...

برای گذاشتن برخی پست ها ،کامنتها و ..ادم باید یک حال خاصی داشته باشد نه غمگینی نه شادی یک حسی که واقعی باشد یک حسی که ناشی نباشد از یک نعشگی,مستی ,خماری, حتی سرخوشی...  

 

دارم کتاب رازهایی درباره ی زندگی از باربارا انجلیس میخونم ؛ نه حالا که حداقل یکی دوسال است کتابهای روانشناسی عمومی این تییپی رو میخونم که قطعا اصالتی جدا از این حرفای روانشناسی روزمره و معمولی دارد! 

نه تنها این کتاب که بعضی از کتابها مثل زمینی نو،4اثر از اسکاول شین، چشم دل بگشا و...هرکدامشان من را رساندند به یک جایی که کتاب را وسط خواندنم ببندمو و فکر کنم چرا این طوری فکر نکردم؟ باید اینطوری فکر کنم؟ کدوم واقعیند؟  

بد که نه ولی سخت  است این روزهایی که ادم گم میشود و سردرگم از کل دنیایش!   

 

به قصد نوشتن چیزهای دیگری اومدم ولی یادم نمیاد ! فعلا فقط دوتا سوال دارم؟ 

 

 

1) چطوری میشه هدر بلاگ اسکای رو عوض کرد؟  

2) اردیبهشت واقعی رو کجای تهران میشه پیدا کرد؟ کجا؟کدوم خیابون؟

 

اندر گیجی این روزها!

*یکجورهایی باید بنویسم که از حجم این همه حرف نترکم و هوا نروم! یا شاید بروم بهتر است؟ 

نمیدونم فقط بایدبنویسم و حالا هی این معده دردم شروع شده ست از بس که مسکن داده ام بالا از دست این سردردهای کذایی که حالا دارد میشود زخم معده! اصلا فکر میکنم ادم های درونگرای کمال طلب حتما یکجایی یا میگرن میگیرند یا زخم معده یا هردویش را! 

حرف زیاد دارم هرچند نامرتبط و بی ربط و... 

دیروز یکروزی بود طولانی و هرچند دقیقه اش انگار که روی یک ویبره باشم و هی شوک بهم وارد شود! و طی شد و ادم برمیگردد به اینکه واقعا نعمت دنیاست همین گذشتنش ! گاهی فکر میکنم یک روز دوام نمیاورم و اگر زنده بمانم عجیب است و واقعا هم عجیب میشود ! 

امروز میخواستم برم نمایشگاه کتاب بعد فکر کردم هنوز لیست کتابهایی که باید بخرم اماده نیست و در عین حال دیروز و پریز یادم رفته است هرروز ۴قرص محترم را بخورم و از صبح هی سرگیجه دارم و هی گرم و سرد میشوم و همیشه که وقتی کسی توی کوچه ساز به دست رد میشد یک پولی میدادم ولی امروز از انروزهایی بود که وقتی طرف کمانچه به دست امد تنها کاری که کردم دویدم و پنجره ها را بستم و هی دورتر شدم از فضا! یعنی اینقدر به صدا حساس شده ام! 

الان هم یک چای دم کردم که حالم بهتر شود و زیادی داغ شد و طعمش هم یک چیز بدی شد که حد ندارد!   

*خیلی اهل انتقام گرفتن و اینها نیستم -البته یادم میماند طرف چه کرده و چه رفتاری داشته و چه حرفی زده -ولی برای خودم نگهش میدارم البته شاید چندماه بعدش اشاره ای کنم ولی بیشتر نگه میدارم پیش خودم یا یک گوشه ای مینویسم که دیگر تخلیه ی هیجانی شوم و بعدش میگردم دنبال خوبی طرف و بعد رهایش میکنم از لحاظ ذهنی و میسپارمش به دست روزها و فراموشش میکنم!طرفش نمیروم و اینها! 

بعد ولی وقتی طرف برخورد بدی داشته و خودش هم میداند که چقدر توی یک شرایط بدجنسی کرده نباید اینقدر پررو باشد که باز اگر نیاز داشت دوباره سروسرفراز بیاید ازت چیزی بخواهد! 

میدانید من همیشه در این شرایط سعی میکردم به روی خودم نیاورم و جواب طرف را بدهم! ولی امروز دیدم طرف زیادی پررو ست حداقل از لحاظ کف اداب اجتماعی این شد که جوابش را نمیدهم! 

