کی میداند؟

*از لیست وبلاگهای بروز شده ی بلاگفا ،چند وبلاگ را همینطوری باز کرده ام صداها قاطی شده اند بهم صدای این وبلاگ و این وبلاگ،در عین حال یک وبلاگ دیگر هم دارد هواتو کردم از محمد علیزاده را میخواند ...خودم هم دارم علی کوچولو رو با صدای خسرو شکیبایی گوش میدم ،قسمت های اخرش موسیقی بی کلام است ...شک ندارم کسی ان اخرش جان داده !جاااان داده برای دراوردن این آهنگ... 

 

*امروز رفتیم قم ،بعد از سالها شاید 8سال پیش ،شبش فکر کردیم و صبحش رفتیم ،شلوغ بود ...بگذریم از اینکه چند ده بار دل م به یاد..... 

 

 

*یکهو یاد دخترک میافتم ،دخترک زیبایی بود دختر ,دوست پدرم بود ،توی راهنمایی و بعدا توی دبیرستان و پیش دانشگاهی هم کلاسی شدیم ،سال پیش دانشگاهی هرروز عصر زنگ میزد ...بعد دیگر جدا شدیم او همان شهر بچگی ها ماندگار شد و من نه ...چندوقت پیش سرچ کردم اسمش را توی فیس بوک نبود ،پریروز باز هوایش را کردم سرچ کردم ،دخترک عروس شده بود ... 

یک عروس زیباااا.....  

 

 

*رییس دانشکده علامه عوض شد، شاید بتوان گفت یک عوضــــــ ی عوض شد... 

 

 

*دنیا که دنیا باشد ادم که ادم باشد ،عالم که بچرخد همین طور دور زمین و آسمان ،باز کشتن بد است هرجور که نگاه کنی ،مخصوصا وقتی طرف اجازه ی دفاع از خودش را هم نداشته باشد ...حالا که دست بسته و پابسته باشد بدتر ، ...از طرف هرکس که باشد ...

 

*کی میداند چقدر دنیا به ما بدهکار است ،چقدر پیاده روی پاییزی ،چقدر برف بازی،چقدر کشف لحظه ی چای ،چقد پختن کیک خانگی ،چقدر باران ،جاده ی شمال چقدر sms ، آهنگ ، عکس ، رنگ بازی ،چقد فیلم دیدن ،کتاب خواندن،خرید ،انگیزه ،بودن ...اشک... 

 

وبلاگ ها...

دست خودم نیست ،گاهی بعضی وب ها رو میخونم و میخونم و میخونم ولی ساکتم،یک مخاطب خاموش تمام عیار که گهگاهی که خیلی کیف میکند از یک نوشته ای ،میاید در کمتر از یک خط پیام میدهد برای نویسنده ش،بعد اینقدرها که احساس صمیمیت میکنم با یعضی نویسنده ها...که نگو ،بنده خدا اون نویسنده  فکر میکنه  این طرف که من باشم چرا اینقدر زود صمیمی شدم؟  

 

چندتا از وبلاگهایی که میخونم و دوستشون دارم و احساس صمیمیت هم میکنم م م بی آنکه لابد خود نویسنده ها بدانند:  

البته این مطمئنا یک دهم اون وبلاگهایی که دوست دارم نیست ولی صرفا به علت نزدیکی افکارم و علایقم و یا لذتی که در نوشته ها هست لینکشان را میدهم ... 

 

1) مرجان -اینروزها کم مینویسد ... 

 

2)نیکولا- کاش قسمت نظراتش را گاهی باز بگذارد...

 

3)پرستو -اینروزها عاشقی میکند... 

 

4)شبنم ، روزهایش با دخترک ... 

 

۵)دو من ، ارام ارام مینویسد از  زیر پوست شهر ... 

 

۶)ویولا، میشود موهایم ... 

 

 

هزار هزار وبلاگ خوب هست نوشته های خوب هست آدم های زیبای لای این نوشته ها این وبلاگستان که ادم فکر میکند کاش عمر کند برای دیدنشان ،برای خواندنشان ... 

کسانی که دنیا را بهتر میکنند با بودنشان ... 

