رسالت

«مهربانی» همه عقاید سیاسی مرا پوشش می‌دهد. نیازی به گفتنشان نیست. اعتقاد دارم که اگر در پایان بر اساس توانایی‌هایمان کاری کرده باشیم که دیگران را کمی خوشحال‌تر کرده باشد، کفایت می‌کند. کاستن از شادمانی و خوشبختی دیگران جرم است و ناشاد کردن خودمان، نقطه شروع همه جرم ها. باید سعی کنیم سهمی در شادمانی جهان داشته باشیم و این ربطی به مشکلات و سلامتی و شرایطمان ندارد. باید سعی کنیم. من همیشه این را نمی دانستم و خوشحالم آن‌قدر زندگی کردم که متوجهش شدم.
-راجر ایبرت، مسافر قطار آسمان

خشونت خانگی

لطفا اطلاع رسانی کنید. سپاس

«بانوان گرامی؛ اگر به دلیل بدرفتاری و خشونت همسرتان، دچار افسردگی و اضطراب شده اید می توانید با شرکت در پروژه ی درمانی زیر نظر متخصصین دانشگاهی ما از جلسات مشاوره و درمان کاملا رایگان بهره مند شوید. هدف ما کمک به شما و دستیابی به جامعه ای سالمتر است. بدیهی است اطلاعات شخصی شما نزد متخصصان ما کاملا محرمانه خواهد ماند.
لطفا در صورت تمایل به مشارکت در جلسات درمان،
با شماره 34 44 165 0937 تماس بگیرید.»

حس

حس اشنایی که همه حتما تجربه ش کردند! 

عین اس ام اسی که داده ای و بی پاسخ مانده! 

عین دلتنگی روز جمعه! 

عین حس تنهایی -تنهایی -واقعی! 

حس بی جواب ماندن زنگی که زده ای! 

عین نبودن هیچ ماشین و تاکسی و ... وقتی عجله داری! 

عین زمانی که استرس یه امتحانو داری! 

مثل پستهای بی کامنت! 

مثل سوالی که بی پاسخ میمونه سر امتحان! 

عین خواب موندن و عجله ی بعدش! 

شکل خرابی کامپیوتر و پریدن ویندوز و قطع شدن وی-پی ان و فیلشکن! 

مثل رد کردن درخواستت توسط یه دوست! 

مثل ایستادنت کنار خیابون ! 

مثل باریدن برف و حس اینکه کسی نیست برف بازی کنی باهاش! 

مثل بی پاسخ موندن کامنتت تو نت! 

مثل صدازدن اسمت برای سوال جواب دادن! 

عین سخنرانی کردن توی یه جمع بزرگ و نااشنا! 

و خیلی چیزهای دیگر ! 

حس هایی که همه شان یک چیز مشترک دارند! یک حسی که اشناست بی اسم است و زیر پوست هرکدامِ ادم ها هست! همه شان! 

 

 

 

همه ی وبلاگ هایی که میروم و خاموش میمانم! همه ی ادمهایی که میایند و خاموش میمانند! 

شاید توی دلشان بگویند ! مثل من؛ 

 (منم یه عابرم ٬ عبورمو ببخش!...)

چطور ادمهایی که هیچ وقت همراه نبودنْ روشون میشه زنگ بزنن و مثلا درخواست سند خونه ی ادم رو بکنن؟!؟!!؟!؟

کم میاوریم!

کسی هست مرا ببرد اینجا و بعد گمم کند؟ 

 

 

خانوم روی دستکتاپ کلاه به دست با دامن گل گلی وایستاده و دلش میخواهد برود یک جای سبز! یک جای بارانی ...

شغل!

دارم نوایی نوایی رو گوش میدم!  

دیشب به خودم گفتم کلاس امروز صبح رو نمیرم و میخوابم ! از این خستگی ها که دلم میخواد از ۴طرف بدنم  را بکشند تا رسما برگردد سرجایش ! تمام بدنم منقبض شده انگار! 

صبح که ساعت۸و نیم شد چشمم رو باز کردم و بعد بستم شد۹و۳۰دیدم کلی زنگ خورده گوشیم و منم که کلا روی سایلنتم! بیدار شدم و زنگ زدم به شماره ها و گفتن بدو بیا  جلسه است دیگه عین برق خودمو رسوندم و بعدشم قرار بود برم مدرسه ی یکی از همکارای مامانم یکم کمکشون کنم! 

مدرسه ی پسرونه ای که تا به حال داخلش نرفته بودم! واقعا وحشتناک بود! پسرهای پیش دبستانی تا سال ششم دبستان! همه جور قد و هیکلی توشون پیدا میشد! بعد یه سر هم رفتم پیش پیش دبستانی ها که معلمشون رفته بود مراقبشون باشم کلی پسربچه ی کوچیک بانمک ولی ذاتا شیطون بودن! تقریبا اکثرشون طبیعی بودن و یکم شیطونی طبیعی بود ولی بعضی هاشون ذاتا شر بودن!و همین که میان و هی لگد میزنن به بچه های دیگه! رسما دستشو گرفته بودم که نره بزنه بچه های دیگه! 

 طبیعتا تا زمانی که به بچه ها زیادی بها داده نشه و  

یا به خاطر مشکل کوچیکی که دارن از طرف دیگه بهشون محبت زیادی نشه(مثلا این بچه عینکی بود که به نسبت سنش هم خیلی شماره ی چشمش بالا بود ولی این اصلا دلیل نمیشه ما به خاطر این مشکلی که طرف داره از طرف دیگه زیادی بها بدیم بهش و ...)  

یا اینکه بعضی بچه ها طبعا تحت تاثیر محیط خشن زندگیشون قرار میگیرن و کاری از دستشون برنمیاد در محیط دیگه جبران میکنن و این میشه که محیط برای بچه های عادی ناامن میشه! 

 

ولی در کل فهمیدم من ادم این کار نیستم ! من هی خودم را و جایی از وجودم رو میان بچه هایی که دعوا میکنن یا مورد دعوا قرار میگیرن  و برای جبرانش التماس میکنن و قسم و ایه میخورن! ؛ جا میذارم! 

خودم را حتی میان دعوای بزرگترها! میان دعوای ادم ها توی خیابون جا میذارم! 

  

فکر نمیکردم این قدر حساس باشم نسبت به این دعواها!  

 

 

هرشغلی که باشد هر شغلی که داشته باشم باید در طی روز یک وقتی برای خودم داشته باشم! 

یک وقتی که اهنگ گوش کنم! 

یک وقتی که کتاب بخونم! 

یک وقتی که نت بیام! ایمیل چک کنم و وب خونی کنم!  

یک وقتی که فکر کنم به رنگ ها! به ادم ها به تولدشون! به نقاشی ها به ...

نمایشگاه

امروز رفتم نمایشگاه کتاب! خیلی بد بود! خیلی خیلی زیاد! 

واقعا 10% تخفیف با این قیمت های زیاد هیچ فایده ای نداره! 

گرمای سالن ،انتشاراتی که نیستند یا کتابهایی که ندارند همه و همه وضع نمایشگاه رو بدتر میکنه! 

شدیدا پیشنهاد میشود خریدهایتان رو بگذارید از کنار انقلاب ! حقیقتا همه جوره می ارزد! 

 

 

من هنوز پاسخ دوسال پست قبل رو نگرفتم ! ممنون میشم اگه کسی چیزی میدونه بگه