سایتی جهت امضا برای ازادی 5سرباز ایرانی


http://www.petitions24.com/free_iranian_soldiers


خواهشا امضا کنید...

...

درحال حاضر صدای دعوای بچه و مادر همسایه میاید ،من هم تنهایی با لیوان چای نشسته م و یک عدد بیسکوییت ساقه طلایی که یک رویه ی کاکائویی دارد کنارش هست ،دارم فکرمیکنم این عیدی بلکه یک کدبانوگری درارم از خودم و مثلا یک بیسکوییت فرنگی درست کنم، خب من از این تصمیمات زیاد دارم... ؛

دارم آهنگ علی زیبایی رو گوش میدم "به جای هرکسی بجات میمیرم ..." حیف که اینجا خانواده رد میشه واگرنه یک فحشی میدادم به شاعر و نویسنده و...آهان مگه مردی اینطوری هم پیدا میشود؟ خب بگذریم ،شیر آب گرم ظرفشویی خراب شده ست و هرز شده درنتیجه از مبدا بستیم ،ظرف شستن زیر اب سرد بدجور ناجور است ،آدم تا مغز استخوانش یخ میزند...یاد قدیم ها میافتم که میگویند توی حوض توی حیاط ها ظرف میشستند انهم با این اب سرد ،تازه صبح ها بلند میشدند وضو هم با این اب میگرفتند، به خودم فکرمیکنم که من صبح ها حتی چشمم را باز نمیکنم فقط گوله میشوم زیر پتو و حتی حاضر نیستم با خاک تیمم کنم چه برسد بروم وضو هم بگیرم با اب گرم حتی...چرا ما ادم ها اینطوری شده ایم؟؟ اسمش چیست؟ تنبلی است؟ با عرض معذرت گشادی است؟ یلخی زندگی کردن است؟ افسردگی است؟؟...چه مرگمان هست ،جدی؟؟


ما کلا تو کار امضا کردنیم،امضا میکنیم مریم شفیعی ،دختر بیگناه که فقط تو پیج فیس بوکش مطلب سیاسی شیر میکرد و حالا 7سال زندانی برایش بریده ند،رایشان را تغییر دهند و ازادش کنند ! امضا میکنیم رییس جمهور فکری به حال الودگی هوا کند! امضا میکنیم 5سرباز بی گناه ازاد شوند از دست این جید العیش! امضا میکنیم رفع حصر صورت بگیرد! امضا میکنیم فرزان اطهری از زندان دبی آزاد شود ! 

قبلا اینهمه امضاهایمان مهم نبود،حالا هست؟؟؟ 

شاید این امضاها فقط گواهیه این باشد که ما هستیـــــــــم!

ای که رفتی...

اینهمه فاصله بین نوشته هام نبود -هیچ وقت-البته این مابین امدم یک روز که روز خانه تکانیه اتاقم بود نوشتم وسطش دیدم نصف نوشته م نیست و پریده ؛ درنتیجه عطای دوباره نوشتن رو به لقاش بخشیدم و بیخیال شدم  ؛ انگار که هیچ نوشته ای درکار نبوده... 

الان چی شد که دارم مینویسم؟ درهمین حال که داشتم اخرین قسمت لواشکم رو قاچاقی میخوردم و فکرکردم زیادی ترش بود و الان رفتم یک شکلات شیری گذاشتم توی دهنم ؛ درهمین حین دلم خواست بیام اینجا و بنویسم...در این حین که یک دوستی فیس بوک رو دی اکتیو کرده و داشتم تلفنش رو میگرفتم و یکباره وصل شد و بعد قطع و هرچه گرفتم مجددا تماس حاصل نشد که نشد...درهمین حین که دارم فکرمیکنم من ادمی هستم که هرکس را جدیدا دیده باشم بیشتر دلم برایش تنگ میشود تا کسانی که مثلا خیلی وقت پیش دیدمشون ؛ 

از دوشنبه ی این هفته که گذشت و فکرکردم خونه موندن زیاد داره کسلم میکنه تا همین امروز هرروز توی خیابون بودم ؛ دم دمای نزدیک عید توی اسفند رو دوست دارم هرچند به دلایلی اصلا از اسفند خوشم نمیاد... 

همین الان داره خواجه امیری میخونه اهنگ گذشته ها رو ... وبلاگها رو باز میکنم ...خیلی وقت است بعضی هایشان که جز بلاگفا و بلاگ اسکای نیستند و بروز رسانی شان رو خبردار نمیشم درنتیجه نمیخونم ...این کلید کاما رو نمیتونم پیدا کنم به همین دلیل همین نوشته سکته دارست بعضی جاهایش ... 