 میدانید اصلا شاید این مسئله از چندروزپیش که من رفتم یک کارگاهی روانشناسی بیشتر شدت گرفت استاد مربوطه گفت یک ویژگی را بنویسید و پشت صفحه ان را بی انکه اشاره ی مستقیم به واژه ی مربوطه کنید توصیف کنید بعد ما و بچه ها دوره افتادیم دور کلاس پای کلی ورقه از توصیفات حدس ان صفت را زدیم! البته ویژگی ای که خودمان داریم یا حداقل فکر میکنیم داریم را نوشتیم و پشت صفحه مصداقی حرف زدیم! 

مثلا من نوشتم مهربان! 

 و بعد پشت صفحه توضیح دادم مثلا اگر کسی مشکل مالی و یا درسی و یا ...داشته باشه تا جایی که بتونم کمکش میکنم 

و بعد نوشتم حساس و پی گیر نسبت به حال دوستان نزدیک و خانواده م و سعی در بهتر کردن حالشون! 

خب فکر میکنید ملت که دوره افتادن دور کلاس برای نوشته ی من چه ویژگی ای را حدس زدند؟ 

چندنفری نوشتند مهربانُ دلسوز و نوع دوست و اهمیت دهنده به دیگران و متعهد و اینها ُ چند نفری هم امدند نوشتند مهرطلبُ بیش از حد فداکار و جلب رضایت مردم و تلاش برای کسب محبت دیگران و عزت نفس پایین!! 

یعنی میخوام بگم یه وقت هایی ادم یه چیزایی رو فکر میکنه اظهر من الشمس است و بدیهی است و بعد میبیند نیست!!  

اکثرا سعی میکنم وقتی چیزی دارم حالا مادی یا معنوی حرفش را نزنم یه جورهایی نه که پز ها نه ولی حتی از اینکه شاید یکی از اینکه من دارم و خودش نه ! دلش بگیرد! مثلا مثل همین روز مادر حواسم هست هیچ وقت هی نیایم بنویسم توی وبلاگم! وقتی ممکن است کسی نداشته باشدش ! 

مثلا دیروز رفتم این وب یک اهنگ ترکی قشنگی بی انکه که معنی اش را بفهمم گذاشته بود بعد هی دلم میخواست این اهنگ همینطوری پس زمینه ی زندگی ام باشد چندروز که نشد! خلاصه که حواسمان باشد به چیزی که داریم و برخی ندارند! نداشتنش شاید به خودی خود غصه دار نباشد مفاهیم و حواشی ان گاهی پررنگ تر از اصل قضیه میشود! 

مثلا یکبار روز پدر یکی از بچه ها گفت تبریک گفته اید؟ و من سکوت! 

یا نمیدانم اینهایی که میایند هی عاشقانه مینویسند یکی دوتایش قشنگ است ولی این همه نمایشش چه معنی ای دارد! بعضی چیزها را باید نگه داشت در خلوت خود! البته من فکر میکنم!  

 

*یادچندسال پیش بعد انتخابا-ت میافتم که روز مادر یک گل گرفته بودم که کلی عمر میکند حالت عادی اش! اینقدر فضای خانه و حال خودمان خراب بود گل بیچاره یکروزه از پای درامد! 

دیروز هر شاخه رز معمولی ۶تومن بود یکوقتهایی ادم فکر میکند اخرالزمان است !! یعنی رسما داریم به یکجایی میرسیم ودر برخی موارد رسیده ایم که دیگر هی باید دید و نخرید (حسرت هی هرروز میرود زیر پوست خواسته هایمان)(میشود دست ما کوتاه و خرما بر نخیل)

 

*در وسوسه ی دادن جواب به کسی یا ندادن جواب از دیروز تا امروز مشغولم! 

 

*امروز صبح در حالی که شدت سرگیجه خیلی بیشتر از الان بود نشسته بودم داشتم من و تو میدیدم! 

ماهو-اره مان از عید قطع است و راهی هم ندارد که این پارازیت های لعنتی را مانع شد فقط روزی دوساعت از ۸تا ۱۰و۱۰دقیقه ی صبح داریم نشسته بودم داشت سابقه ی رو-حانیت و س-پاه و میلیاردها دزدی و اینها را میگفت بعد مهدی -خلجی که من ارادت خاصی دارم به حرف ها و نظرش کلی از قدیم تا جدید میگفت و بعد هی عکس نشان میدادند و انتخا-بات و اینها بعد هی تند و تند اشک هایم میامد پایین که چه به سر این کشور  و مردم امده است و چه کرده اند و یک جوری سکوت و شوک خاصی گرفته بودم و بعد هی حواسم میرفت پی ادم هایی که هرروز میبینم وهی میدانند و هی توی تاکسی عین سوپاپ صدا میدهند و بعد ساکت میشوند و میروند خانه شان و بعد... ! 

