لینک های خوب

 فقط میتونم بگم این لینک ها عالین ! ازدستشون ندید! 

 

 (+) (+)   (+)  (+)  

مستی

احتمالا میگویید قول و قرارم چه؟ اینکه گفتم کمتر حضور پیدا میکنم توی این خانه ی مجازی چه؟ خب پس چه شد که حالا قول هایم را به هیچ کجا حساب هم نمیکنم!  

اول صبح جمعه است امده بودم که این مقاله ی لعنتـــــی را درست کنم و سروسامان دهم ،شروع کردم به باز کردن وبهای آپ شده ی بلاگفا بعد هم دانه دانه کلیک کردم روی پیشنهادات بچه ها... 

اینطور شد که لواشک خوردم اول صبحی و بعد با پست ها مست شدم ...مست کردممم! 

اینها هم چندتایش هست ...

باز هم ببخشید این نحوه ی لینک دادن من را ...بگذارید به حساب جمعه و ... 

     http://mimaram.blogfa.com/post/34  

http://tanhaeeeii.blogfa.com/post/423 

http://www.otobousabee.blogfa.com/post-235.aspx 

http://miissmonaliza.blogfa.com/post/365

http://epode.blogfa.com/post/134

      http://new-nr.blogfa.com/post/418

شروع زندگی جدی!

هروقت حضورم در زندگی شخصیم بیشتر میشه حضورم توی وب کمتر میشه تا حدی که به طرز باورنکردنی ای هفته ی گذشته روز شنبه کلا به وب و به نت سرنزدم هرچند بیشترش به خاطر کسالت و مریضیم بود ولی چیزی بود که برای مدتهای زیادی تجربه نشده بود برام! 

حدود 1سال و خرده ای است از دفاع پایان نامه م میگذره و حدود دوسال هست از اخرین ترمی که امتحان رسمی و جدی داشتیم گذشته حدود چندماه است از کارم به صورت رسمی انصراف داده ام! به مدت زیادی است که به صورت فشرده و پشت سرهم کلاس زبان میروم!  

مدتهای مدیدی است که صبح ها ،شبها ،برای روزهای زندگی ام تقریبا به میزان زیادی دست خودم هست با کمترین میزان تعهد و قول و قراردادهای رسمی!  اینطور زندگی کردنی،اولش جذاب ،تا مدتها حسادت برانگیز،شگفت انگیز،راحت ،خوشحال،سرخوش و...طی میشود! اما به مرور زمان میبینی که مدتهای زیادی هست جدی زندگی نکرده ای! جدی زندگی کردن برای کسی که یک عمری درس و امتحان داشته عادت است ،برای کسی که ساعات تفریح و مهمانی اش با تاریخ امتحان ها هماهنگ شده و خیلی هایش به دلیل درس و کلاس تعطیل و کنسل شده و به بعد موکول شده ،اینطور زندگی کردن عجیب است اوایلش هیجان برانگیز ولی به مرور زمان یک حس بد رخوت و رکود میرود لای زندگی ادم ! یک زندگی ای که انگار نیاز دارد به یک زنگ های جدی و مهم و مفید ! یک زندگی ای که حالا زنگ تفریح هایش جایشان را بدهند به زندگی های تنظیم شده و لیست شده و برنامه ریزی و... 

خب به تبع اینطور زندگی سخت تر و پرمسئولیت تر از زندگی اول است ،همانی که تازگی ها شنیده ام و به گمانم خیلی هم خوب توصیف کننده است(زندگی , یلخی) نمیدانم از کجا میاید ولی توصیف کننده ی زندگی این 1سال اخیر من است تا حدودی! 

یک حس بدی دارم یک حس شرمندگی، وقت تلف شدگی ،بی ارزشی،بطالت،هدر دادن، عذاب وجدان ....دارم فکرمیکنم این خود و فراخود به قول فروید ،این سالها با ما چه کرده است چقدر واژه های سطر بالا حداقل برای من ویران کننده اند،آنقدری که فکر میکنم داغ شده م ،خسته و لمس و... 

 خلاصه تصمیم گرفتم از همین امروز ،البته روز اول و دوم و اینها تا حد زیادی برگشتن به زندگی طبیعی کمی دشوار است ولی از امروز تا ان شاا...تا اطلاع ثانوی قصد زندگی جدی و حساب کتاب شده تری دارم! زندگی ای که هروقت اراده کنم قرار نیست بپرم توی نت ،هروقت هوس کردم نمیخواهم بروم بیرون !نمیخواهم نقاشی کنم ! نمیخواهم قرارهای دوستانه بگذرم ! میخواهم کمی جدی تر به برنامه های روزانه و به تیک زدن کنار این برنامه ها و لیست ها فکر کنم ! 

اینطوری که ادم شاید توی این 1سال خیلی جاها رفته باشد خیلی چیزهادیده باشد لذتهایی کشف کرده باشد کتابهایی خوانده باشد تجربه هایی خنده هایی فیلم هایی اهنگ هایی عکس هایی... 

ولی خب ارزش همه ی این خوشی ها زمانی است که همیشگی نباشد! این نباشد که ادم احساس کند روی زندگــــــــی روزانه اش پهن شده است پهـــــــــن! دقیقا به همین عرض و طول!!  