س اس میدهد؟ خوبی؟ حوصله ش را ندارم ...توی اتاقم کمی بوی عود روشن نشده پیچیده ... 

چندروز پیش به یکی گفتم : ادم ها چرا راضی نیستن؟ چرا؟ هیچ وقت...انگار سگ دو میزنند به جایی برسند و میرسند و یک روز خوشحالی و بعد بدو بدو برای قله ی بعدی... 

دارم فکرمیکنم بچه تر که بودم مثلا دبیرستان ایده المان از زندگی ؛ ۲۲سالگی بود یا سال دوم دانشگاه ؛ انگار زمان امنی بود نه زیادی بچه بودیم ووابسته نه زیادی سن دار...حالا ۲۵ ساله شدم و ایده ال ذهنی رو تمام کرده م ...اخرسال است و باز فکرمان میرود پی سالی که گذشته ست ...ان موقع ها توی تاریخی ادبیاتی داشتیم سالهای طلایی ادبیات مثلا دهه ی ۴۰ بوده تو ایران یا ...حالا سالهای طلایی زندگی ...از بالارفتن سن ترسی ندارم از رقم اضافه شدن به سالهای تولد ...از اینکه به اندازه ی مثلا ۲۵ سال ؛ زندگی نکرده باشم که قطعا نکرده ام ... تغییر کرده ام بسیار ...دست از بسیاری از ارمان ها و ایده ال ها و کمال طلبی ها هم برداشته م ...خیلی خیلی واقع بین تر شده م ...ولی هنوز به اندازه ی سنم که هیچ - شاید اصلا به اندازه ی نصفش هم زندگی نکرده باشم ...این ترسناک است ...اینکه نمیدانی کی تمام میشوی و چقدر کار نکرده داری و هی وقتت را گذرانده ای در طی روز مرگی و روزم را طی کرده م ...این روزها که اسفند تندتر میشود ...ادم جای فکرکردن کمتر دارد... 

 

چند وقت پیش داشتم فکرمیکردم اکثر شعرها و اهنگهای فارسی و ایرانی ای که داریم ،چه انچه در گذشته بوده چه انهایی که درحال حاضر هستند، غمگینند ...به شکل عجیبی ...انگار اکثرا غروب جمعه ، شروع کردن به نوشتن به خواندن... 

 

الان میخواستم قبض گوشی رو اینترنتی پرداخت کنم ...این قبض ها بدجوری نشان میدهند کی تنهاست و کی نه ...یا چه ماهایی تنها شده ست یا تنهاتر... 

 

 عجیبا که بیشتر سایت ها رو من میتونم با فیل شکن باز کنم به طوری که حالت عادی نمیتونم بازشون کنم یا باسختی و زمان طولانی مثل همین جیمیل ،یاهو،پارس انلاین و شارژ نت ... 

 

چقدر بدم میاد از ادم هایی که ادشون میکنی و درجوابت مینویسند: میشناسمت؟

من نبودم ،تو چی؟

اوه خیلی وقت است ننوشته م و این تایم زمانی برای من یعنی خیــــــلی خیلی زیاد... 

الان هم لحظه ای فکرکردم باید بیایم و بنویسم ... 

چندروزی هست سرفه و عطسه دارم هی گرفتگی حلق و تنگی نفس ... 

امروز کمی بهتر شده بودم که با رعایت نکردن رژیم غذایی دوباره همه چیز برگشت ... امروز توی خواب اونقدر سرفه کردم که خودم از خواب پریدم ... 

یک گوشیه هدفون توی گوشم هست (+) این اهنگ پخش میشود قبلش هم هایده داشت میخوند "دنیا هنوز ،خوشگلیاشو داره "...این اهنگای بی هوا مثل چرخاندن دست میمانند روی صفحه ی فال حافظ ...هی با توجه به حالت روحت وجودت یکیشان رو میشود ... 

