه ...کافه های شهر و شب گردی هایش ...فانتزی فروشی ها ...فال ها ... هوس کریسمس های خارجه ...بچه شدن ها...عروسک ها...ولگردی ها و وب گردیا ...قصه ها ...

حالا چگونه بیرون بیاورمت از حجم سوالای " توی اکیپتان آقا هم هست؟" " چرا گفته ای خیابان گردی و.."" لاک جیغ زرشکی محرک فلان ادم" ... 

جداشویم از این ادم ها و فکرهای جدی و واقعی ...برگردیم به همان ایده ال ها و فانتزی ها...رویاها...

 

کاش ادم ها میتوانستند ویژگی های درونیشان رو رزومه کنند ،دیوانگی ها و هوس هایشان را....بعد ادم مخصوص هرادمی پیدا میشد ...ادم ها زندگیشان را میکردند ...یک حجم عقده و حسرت و پشیمانی و لعن و نفرین و آرزوهای یتیم برایشان باقی نمیماند ... 

 لعنت به این نیازها و تقاضا های بی عرضه ... 

لعنت به این کامنتهای بی ربط و اتوماتیک  

لعنت به این اس ام اس های تبلیغاتی وقت نشناس و توهم آور ... 

 

*یک هات چاکلت ولرم ،لطفا!

...

باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد
دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
باید خودم را ببرم بخوابد
«من» خسته است 

 

 

علیرضا روشن

سختی!

آنها که شکنجه کرده اند ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ِ ﻧﮕﺮﺍﻥ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ِ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ِ ﺧﻮﺏ، ﺍﺯ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﯼ ﭼﺸﻢ ِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ِ ﺑﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯼ ﻓﻼﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ
ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺗﻮﯼ ِ ﺣﯿﺎﻁ ﻟﯽ ﻟﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺳﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺎﯾﺪ. ﺣﺘﯽ ﺩﻫﻘﺎﻥ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻏﮕﻮ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮐﺒﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﺍست .. 

(نوشته ای از اسماعیل دلخموش) 

======================================================================= 

من خیلی خواب نمیبینم یعنی بیشترشون یادم نمیمونه ،هیچ وقتم دنبال تعبیرشو اینا نبودم و ...چندروز اخیر دوتا از دوستام خواب دیدن ،یکیشون اینکه من مریضم و حال ناجور ،اون یکی هم خواب دیده من از صخره پرت شدم ولی جراحتی ندیدم! در عین حال خودمم چندروز پیش خواب عجیبی دیدم که برای اولین بار توی نت دنبال تعبیرش بودم که چیز مشخصی دستگیرم نشد ...فقط یکی از دوستان ،گفت احتمال میدم در رابطه با مشکلات زندگی و اینا باشه که موجب میشه سخت بگذره بهت! 

امروز 3تا اعصاب خردی شدید رو تجربه کردم که انگار به معنای واقعی این خوابها پی بردم ... 

حقیقتا حالا میفهمم چه قدر مزخرف و بیهوده از زندگی ساده ی روزمره ی آروم خودم گله کردم یا شاید ناشکری ... 

خلاصه روزهای سختی داره بهم میگذره ... 

دعا کنید برام ... 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- 

اون آیه هست که میگه بعد از هرسختی ،آسونی است ، یکی میگفت اون حرف اضافه ای که اونجا گفته میشه حرف اضافه ی همراهی ست ،یعنی همراه با هرچه سختی ،آسانی است ... 

امیدوارم ...

حس های دوگانه!

دارم آهنگ وبلاگی  رو گوش میدم و همزمان کمی هم بشکن زنان طی میشود... 

همه چیزمان قاطیست پریروز قبل از کلاس ،یکی از بچه ها داشت حرکات موزون انجام میداد،یهو گفت محرم که نشده؟.. 

حالا هم این آهنگ رو دارم گوش میدم و میدونم محرم ست ،قبلا مثلا اگر یه آهنگ تند از ماهواره پخش میشد و همزمان هم یک عزاداری بود میشنیدم آهنگ قحطی که نیست یا عوض کن و... 

از اولش هم فکرمیکردم این چیزها ربط بهم ندارد ،میتوانی حواست هم به این باشد هم به آن ،خوشحال کردن خودت ربطی به غمباری فضا و روزهای تقویم ندارد و میشود هردو در آن واحد بود ...  

 

خواب نعمت بزرگی ست،فراموشی هم ،واگرنه شاید دیشب از پس آنهمه غمی که افتاده بود روی زندگی و حالم ،هیچ وقت نجات پیدا نمیکردم! 

 

هنوز تماس ها یا ایمیلهایی از طرف محل کار قبلیم (یک کمی مانده تا کامل رها شوم ازش) برام میاد ،خیلی خوشحالم که دیگر لازم نیست شماره ی تماسشان رو روی گوشیم ببینم یا طبق خواسته ی اونها مقاله و مطلب بنویسم! 

 

یکی از حس های خوب دنیا اینه که میری مصاحبه برای کارت ،بعد نه خیلی دلشوره داری نه خیلی نگرانی که آیا قبولت میکنند یا نه! اینکه تماس میگیرند یا نه ...من قبول دارم اینو که اگر کاری ،آدمی ،زندگی ای برای من باشد ،هیچ کس نمیتواند ازم بگیرد و بلعکسش من با زور نمیتونم چیزی رو برای همیشه از آن خودم بکنم ... 

 

اینجا مخاطبی داشت یک زمانی حدود 1سال پیش تقریبا و حدود 4ماه است تحقیقا از زندگیم و از این دنیای مجازی و... ریموو شد ،هرچند گاهی ترکش هایش را میبینم مثلا همین دیشب ،گاهی باور ناپذیر است چطور میشود رقص و شادی جایگزین آنهم غم و غصه و دلگرفتگی شود ... 

 

نترسم که با دیگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی . .

صائب تبریزی 

 

موزیک پیشنهادی(+)