لینک های خوب

 فقط میتونم بگم این لینک ها عالین ! ازدستشون ندید! 

 

 (+) (+)   (+)  (+)  

مستی

احتمالا میگویید قول و قرارم چه؟ اینکه گفتم کمتر حضور پیدا میکنم توی این خانه ی مجازی چه؟ خب پس چه شد که حالا قول هایم را به هیچ کجا حساب هم نمیکنم!  

اول صبح جمعه است امده بودم که این مقاله ی لعنتـــــی را درست کنم و سروسامان دهم ،شروع کردم به باز کردن وبهای آپ شده ی بلاگفا بعد هم دانه دانه کلیک کردم روی پیشنهادات بچه ها... 

اینطور شد که لواشک خوردم اول صبحی و بعد با پست ها مست شدم ...مست کردممم! 

اینها هم چندتایش هست ...

باز هم ببخشید این نحوه ی لینک دادن من را ...بگذارید به حساب جمعه و ... 

     http://mimaram.blogfa.com/post/34  

http://tanhaeeeii.blogfa.com/post/423 

http://www.otobousabee.blogfa.com/post-235.aspx 

http://miissmonaliza.blogfa.com/post/365

http://epode.blogfa.com/post/134

      http://new-nr.blogfa.com/post/418

ابی(آقای صدا)

(+) 

 

چرا  آقای صدا، صدایش تکیده شده ست؟ 

وقتی آنجا که میخواند" از دستـــــــــ, تو میرم ..".

آنجا که میخواند "منم که میمیرم"... 

 

آنجا که میگوید " این آخرین باره" 

 

چرا آقای صدا،چهره ش شکسته تر شده است؟ 

 

خدایا تا زمانی که زنده ایم ،بعضی آدم ها را ازمان نگیــــــــــر یکی اش هم همین آقای صدا ست ... 

اصلا از عمر من کم کن بده به این آدمهای نازنینتـــــــــــــ

همین حوالی!

-گفته بودم نمیدونم یک کیلین ریجستری امده ست نشسته روی دستکتاپم ،هی اخطار میدهد ،هی اخطارها را فیکس میکند 250و خرده ای را به رخم میکشد ،محلش نمیگذارم یعنی بلد نیستم باید چیکار کنمش دقیقا ،روش سازگاری باهاش رو برداشتم،حالا هی از سازگاریه من سواستفاده میکند چندروز است نمیگذرد وارد وبگذرم بشوم فکرکنید 5،6سالست بیشتر روزها چکش کرده م دیده م کی از کجا میاید و تا حدودی ای پی کامپیوترها برایم اشنا بود ولی الان اخطار جدی میدهد و اصرار من فایده ای ندارد نمیگذارد بازش کنم ، بعضی سایت ها رو هم نمیگذارد ، 

بلاگ اسکای هم قسمت پیغام هایش خیلی وقت است برای من هنگ است یعنی هی اون علامت دست رو فشار میدم ولی هیچی به هیچی امروز یکی برایم پیغام گذاشته بود ناباورانه و در عین حال خسته چندبار تلاش کردم پیغامم باز شود که نشد!  

 

-من ادم حساسی هستم ،خب تا اینجایش که گفتن ندارد  ، حساس تر وقتی میشوم که ادمها به مرور زمان برایم مهم شوند و جلو بیایند بعد ان وقت است که عین چی عصبی میشوم اگر انرژی م تلاشم وقتم در راستای بهبود اوضاع نادیده گرفته شود،یک وقت هایی فکرمیکنم عین یک بادکنک میشوم که وقتی بی توجهی میبینم در ثانیه ای فیســــ، باد بادکنک درونم خالی میشود و انگار میافتم کف زمین !  

کاش میشد رفت جلو گفت ببین مرا؟ میبینی مرا؟ دست تکان بدهم ! بگویم الو ! بگویم من هم اینجایم !نامرئی نیستم! حداقل کاش توان نامرئی شدن و رفتن و سرک کشیدن را داشتم ...کاش میشد گفت گناه دارم واقعا این برخورد را با من نکنید! یک توجه ی بد بهتر از بی تفاوتی ست برای من! و قبول دارم شدیدا که بی خبری بدتر از بدخبری است!  