 

بعد از حدود 3-4 هفته امده م که چه بنویسم؟ بنویسم خسته شدم از اینهمه خرابی و تعمیر و دلشوره ی نم پایین و بالا به سقف و کف ...بگم خسته م از این همه کلاس زبانی که رفتم و حالا رسیده ست به یک خط نسبتا پایان؟ بنویسم که این مدت دوستان جدیدی امدند توی زندگی ام که من خودم بودم رو برایشان ...بگم این مدت با دوستی چت کردم که زمین با اسمان فرق میکند با من ولی فکرمیکردم واجب است ارام -ش کنم ...بنویسم خیلی وقت است مخاطب خاص ندارم! بنویسم ادم هایی وارد زندگی م میشوند که ربطی ندارند بهم فقط انگار گوشه ای مثل گره ای بهم میخوریم و بعد باز میشویم و هرکدام راه خودمان را میرویم ...بعد هی توی خودمون میشکنیم و میبینم ای داد بیداد این هم که نشد...بگویم الکی امسال رفتم امتحان ارشد دادم برای بار دوم برای رشته ای که نخوانده م برای کنکوری که ته شهر بود و همانجا مریض شدم از لرز و سرما و گرمای الکی اش ...بگویم امسال دکترا شرکت نکردم دورش را خط گرفته م ! بنویسم امسال سال بدی نبود ولی خب فوق العاده و پرفکت هم نبود! سالی بود که به قول مشاورم از خیلی جهات بلوکه شده بودم ! خیلی از کارها ناتمام ماند چون قرار نبود اصلا شروع شود! 

اینکه انتظار میکشی تاریخی خاص برسد ان مقطع را رد کنی بعد رد میکنی ،پس چرا بعدش خوشحال نیستی؟ چون زیاده خواهی ؟ چون هدفهایت کشکند! یا اصلا هدف نداری! اینکه تقی به توقی بخورد میتواند به گریه ت بندازد! عکسی-اهنگی -اتفاقی -فیلمی -فکری -کتابی -دوستی -حرفی...و من هی نفس کم میاورم الان ...سرفه ها.... 

که نمیدانم چند چندم ؟ باید چندچند باشم ...؟ خسته ؟ درمانده؟ خشمگین؟ دلواپس؟ دلتنگ؟ دلگرفته؟ ناراحت؟ نه اینها نیستم بلاتکلیفم ؟ نمیدانم این یکی را ... 

حرفها هی امده ند بالا شاید اصلا زیر سر انهاست که هی دارم سرفه میکنم و نفس کم میاورم ! 

ان هفته بود شاید هم دوهفته پیش دلم برف میخواست ...برف بازی...یادش بخیر کسی گفته بود میبردم برف بازی...تنهایی رفت ...قبلش تمام شده بودیم...دلم سفیدی میخواهد اصلا سپیدی برف- یخ- ها کردن- حق دارید بیایید بنویسید خبر مرگت بعد از اینهمه مدت امده ای هنوز که تلخی ... 

میدانم ...دیشب توی دفترم نوشتم انسان بیخود نیست که واژه ش از نسیان میاید و دیگری انس ...ما ادم های پوست و گوشت و استخوان انس میگیریم باهمه چیز با درد حرف نبودن کم بودن ...و ما لعنتی ها فراموش میکنیم ...همه چیز را و بعد... 

من امروز امدم بنویسم ولی چرا سطر ها ... 

یکی نوشته بود انرژی های + تان را میخواهم ،بنویسم من هم؟ خب بدهید انرژی های + را روانه ی هم کنیم ...که دلشوره نگیریم تنمان نلرزد با هرصدایی زنگی تلفنی تق تق دری... 

خدایا...

شهروند!

دیشب رفتم کامنت گذاشتم توی سایت شهرداری بخش مترو نوشتم که چرا با دستفروش ها برخورد میکنید (ضمن اینکه اینها امکان خرید کالاها رو ارزون تر و درعین حال دردسترس تر برای شهروندان فراهم میکنندٰضمن اینکه توی ایستگاه گلبرگ دستفروشی تهدید کرده که اگر کالاهام رو پس ندید خودکشی میکنم و کرده است در نهایت هم مرده )دیشب شماره تلفنم رو گذاشتم
الان از 1888 زنگ زدن گفتن مردم خودشون زنگ زدن گفتن این فروشنده ها رو ...جمع کنیدٰ گفتم شما یه نظرخواهی باید از مردم داخل مترو بکنید نه از 4تا تماسی که به شهرداری شدهٰ گفت ما وظیفه مون جدیدا شده که جمعشون کنیم ٰگفتم خب جمعشون کنید تکلیف اینها چی میشه؟ باید به پیامدهاش هم توجه کنید! گفت ما دیگه به پیامدهاش کاری نداریم!!!!
بعدشم گفت کدوم خودکشی؟ گفتم خبرش همه جا هست سرچ کنید! گفت ما وقت سرچ کردن نداریم شانس اوردم نت دردسترسم بود گفتم ایستگاه گلبرگ ٰگفت باشه پی گیری میکنیم الان رفتم هرچی خبر مربوط به این اتفاق هست رو گشتم دیدم نصف بیشتر سایت ها نوشتن مرد تعادلش رو از دست داده ! سایتی مثل رادیو زمانه نوشته دستفروش مترو!
الان خانمه زنگ میزنه لابد بهم میگه بیخود کردی رفتی توسایت های فیلترشده!!!