یکی از بزرگترین لذتهای زندگی من وب خونی و وب نویسی است کاش توی ایران شغل محسوب میشد:))  

 

 

اینم متنی هست از امیر اقایی  

 

همین حالا که ما درگیر روزمره گیها و چه کنم چه کنم های مرسومیم؛ همین حالا که خیلی ها چشم دوخته اند به صفحه ی تلفن همراه لاکردار که مخاطب خاصشان کی قرار است اس ام اس بدهد؛همین حالا که در ترافیک و گرمای اتوبان به این اندیشه میکنی که امشب را چگونه میشود خوش گذراند؛ یک جای دنیا جی دی سلینجر دارد شاهکار جدیدش را خلق میکند؛ ولفگانگ لایب روی اثر حجمی اش کار میکند؛ایناریتو گونزالس فیلمنامه ی فیلم تازه اش ر...ا بازنویسی میکند؛یکسری آدم نشسته اند و راه کرد تازه ای برای رفتن به دورترین کهکشانها طراحی میکنند؛ دی کاپریو سر صحنه ی فیلم جدیدش تمرین میکند که دیالوگش را چگونه بهتر بگوید .....
زمان مفید کار در کشور ما روزی چند دقیقه است!!!! بطالت در رگ و پی مان مزمن شده است؛ با خودمان که تعارف نداریم؛ عادت کرده ایم مصرف کننده باشیم و یادمان رفته است که زمان به شکل حیرت آوری سریع میگذرد .....

 

 

خیال است یا واقعیت...

یک وقت هایی مرز خیال و واقعیت تشخیص نمیدم! تا حالا زیاد هم اینطوری شده ام!راه خاصی هم برای درمانش ندارم!همینطوری قاطی میشن باهم!البته هرچقدر بیشتر پای نت باشم یا فیس بوک این حس مجاز و خیال و اینها پررنگ تر میشود... 

بعد شاید بعد از یک خواب شبانه! یک اتفاق یک برنامه ی تلوزیونی یک تلفن و...برگردم به روزمره به زندگی واقعی! شاید این اتفاق زمانی برام پررنگ تر شد که دکتری گفت فلان قرص رو نخور،توهم میده به مرور زمان...هرچند دکتردیگر گفت  اصلا اینطوری نیست ...ولی خب شاید تلقین باشد ...

 

باید به خودم یاداوری کنم زندگی واقعی همین است که تصمیم گرفتم این ترم را کلاس نروم! اینکه ن امشب عروسی بوده! اینکه ف درگیر پایان نامه است ،اینکه این روزها چقدر با این دو دوست عزیزم هستم توی زنگ ها و اس ام اس ها ...اینکه دلم برای شبنم کامنت گذار تنگ شده برای تیراژه هم و برای چندنفری که قرار است هم را ببینیم!  

باید یاداوری کنم واقعیت این است که دلم میخواد وقتی پیدا شود بروم باشگاه، که دلم میخواد باخیال راحت بشینم بافتنی ببافم بی هدف، 

واقعیت همین بیرون رفتن امشب بود که چقدر خیال کردم ادمها دورند غیرقابل دسترس غیرواقعی و خارج از حس 5گانه ی لمس ..  

واقعیت همین س هست که زمینشان فروش نمیرود و چکشان برگشت خورده و امروز روزه گرفته ست ...

واقعیت همین گشت ارشاد لعنتی است که باز برگشته به ونک و میدون ولیعصر! 

واقعیت همین اسلحه های شیمیایی ست که فرود میاید روی سوریه!  

واقعیت همین "هیس،دخترها فریاد نمیزنند" شلوغ است که جلوی سینمایش صف بود امروز... 

همینکه دلم میخواهد ببینم این فیلم را ولی تنهایی ،همچنین دهلیز را ...و گذشته را ...

واقعیت همین ویزیت 30هزار تومنی دکتر است که وقتی تنها 3دقیقه پیشش هستی و دلت میخواهد بگویی ویزیت رو با وقتی که میگذاری تنظیم کن هرکس بیشتر خب ویزیت هم به همان نسبت بیشتر ... 

واقعیت همین پلاکارد بزرگی است نزدیکی های انقلاب که عکس 3کوهنورد را زده است همان ها که ماندند لای برف ...انها که هنوز فکرشان هم اتشم میزند ...  