 

 

-این اس ام اس های تبلیغی و تکراری تجاوز است به حریم خصوصی ادم ها ،مخصوصا زمانی که منتظر اس دیگری هستی و صدایش نویدبخش است و بعد ضایع کننده...

 

-ادمی هستم که اگر گیر هم بدهم به یک اهنگ میبینی هزاربار پخش شده و من هیچ جایش را حتی حفظ نشده م تمرکز ندارم فقط وز وز شنیدن این اهنگها را از توی هدفون دوست دارم .. 

 

چندروز است گیر داده م به این اهنگ(+) فوق العاده است ...  

 

این هم قسمت قشنگی است ... 

 

http://www.youtube.com/watch?v=650VkY3ATek 

 

 

این هم عالی است 

http://soundcloud.com/sadegh-tasbihi/herman?utm_source=soundcloud&utm_campaign=mshare&utm_medium=facebook&utm_content=http%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fsadegh-tasbihi%2Fherman 

 

 

محمد نوریزاد: من دیگر به خانه بازنمی گردم... تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند...
---------------------------------------
محمد نوریزاد در نامه ای خطاب به همسرش چنین نوشت:

نامه ای به همسرم...

سلام فاطمه جان، اکنون که این نامه را برای تو می نگارم، دمِ صبح ششمِ آذرماه است. کجایم؟ در روستایی مجاورِپاوه. و درخانه ای که مردش بی نشان رفته. من به نوشتنِ این نامه ناگزیرم. که اگرننویسم، درخود مچاله می شوم. و بارانی ازشماتت برخود می بارم. نه این که بخواهم با نگارشِ این نامه خود را خلاص کنم، بل به این دلیل که سربه آستانِ توسایم و همراهی ات را التماس کنم.

مدتهاست که سخنی درمن پابپا می شود. تحملش را داشته باش. بگذار آنچه را که ازگفتنش هراس دارم، درهمین ابتدا وابگویم. وآن این که: من دیگر به خانه بازنمی گردم. تاکی؟ تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند. این را یکی دو باربه شوخی گفته بودمت. و توسکوت کرده بودی. اکنون اما شوخی ای درکارنیست. من به این سفر ادامه می دهم. با این که می دانم تو تنهایی. و پیش ازاین نیزتنها بوده ای.

آدمهایی مثل من ظاهراً برای زندگی کردن ساخته نشده اند. و آدمهایی مثل تو، برای لمسِ آرامش. من به این سفر آنقدر ادامه می دهم که خبر آید: همگانِ عزیزانِ دربند ما رها شده اند. این خبر که درهمه جا پیچید، لنگ لنگان بازمی گردم و دق الباب می کنم. اگر در به رویم وا کردی، کوله ای را که از اشک ها وآه ها و لبخندها و آرزوهای معطلِ هموطنانمان انباشته ام، پیش رویت وا می کنم. تا از این سوغات بی بدیل، لبخندهایش را برداری و تناول کنی. و اگرنه، گفتی برو به همانجاها که بوده ای، دمِ در برزمین می نشینم. آنقدرکه همسایگان و رهگذران و همان زندانیانِ آزاد شده وساطت کنند ودلِ خراش خورده ی تو را نرم کنند.
صبوری ات را از خدای خوب تمنّا می کنم.
همسرت: محمد
ششم آذرنود و دو- روستای دوریسان 
 
 
نامه ی نوری زاد رو که میخونم هی به خودم میگم، ما کجاییم؟ غرق در روزمرگی هامون ...

ازدواج و...

مادرم روزی هشتصد و شصت و هفت هزار بار می گوید ازدواج کنم!...و بی شک اگر من روزی با مردی ازدواج کنم که با هم به مهمانی های احمقانه ای برویم که مردان یک طرف جمع شوند و از سیاست و کار و فوتبال بگویند و زنان یک طرف دیگر جمع شوند و از پدیکور و مانیکور و انواع و اقسام رژیم غذایی و ساکشن و پروتز لب و پستان و جُک های سکسی و چگونگی شوهرهایشان در رختخواب و سریال های ترکیه ای ماهواره و خرم خاتون حرف بزنند، خودم را آتش می زنم!!! 