بعد همه هی معترضن! قیمت ها بالا میرود و سرها در گریبان و ... 

بعد همینطوری همینکه ادم هیچکاری نمیتواند بکند همین که خودش را و حواسش را با فیس- بوک با لایک ها با کامنت ها با اهنگ ها با کتابها با مهمانی ها با کلاس ها پرت میکند بعد... 

و یک نمیدانم بزرگ!!  

 

*کاش یک باران میامد شدید و طولانی البته نه انقدر که سیل بشود فقط انقدری که ادم فکر کند زمین تمیز شده کاش ادم ها هم ...

این روزگار و روزهایش!

۱) امروز یاد استادی کردم یادی که همراه با حب نبود ! عصری توی فیس-بوک دیدم این خبر را! 

حقیقتا هم جا خوردم و هم بسیار ناراحت شدم که استادمان که حالا تنها یک پاراگراف از سال تولد و مرگ و مریضی اش خبر میدهد رفته است برای همیشه! 

دکتر صدیق سروستانی حقیقتا استادی با تجربه ی فراوان و هم چنین درک شرایط اجتماعی بالا بود! 

بعد از اینکه بازنشستگی اجباری اش کردند وب نویسی رو شروع کرد بعد هکش کردند و بعد حالا میبینم که رفته  است آرام ُ بی صدا... 

۲)این پاراگراف پایینی رو قبول دارم به شدت!

باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.آن قدر که اشک ها خشک شوند،  

باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.

به چیز دیگری فکر کرد...

باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد!


(برگرفته از کتاب : من او را دوست داشتم اثر آنا گاوالدا)

 

۳)در راستای پاراگراف بالایی فکر میکنم باید اساسا یکبار دفن کرد خاطرات ادم هایی که باید بروند و رفتن جز ذاتشان هست! رفتنی که به معنای رفتن است نه مردن! 

 

موسیقی و تاریخ مصرفش!

اهنگ ها عمردارند حتی گوش دادنشان! این را میدانستم ولی امروز بدتر حسش کردم یکی لینک اهنگ (تو رو دوست دارم ) را گذاشته بود و بی هوا گوشش دادم و دیدم عمر گوش دادنش برایم تمام شده همین شد که تا وسط نرسیده قطعش کردم! وقتی که اهنگی را مجدد گوش میدهی دیگر متنش نیست که میگیردت صرفا همان حال و حسی است که اولین بار گوش داده ای ! و همین اهنگ برم میگرداند به سال 87 پاییز و اینطورها بود! و هرروز که میگذرد خوشحالم واقعا که میگذرد این عمر! 

حالا ارام نشسته ام و در حالی که زبان میخوانمو و فردا امتحان دارم و اصلا هم دوست ندارم بخوانمش به موزیک ارامی که نمیدانم دقیقا اسمش چیست فقط میدانم روسی است گوش میدهم! حداقل موقع گوش دادنش یادم میماند که بی تعلق بوده ام هرچند سخت! هرچند که ادم حس میکند درد میان جملاتش را غصه اش را... 

 

 

جمعه است و هنوز یادم مانده دلایلی را که معلم معارف راهنمایی مبنی بر دلتنگی و دلگرفتگی این روز گفته!  

1)هبوط ادم و حوا از بهشت به زمین 

2)عاشورایی که روز جمعه رخ داده ! 

3)ظهور امام 12م ! 

 

 

یعنی همه جمعه ها را دلگیر میدانند؟ یا برحسب شرایط فرق میکند؟! 

 

وقتی ...

عکس بک گراند مانیتور م برف بود قبلا گفته بودم یک برفی که انگار جای انگشتان دست رویش مانده بود و کمی فرورفته بود هربار که صفحه م روشن میشد برف به چشمم میامد و یکجور هوای خنک و سرد انگار میرفت زیر پوستم! 