واقعیت همین خانه ی مشیرالدوله  است که حراج شده است 12میلیارد که چقد دلم میخواست میشد روزی را طی کرد داخلش که چقد دلم میخواست بتوانم نگه دارم این مکان ها را ...که دست ما کوتاه و...

واقعیت همین دخترک فال فروش است که با همه گرم میگیرد دم رستوران ...که انروز ن را بغل کرد ...همان درختان سرسبز ولیعصرند که هی نگاه میکنم ببینم جای کدامشان خالی است همان ماشین های شاسی بلند و همان ادمی که لای اشغال ها میگردد...  

همین که امروز جواب ارشد امد و 3سال پیش خودم منتظر جواب بودم ...که چقد خوشحالم از فضای اون درس و دانشکده جداشده ام ...که تصمیمم برای ادامه ندادنش جدی است بدون اما و اگر... 

همین ادم های توی مترو که دم به ثانیه عوض میشوند و میبینی در عوض 20دقیقه 15نفر فروشنده امده ند همه سنی ...

واقعیت همان عمه ای است که تازه از امریکا برگشته و میگوید انجا سراب است میگوید هرکسی اینجاست هوای انجا دارد و هرکس انجاست هوای اینجا... 

واقعیت همین مادربزرگی است که عمه میگوید یک چشمش در اثر دیابت بیناییش را از دست داده! 

واقعیت همین مدادهای رنگی ند که هنوز تراشیدنشان حالم را جا میاورد ... 

همین لیوان چایی که چقد الان دلم میخواهد و نیست ... 

همین کاری است که دوست ندارم ، همین خستگی ست که میبردم به سمت خواب ، همین کارهایی ست که لیستشان جلویم هست ...

 

بعدا نوشت: واقعیت همین همسایه ی ...است که کف دستشویی ش را درست نمیکند و طلبکار هم هست وقتی میگویی استفاده نکن ،دارد نم میدهد به پایین ...همین دعوایی است که کردیم با این همسایه ،همین لرزش تمام بدنم هست ،همین تنفر است از او و دختر تخسش که مرا متنفر کرده از همه ی دختر بچه ها از همه ی ح......همین سردرگمی امروز من است که کشاندنم به امام زاده صالح و مترو و 7تیر ...همین استیصال است و روی busy گذاشتن خطم  که از محل کارم نتوانند تماس بگیرن  ...همین فحش هایی است که مانده ست نوک زبانم ...

بچه و بچگی!

من کلا خیلی از بچه جماعت خوشم نمیاد،مخصوصا هرچقدر بیشتر متعلق به نسل جدید باشن و هرحرکت مسخره شون نماد هوش و استعداد قلمداد بشه ،بچه هایی که فقط قدشون کوتاهه واگرنه حرفایی میزنن که پدر مادرها و نسل های پیشتر فقط انگشت به دهان میمانند و میگویند نکند اینها ادم بزرگند که فقط کوتوله باقی موندن؟! 

بچه هایی که بچگی نمیکنند ،حرفای شیرین بچه گانه نمیزنند، توی هرکاری دخالت میکنند و ...البته استثنا هم وجود دارد ولی خب کم است خیلی کم! 

 یک کتابی توی دوران تحصیل خونده بودم که گفته بود بچه های زمان خیلی قدیم و بچه های نسل خیلی جدید هیچ کدوم بچگی ندارند ،در زمان های قدیم به خاطر اینکه چنین مفهومی باب نبوده یعنی مفهوم کودکی، و تا زمانی که بچه کمی بزرگ میشده به عنوان یک نیروی کار به حساب میامده ، و از زمانی که صنعت چاپ به وجود اومده مفهوم کودکی شکل گرفته و در حال حاضر هم به دلیل ارتباطات و رسانه های افسار گسیخته مفهوم کودکی باز از بین رفته و یک جورهایی از بچه ها دزدیده شده! 