مادر ِ من، عزیز دلم، اگر مردی را پیدا کردی که با من به دوچرخه سواری و تئاتر دیدن و کنسرت رفتن و فیلم دیدن و آهنگ های (غیر پاپ) دانلود کردن و شعر و کتاب خواندن و کافه رفتن و شب گردی های بی هوا و سفر های بی هوا با کوله پشتی و عکاسی و نقاشی و سر به سر هم گذاشتن و دیوانه بازی هایی از این دست زد، و آنقدر به با هم بودنمان ایمان داشت که به زمین و زمان و هر پشه ی ماده ای که از دور و برم رد می شود گیر نداد، و به من احساس "رفیق" بودن داد و نه تنها احساس" زن" بودن، طوری که تمام دنیا به رفاقت و رابطه مان حسودی شان شد و مجبور شدیم برای چشم نظرهایشان هر روز اسفند دود کنیم، آن وقت شاید یک فکری برای رسیدنت به آرزویت کردم!... که با علم به اینکه این خراب شده نامش ایران است، و ازدواج به جای اینکه سندِ با هم بودنِ "من" و "او" باشد، سندِ با هم بودن دو ایل و طایفه و حرف و حدیث هایشان و احتمالا همان مهمانی های احمقانه و غرق شدن در باتلاقِ خرج و مخارج و روزمرگیِ محض ست، احتمالا هرگز به آرزویت نخواهی رسید...مرا ببخش! 

 

این متن رو جایی خوندم،دوستش داشتم ... 

 

 

خطاهایی را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند.تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم،
و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم...به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم،
ولی افرادی را هم ناامید کردم......کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم.موقعی که نباید ، خندیدم...دوستانی ابدی برای خویش ساختم.دوست داشتم و دوست داشته شدم..ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم.دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم.فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم.با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم،
ولی بارها قلبم شکست...با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم...تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم...عاشق یک لبخند شدم...قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد،
و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم،
می ترسیدم (که از دست هم دادم)...ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم!و زندگی ... از آن نمیگذرم...و تو ... تو هم نباید از آن بگذری...زندگی کن!آنچه واقعا خوب است،
این است که با یقین بجنگی،
زندگی را در آغوش بکشی،
و با عشق زندگی کنی...و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی.چون دنیا متعلق به کسانی است،
که جرات به خرج می دهند...زندگی برای این که بی معنی باشد،
خیلی خیلی زیاد است...!
چارلی چاپلین

برای روزهای ...

پاییز که آمد گفتمش الهی یک اتفاق خوب برایت بیفتد تا عاشق شوی، یک اتفاقی که تا سالها فراموشت نشود، یک اتفاقی که با آمدن هر پاییز یک عالمه خوشی بریزد توی دلت، ذوق کنی، یک اتفاقی که همیشه مدیون باشی به این فصل...آذر که آمد، یک هفته اش که گذشت گله کرد دیدی الکی بزرگ کردی این پاییز را، گفتی پاییز پادشاه فصلهاست،خندید و گفت پاییز را زیاد تحویل نگیر، پاییز جز یک مشت دلتنگی چیزی ندارد. میدانست پاییز را دوست دارم آبانش را ، بارانش را، حتی همان دل گرفتی، دلتنگی هایش را...دارد پشت سرت حرف می زند، بدت را می گوید پاییز جان، بیا به حرمت دوستی چند ساله مان دست بجنبان، من هنوز امیدوارم به تو، بیا همان اتفاق خوب لعنتی را برایمان رقم بزن تا باورم خراب نشود که پادشاه فصل هایی... 

