یک مطلبی از مهدی خلجی خوندم خیلی خوشم اومد ُ دیدم خیلی شبیه روزهای جامعه ی ماست :*
جامعه ای که از مرگ نمیترسه نمیتونه به فکر نجات زندگی خود باشه.ترس از مرگ یعنی بازشناختن راهکارهای زنده ماندن. جامعه ما در هیچ سطح آن(چه در سطح مرگ کلی جامعه، چه در سطح مرگ خود فرد، چه در سطح مرگ همنوعان، چه در سطح مرگ طبیعت،...) از مرگ نمیترسه. شاید بشه گفت این جامعه، به شکلی، نترسیدن از مرگ و بی ارزش دانستن زندگی را جزیی از قرائت فلسفی خاص خود از زندگی میدونه و به همین دلیل حتی به نوعی بهش افتخار هم میکنه.به لحاظ روانی هم،مردم ما به نوعی با پدیده مرگ دوست اند و آن را خوشایند می دانند تا جایی که گاه بی پروایی در نزدیک شدن به مرگ را جزیی از بزرگی روح خود و افتراق خود از زندگی معمول دیگران میدانند.
هزاران هندی در سوگ زن جوانی نشستهاند که قربانی تجاوز گروهی در اتوبوس شد و جان خود را از دست داد.
سوگواری شکلی از مسئولیتپذیری است؛ نشانهی آگاهی اجتماعی از فاجعه است. جامعهی فاجعهزده خودبهخود مسئولیت نمیپذیرد. درک فاجعه یا خودآگاهی به فاجعه زمینهی ضروری مسئولیتپذیری است. جامعهی نابالغ ابزارهای گوناگونی برای تجاهل و تغافل از فاجعه یا فراموشی آن میسازد و بدان پناه میبرد. با بلوغ اجتماعی، جامعه فاجعهاندیش میشود. با اندیشیدن مستمر به مصیبت و نگرانی دائم از «شر» است که جامعهای مدرن میشود. جامعهی مدرن بحراناندیش است. چون بحراناندیش است مسألهساز است و به همین سبب مسئولیتساز.
* از این جهت گفتم شبیه که روزهای آخر آذر که میگفتن آخر دنیاست -همه کلی خوشحال بودن و میگفتن کاش راست باشه!
همین که آدما دیگه از مرگ مخصوصا اگر دسته جمعی باشه ترسی ندارند.