 

حالا همه ی اینها رو امروزی دارم میگم که دختر 2سال و خرده ای طبقه ی چهارم که بعد از حدودا 7سال و اینها نصیب این خانواده شده و خانواده ش رو به توهم این موضوع انداخته که عالم و ادم باید خدمت گذار و پاسخ گوی این باشند، طبق معمول  عصرها که وقت خواب و استراحت است چنان از پله ها تق تق و همراه با کلی اصوات و کلمات با معنی و بیمعنی در راهروها در گذر بوده که مامان من در رو باز میکنه و میگه "هیس" حالا فکر کنید این بچه دائما تکرار میکرده کی به ما گفته هیس!! و مادر این بچه از طبقه ی پایین مجددا عنر عنر برگشتن بالا در زدن که ببینن کدوم خانواده گفته هیس!که رسیدن به خونه ی ما که البته منم اون زمان از خواب پریدم و کلا از خجالتشون درامدم! منتها جالبه که بجای اینکه با خودشون فکرکنن چرا مردم بهشون میگن هیس و یک جورهایی اشکال رو درخودشون جستجو کنند یا تذکر بدن به بچه شون ،اومدن به ریشه یابی واژه هیس رسیدن!! 

 

الله اعلم از دست این خانواده های پر توقع و بچه های عجیبترشان !! 

 

نکات اخلاقی: 

1-خواهشا فکر نکنید چون خودتون و احیانا فامیل هایتان از بچه ی شما خوششان میاید،لزوما انها تحفه هایی هستن و مردم هم باید از بودن انها خوشحال باشند!  

2-خواهشا بچه هاتون رو برای راحتی خودتون توی پارکینگ و کوچه ول نکنید!  

3-خواهشا به بچه هاتون و احیانا خودتون ساعات ارامش و استراحت رو یاداوری کنید و همینطور واژه ی هیس رو!  

4-خواهشا برای یافتن امید و انگیزه به زندگی و همینطور سرگرمی و پیاده کردن ارزوهای خود ،ترس از رسیدن به سن 30سالگی و احیانا دیرشدن برای بچه دار شدن ،یا اینکه حالا همه بچه دارن ماهم باید بچه داشته باشیم، یا پدر و مادرمون دوست دارن نوه دار بشن ،دست به تولید بچه نزنید!  

 

کاش همه ی پدرو مادرها قبل از بچه دارشدن فقط 1بار از خودشون سوال کنن که حالا خودشون چه گلی به سرخانواده و جامعه زدن که بچه هاشون بزنن! البته خیلی از افراد واقعا اون گل رو به سرخانواده و جامعه زدن ،در نتیجه حقیقتا میبایست نسلی رو تداوم بدن ،نسلی که تا حدودی میتونن نیازهاشو براورده کنن و مسئولیت حضورش رو به عهده بگیرن !واگرنه ماجرا همین است که هرروز توی خیابون های شهر میبینم ...

از همه چی!

-نمیدونم دقیقا چندساعت است نشسته ام پای نت و هی الکی چرخیدم و چرخیدم توی وب ها و فیس بوک و اینها و اهنگ گوش دادم و هی میخوام بنویسم و نمیشود... 

 

-دلم میخواد دوشنبه زودتر فاینال تمام شود و شروع کنم به ول گردی ! با ادم ها قرار گذاشتن و دیدارها...همینکه امسال پارسال نیست و من مشغول پایان نامه نیستم خدا رو شکر داره! 

 

-دیروز روانشناس گفت باید اینبار جدی قیچی بگیری دستت ! و بعد هربار من فقط فکر کردم چقدر این بریدن شبیه ناف بریدن است !یا شاید شبیه بریدن نخ با اینکه ادم شک میکند کوتاه و بلند نشود،فکر میکنم که این قیچی در دست گرفتن جدی به دست گرفتنش درد دارد ... از همین الان دلم هری میریزد ...

 

-شهریور در حقیقت اومد و من هیچ حسی بهش ندارم امسال کمی اضطراب ناشی از سالیان گذشته که در یادم مانده برای شروع مدرسه و امثالهم هرچند ته تهش یک شیرینی خیلی کمی هم وجود داشت ، خوشحالم در این رابطه فارغ از عاطفه و احساس... 

 

-امروز اولین و شاید اخرین جلسه ی تدریسم بود برای ادم هایی همسن خودم که برخی سعی در مچ گرفتن دارند،بعضیا رو همینطوری که من ازشان بدم میاید لابد دل به دل راه دارد و انها هم همچین حسی دارند ...خلاصه تمام 3ساعت کلاس دهنم خشک شد و قورت قورت اب خوردم و تا عصرش هی سرفه کردم ...و هی نفسم سخت بالا اومد.. 