 

(نمیدونم متنش از کی هست)

 

یکوقت هایی حال ادم رو فقط یکسری آهنگ و کلیپ خوب میکنه : 

 

http://www.youtube.com/watch?v=2rZkFbYIK34  

 

 

http://soundcloud.com/dear-iran1/niaz-nawab-naghshe-to 

 

 

http://soundcloud.com/sepidedam/salar-aghili-siamak-aghaie?utm_source=soundcloud&utm_campaign=share&utm_medium=facebook 

 

 

 http://www.youtube.com/watch?v=DUi9uYUeX9I&feature=share 

 

 

http://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Dang-Show-Slowly-Slowly?start=11391&index=5 

 

 

http://www.youtube.com/watch?v=9MBQDfAO77o&feature=c4-overview&list=UUI01l6WXUWeKEpaNJD3x6fQ 

 

(انیمیشن مربوط به صبرو بردباری ایرانی:)) 

 

 

 

*بازم ببخشید به خاطر این نوع لینک دادن ...

نمیذاره این شهر پرخاطره ...

-صبح نزدیک ساعتی که میخواستم از خونه برم بیرون، حس نوشتن اومده بود روم خیمه زده بود و بالاجبار خودمو از دستش رها کردم و زدم به چاک ... 

-clean registry نمیدونم از کجا توی دستکتاپم نشسته و دم به دقیقه مثل این ادم های وسواسی انگار دستمال میگیرد دستش و کل سیستم رو تمیز میکنه و هی پیشنهاد خرید نمیدونم چی رو میده ،یکی نیست بگه خب قیمتش به درک ،من چطوری بخرمش وقتی یک کارت اعتباری بین المللی ندارم ! ... مثل این بچه هایی که گیر میدهند و گریه میکنند و...هی ادم را مجبور میکنند یک چیزی را برایشان بخرد و ادم نمیتواند به ان بچه ی زبان نفهم بفهماند الان وقتش ،انرژی اش ،حوصله ش ،پولش نیست ...این clean ... هم اینطور برخورد میکند با من... 

 

-یکی از دوستام امتحان آزمون استخدامی یک نهاد بیخود ...رو داره ،چندروز هست که تقریبا روی اعصاب من پاتیناژ میره ،چون دسترسی به نت هم نداره کلا از این ور و اون ور سوال میپرسه ،مثلا فرق کمونیسم و سوسیالیسم چیست؟ تاثیر جهانی شدن بر اموزش و پرورش؟ چرا باید ولایت فقیه را قبول داشته باشیم؟ نظریه ی داروین رو تو قبول داری؟(انگار من معیارم )...  

این شد که پس از پاسخ به این سوالات مسلسلی ،نوشتم ببخشید امروز اصلا تمرکز ندارم ،شب فکر میکنم ...یکجاهایی به ادم ها باید گفت :ایست ...تمامش کن ...حتی گفت "خفه شو"! 

در حال حاضر موزیکی که داره خونده میشه و من این متن رو تایپ میکنم القضا خیلی هم شرح حال من است : 

یک وقت هایی ،یه جاهایی،ادم از زندگیش سیره ...میخواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره ... 

 

-دیروز در میانه ی حرفهایمان به دوست" جانـــــــ " داشتیم صحبت میکردیم و به این نکته رسیدیم که اصلا یک رشته یا یک موردی نیست که ما دیوانه وار دوستش داشته باشیم ...به همین دلیل دائما در حال از این شاخه به اون شاخه پریدن هستیم و آخرش میفهمیم نه بابا این هم نیست آنچه دوستش داشتیم ... 

ولی امروز همان موقع که حس نوشتن رویم چمبره زده بود داشتم چندتا متن عالی معرفی شده و یا نوشته شده توسط ادم های وبلاگی رو میخوندم یک حس خلسه واری رویم نشست ،یک حسی که ادم دوست دارد تا ابدالدهر ادامه یابد ...دیدم اره این همون کاری هست که من عاشقشم ،قبلا هم به این حس رسیده بودم ولی انگار اگاه بهش نبودم ... 

اگر روزی قرار به رفتن از این دنیا باشه بیشتر از همه حسرت آهنگ ها و نوشته ها و عکس ها و بعدش ادم ها و فیلم هایی که دوست داشتم ولی هیچ وقت ندیدم یا نشنیدمشان ...رو میخورم ...  