*هرکسی که میتونه در سریع ترین زمان ممکن زنگ بزنه به 1888 و پیغام بذاره که مخالفتی با حضور فروشنده ها داخل مترو نداره !  

 

* دررابطه با قضیه ی آتش سوزی خیابان جمهوری  هم درست است تجهیزات آتش نشانی به اندازه ی کافی کارآمد نبودند ولی دلیل نمیشه به بی ربط ترین آدم قضیه یعنی آتش نشانان گیر بدیم و اونها رو بازداشت کنیم  

کسی که باید استعفا بده شهرداره نه آتش نشانی که خودشم زخمی شده در این حادثه ٰدیواری کوتاه تر از آتش نشانان  واقعا پیدا نکردیم!‍! 

 اگر تونستیم یه سری به سایت شهرداری قسمت آتش نشانی بزنیم یا زنگ بزنیم و بگیم آتش نشانان رو آزاد کنن و دنبال خاطی واقعی باشن!

برای روزهای وامانده!

خیلی وقته ننوشتم و این برای من خیلی بده ! چون نوشتن بیش از هرچیزی برای من به مثابه ی مکانی برای تخلیه هیجان هست!اتفاقات زیادی رو تو این مدت از سرگذروندم که خیلی هاش تلخ بوده ولی خب میذارمشون به حساب کسب تجربه! آدمیم دیگه اینو نگیم چی بگیم! 

توی فضای نت بودم وبها رو میخوندم ولی نمیتونستم چیزی بنویسم هنوزم نمیتونم ...چندتا لینک خوب هست برای معرفی 

 

(+)  

  

(+)

 



دوستانه ترین کشوری که دیدم ایـــــران بود!
«شاید واقعا خوش شانس ترین مرد دنیا باشم، اما کل کشورها رو دیدم بدون اینکه مریض بشم، کتک بخورم یا ازم سرقت بشه!»...

Graham Hughes, سی و چهارساله و اهل لیورپول انگلستان، نخستین کسیست که به تمام کشورهای جهان بدون پرواز با هواپیما سفر کرده است. وی به تازگی ویدئویی در شبکه یوتیوب، شامل تصاویر کوتاه از ۲۰۱ کشور که در مدت چهار سال بازدید کرده, منتشر کرده است. اولین مُهر گذرنامه‌اش در تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۹ در کشور اروگوئه ثبت شده و آخرینش در جزیره سیشلز در اقیانوس هند.

گراهام به تازگی مصابحه ای با شبکه Esquire Network انجام داده و در جواب به سوال «چه درسی از سفرهایت گرفتی؟» میگوید:
«درس اصلی که گرفتم این بود که هیچگاه ملتی را بخاطر دولتش قضاوت نکنم. دوستانه ترین کشوری که دیدم ایران بود. اصلا انتظارش را نداشتم. سوار در یک اتوبوس بین شهری بودم و پیر زنی کوچک جثه در مقابلم نشسته بود و با موبایلش صحبت میکرد. ناگهان رو به من کرد و با ایما و اشاره گوشیش را به من داد. من که نمیدانستم چه می خواهد، گوشی را گرفتم و گفتم "Hello"! صدای مردی جوان را شنیدم که خیلی روان انگلیسی صحبت می کرد. وی گفت که مادربزرگش نگران من است که نکند جایی را نداشته باشم که چیزی بخورم. او میخواست تا مرا به خانه اش ببرد تا برایم صبحانه درست کند. این بود که دوباره به انسانیت ایمان آوردم و دانستم که مردم چه خوبند. روحیه بزرگمنشی همه جا هست و شاید هم من خوش شانس ترین آدم زمینم!»
  

 

دارم آهنگ "به این زودی نگو بدرود گوگوش رو گوش میدم"...

 

*تسلیت به آقای اسحاقی ...