 

-اونهفته تنها بودم و اینهفته نیستم ... 

 

-مترو رو هرچند خیلی کم میتونم تحمل کنم ولی همان کمش رو دوست دارم ... 

 

-دارم عکس های مراسم ختم پدر حامد-بهداد رو میبینم و انگار این ادم ها رو این بازیگران و این ادم های معروف رو ادم میبینه یک لحظه فکر میکنه حقیقت زندگی همینه ...اینها هم مرگ دارند اینها هم زندگی شان اینطور است ،منظورمو نمیتونم دقیق بگم... 

انگار از اون بالابالا بودن و دردسترس نبودن خارج شدن ... 

 

-از ادم هایی که روی خودشون کار میکنن و به عادت های بدشون فکر میکنن و سعی در تغییرش دارن خوشم میاد ...  

 

-ناراحتم برای تمام قتـ ل های خاموش رشید اسماعیـ ـلی ... (نویسنده و روزنامه نگار)

و حتی برای قتل های غیرسیاسی مثل امید دربندی (ورزشکار )

 

-عارف داره میخونه فصل من و تو رسیده روی ابرها ....

یادمان ...

بچه برای 5میلیون تومان به سرقت رفته! پسرک پیدا شد ...

 

ولی یادمان باشد چه کسانی این روزگار را رقم زدند برای کشور!! 

یادمان باشد ...

هزارتوی فکر!

- کاموای ساده ی صورتی ملایم و یواشی(!) خریدم گهگاهی به یک هدف نامشخص میبافتم ،وقتی عصبی ام ،اضطراب دارم و...حالم را بهتر میکند هرچند اگر زیر و رو بافتنش را کمی قاطی میکنم،مهم نیست ... 

 

-امروز از وضعیت بد جامعه یکی از بچه های کلاس یه اتفاقی رو شرح داد که اول شوکه شدم و تمام مدت یادش که میافتم حالت تهوع میگیرم، از اونجایی که همیشه هدفم این بوده اگر چه تلخ مینویسم ولی هیچ وقت عکس یا موضوع انقدر بد و زشتی رو هرچند واجب ،توی وبلاگ و فیس بوک نذارم ، مخصوصا اینکه من خودم اعتقاد دارم هرچقدر ادم به موضوعات بد و نگران کننده و حوادث این روزنامه ها توجه کنه بیشتر اون رو جذب میکنه ،به خاطر همین نه برای خانواده تعریف کردم نه برای شما، فقط متاسفم به خاطر داشتن این جامعه ای به خاطر فقر و کمی هم زیاده خواهی ادم دست به چه کارهایی میزنه که عقل انس و جن هم بهش نمیرسه !  

مواظب طلاهاتون باشید،مواظب اینکه جلوی چشم نباشند،مواظب اینکه از بسته شدن درتون مطمئن بشین ! مواظب بچه هاتون باشید -مواظب بچه تون که توی کالسکه هست ،4چشمی نگاهش کنید ...بچه دزدی زیاد شده !

 

-من به خاطر رشته ای که خوندم کمی هرچند کوچیک مسئولیت بهبود اوضاع جامعه هستم ،متاسفم و شرمنده حتی در سهم خودم !! 

  

-این چندروز نمایندگان مجلس ،مجلس رو اباد کردن با حرف هاشون با اطلاعات کم و نداشتشون ،با حرف های مفتشون با ... 

دیگه به قول یکی بیشتر از انتخابات ریاست جمهوری باید حواسمون به مجلس باشه که کی ها رو داریم میفرستیم ...

 

-من همیشه موقعی که امتحان دارم کلی فکر بکر هم به ذهنم خطور میکنه ،مثل دیشب یکی از تصمیمات درست کردن یک وب دیگه بود ولی فکر نکنم حوصله ی یک جای دیگر رو داشته باشم شاید همین جا بنویسم ... 

 

-مدادرنگی ها و رنگ ها این روزها تنها دادرس من هستند توی این روزها -البته کمی هم اهنگ ها ...