این یعنی کمتر به نت میایم حساب شده تر لینک ها را باز میکنم ! دلبخواهی و مداوم و طولانی پای این شبکه نخواهم بود! کتاب بیشتر خواهم خواند!زندگی بیشتر خواهم کرد زندگی واقعی نه مجازی! تجربه ی شخصی ام بیشتر خواهد شد نه صرفا شنیدن و خواندن و دیدن متون و عکس های دیگران و اهنگ ها...!لیست روزانه خواهم نوشت !اهمال کاری و امروز و فردا کردنم را تا حد امکان کاهش خواهم داد وانجام کارهایی که روزی دیر نشده باشد برای ای کاش گفتنش!برداشتن سنگ های کوچکی که فقط شاید گاهی گهگاهی هموار کنند راههایی را،دور یا نزدیک!...شاید این به منزله ی تعهدی باشد به خودم و... 

برای اولین بار است که حوصله ی خواندن و  ویرایش متن بالا رو ندارم!  

 

آرزوی یک زندگی برازنده و شایسته را برای همه و خودم خواهم داشت ،ان شاا...

یک روز

یک روز، یک جایی‌، ناگهان، این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد
کتاب مان را می‌‌بندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم
ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم...
همانطور که در خیابان راه می‌رویم
همانطور که خرید می‌کنیم، همانطور که دوش میگیریم
ناگهان می‌‌ایستیم، می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم و خرید می‌کنیم
و شماره می‌‌گیریم و رانندگی‌ می‌کنیم و کتاب می‌خوانیم
از خودمان سوال می‌کنیم واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم ، هیچ کسی‌، هیچ حرفی‌، هیچ نگاهی‌، زندگی‌ را از ما پس بگیرد...

" نیکی‌ فیروزکوهی سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی"

زیبایی

The beauty of a woman Is not in the clothes she wears… The figure she carries
Or the way she combs her hair
زیبایی یه زن به لباسهایی که پوشیده… ژستی که گرفته
و یا مدل مویی که واسه خودش ساخته نیست
...
The beauty of a woman must be seen from her eyes
Because that is the doorway to her heart, The place where love resides
زیبایی یک زن باید از چشماش دیده بشه
به خاطر این که چشماش دروازه ی قلبش هستند، جایی که منزلگه عشق میتونه باشه

The beauty of a woman Is not in a facial mole
But true beauty in a woman is reflected in her soul
زیبایی یه زن به خط و خال صورتش نیست
بلکه زیبایی واقعی یه زن انعکاس در روحش داره

It is the caring that she lovingly gives
The passion that she shows
The beauty of a woman
With passing years-only grows
محبت و توجهی که عاشقانه ابراز میکنه
هیجانی که در زمان دیدار از خودش بروز میده
زیبایی یک زن هست
چیزی که با گذشت سالیان متمادی افزایش پیدا میکنه

قسم به برف...

امروز خیلی سخت بود ،سخت گذشت،باورم نمیشه ،امروز 5شنبه بود،5شنبه ای که همیشه ایده آل بوده برای من!روزی از آن خودم... 

دیروز داشتم از بدترین روز زندگیم ،پیش دوستی حرف میزدم، باید امروز رو هم بگذارم کنار بدترین روزهای زندگی! 

از صبح روی پا بوده ام،چشم هام رو روی هم نذاشتم و از شدت فشار امروز با تمام خستگی جسمی و روحی که دارم ،باز نمیتونم بخوابم! شوک شده ام از صبح! از خودم،از دوستی،از اداب اجتماعی،از بدیهیات،از تمام سمباده کشیدن های روحم... 

 

الان که مینویسم دارم فکر میکنم اگر هفته ی پیش بود ،میشد جلوی اینروزها رو گرفت؟ 

 ...اگر اوضاع برمیگشت به شنبه و ساعت 10شب ،به یکشنبه ساعت 12ظهر... 

 

امروز مال, من نبود،امروز مال, هیچ کدوم از رویاهای معمولی ام هم نبود ،چه برسد به آرزوهایم! 

 

فکر میکنم وای کی بوده صبح شده ،انگار 75ساعت روی پا بوده ام... 

 

دیروز راننده میگفت خانم کاش روز 75ساعت بود آدم زمان کم میاره و من گفتم نه دیگه اینقدر زیاد... 

 

میشود دعا کنید ؟! بخاطر این برفی که آمد ... 

 

*برای تمام آرزوها و رویاهای یتیم شده... 

 

*تشکر ویژه از اقاقیا و نورا برای امــــــــــــروز...برای اینکه بودند،برای حضورشان...

ابی(آقای صدا)

(+) 

 

چرا  آقای صدا، صدایش تکیده شده ست؟ 

وقتی آنجا که میخواند" از دستـــــــــ, تو میرم ..".

آنجا که میخواند "منم که میمیرم"... 

 

آنجا که میگوید " این آخرین باره" 

 

چرا آقای صدا،چهره ش شکسته تر شده است؟ 

 

خدایا تا زمانی که زنده ایم ،بعضی آدم ها را ازمان نگیــــــــــر یکی اش هم همین آقای صدا ست ... 

اصلا از عمر من کم کن بده به این آدمهای نازنینتـــــــــــــ