 

-اگر قرار بود فقط یک قدرت رو بهم استثنائا یک روز بهم بدن ،دوست داشتم قدرت نامرئی شدن رو داشتم ،خیلی جاها هست که باید خبردار میشدم ازشان ... برای جدا شدن ،کندن ...

 

-این روزها نمیدونم چی منو از نوشتن جدا کرده بود ،هنوزم نمیدونم ،میامدم این خانه ی سفید رو دید میزدم و میرفتم ... 

 

-بعضی حس ها رو بعضی ادم ها رو نباید هیچ وقت تجربه کرد ،دچار یک حس سردرگمی ای بی پایان میشی ... دچار یک قیاس ناگسستنی ...

 

* نمونه ای نوشته هایی که بردم به  همان حس خوب دوست داشتنی ناب...   

 

http://ghasedak-flight.blogfa.com/post/512 

 http://zahraaa1992.blogfa.com/post/172  

http://new-nr.blogfa.com/post/397  

- تنبلیم را برای این چنین  لینک دادن ببخشید ...

 

-دارم گوش میدم : توی هرکوچه ای پا بذارم هنوز ....هوای تو در من نفس میکشه ...  

 

-حیف که ادم کتبی ای نیستی ،حیف که روحم رو نمیتوانم مثل سابق... عریان کنم ...حیف که نمیتونم اهنگ ،عکس ،نوشته برایت بفرستم تا بروی به همانجاها که من میروم ،حیف که نمیشود اینجا را بهت معرفی کنم ...حیف که اول عاشق عقیده ام و منیت من نشده ای ، حیف که اولش یک چیزهایی شنیده ای و بعدش دیده ای و بعد ذهنت را رانده ای انجاها که برای من مثل راه رفتن بر روی لبه ی تیغ هست ...حیف که ادم ها نیاز دارند انواع و اقسام ...حیف که ادم ها هم را درک نمیکنند و صرفا به گرمای درونیشان فکر میکنند که ان ها را میکشاند به گرفتن دست ها و تکیه گاه شدن ...دیوانگی هایم را کجا بگذارم ،تصویرسازی ام از کودک درون فقط در پفک خوردن را دیدی ،دیوانه بازی ای که هوس پارک ساعی و شهربازی و بستنی خوردن و هزاران متر را راه رفتن و جیغ زدن و گریستن و اینها را چگونه نشانت دهم؟ برف بازی ام ...بهشت زهرا خواستنم ،مترو گردی ام را... نقاشی کشیدن را ،کیک پختن ،هوس ترکیب ادویه ها و رژ های رنگی ...نشانه هایش رو زمین و اینه ... 

اهنگ قمیشی را بگذاریم و هوس موهای بافته بیفتد به جانمم ...لاک زدن و نقاشی رویش ...کارهای دستی و نقاشی های روی شیشه ...کافه های شهر و شب گردی هایش ...فانتزی فروشی ها ...فال ها ... هوس کریسمس های خارجه ...بچه شدن ها...عروسک ها...ولگردی ها و وب گردیا ...قصه ها ...

حالا چگونه بیرون بیاورمت از حجم سوالای " توی اکیپتان آقا هم هست؟" " چرا گفته ای خیابان گردی و.."" لاک جیغ زرشکی محرک فلان ادم" ... 

جداشویم از این ادم ها و فکرهای جدی و واقعی ...برگردیم به همان ایده ال ها و فانتزی ها...رویاها...

 

کاش ادم ها میتوانستند ویژگی های درونیشان رو رزومه کنند ،دیوانگی ها و هوس هایشان را....بعد ادم مخصوص هرادمی پیدا میشد ...ادم ها زندگیشان را میکردند ...یک حجم عقده و حسرت و پشیمانی و لعن و نفرین و آرزوهای یتیم برایشان باقی نمیماند ... 

 لعنت به این نیازها و تقاضا های بی عرضه ... 

لعنت به این کامنتهای بی ربط و اتوماتیک  

لعنت به این اس ام اس های تبلیغاتی وقت نشناس و توهم آور ... 

 

*یک هات چاکلت ولرم ،لطفا!