 

چندروز پیش امدم یک عکس دیگر را ببینم چه طور میشود که کلا عکس قبلی بدون انکه سیو کنم محو شد و عکس بعدی امد هرچند این هم حس خوبی میدهد و شاید همیشه جز فانتزی های ذهنیم بوده که یک روزی مثلا توی خارجه وقتی امده ام خانه و خسته شدم لم داده م روی مبل نرم سفیدرنگ و توی سبدم یک عالمه گل بنفشه است ! و خلاصه حس خوبی است این عکس! 

 

 

خیلی وقت است وقتی استرس دارم شروع میکنم به نوشتن اینکه چرا اضطراب دارم؟چطور حل میشود و اینا ؛ خیلی اثر فوق العاده ای ندارد ولی خب کمی ادم را ارام میکند! 

 

بعداز ۱۱روز عقب و جلو انداختن تاریخ این قفسه ی چوبی کذایی که در پست قبلی در موردش گفتم امروز قرار است بیاید امروز که حالا الان شده ست ساعت۳و خرده ای! 

نمیدانم چرا؟ ولی خیلی وقت است خیلی سال است شاید از ان وقتی که بابا * دیگر نیست ! این استرس و نگرانی رفته است لابه لای سلول های بدنم! اینکه هروقت کسی میاید برای تعمیر وسیله ای -رفع خرابی ای نشتی ای ترکیدگی ای و امثالهم و یا هروقت قرار است وسیله ای را که خریده ایم بیاورند خانه ؛من همینقدر استرس میگیرم ! استرسی که نمیدانم از کجاست! از اینکه هی فکر کنم مامان چقدر تنهاست! که چقدر لابد باید سختش باشد از برخورد با عمله و کارگر و... چقدر بار این زندگی را باید به دوش بکشد ! و من چقدر بدم میاید از خرید وسیله ای که قرار است کسی بیاوردش خانه! 

نمیدونم نگران دقیقا چی هستم! فقط یک وقتهایی برای یک چیزهایی حتی با وجود اینکه این فکر کلیشه ای باشد ؛  

باید یک مردی باشد !

 

 

 

*(فکر کنید ادم تا به حال توی وبلاگش بعد از این همه وب نویسی تا به حال این موضوع را نگفته باشد و بدتر اینکه هیچ وقت عادت هم نکند حتی بعد از ۱۵سال) 

 

حال ؟!

یکوقت هایی که ادم حالش روبراه نیست خودش را وصل میکند به تاریخ ها به روزها به اتفاقات ؛ مثلا میگوید از فلان روز طبق برنامه پیش میروم! مثلا بعد از امدن و رفتن مهمان ها! بعد از دیدن فلان دوست و یا بعد از فلان امتحان ... 

حالا من خودم را وصل کرده ام به تاریخی که قرار است قفسه ی چوبی ای که هفته ی پیش سفارش دادیم را بیاورند و هی انها به تاخیر میاندازند و امروز و فردا میکنند! 

نمیدانند اینجا یک نفر منتظر است حالش خوب شود!  

و حالش وصل است به قفسه ای که قرار است بهم ریختگی اتاق را کمی مثل بهم ریختگی خودش سامان دهد! 

 

بیاورید ان قفسه ی لعنتی را! 


نمیدانم برایتان پیش امده است یا نه! اینکه تولد کسی را زودتر از هرکسی به محض اینکه عقربه ها ساعت ۱۲شب را رد میکنند تبریک گویید! و طرف هیچ وقت تبریک شما به دستش نرسد! یا تبریکتان را نخواند! یا خلاصه یکجوری متوجه نشود!

 

همچین چیز جالبی نیست! درد دارد فقط! خیلی هم.

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

بنیاد کودک که معرف حضورتان هست یک روزی ما هم با اینجا اشنا شدیم و رفتیم یک بچه ای را که شرایطش به نسبت بقیه جالب نبود را انتخاب کردیم و ... 

حالا به اینجایش کار ندارم! قرار نیست ما با ماهی ۳۰تومن و گهگاهی کمک های جانبی ادعایی داشته باشیم .. 

ولی امروز که شرح ۶ماهه ی اوضاع زندگی ش را برایم ایمیل کردم در کمال خوشحالی دیدم این بچه عزیزمان معدلش ۱۹ شده و در کمال تحیر دیدم نوشته است توی حوزه درس میخواند!! 

 

خب اگر سابقه ای از وبلاگهای سابق من داشته باشید میدانید این حوزه درس خواندن برای من چه معنی ای دارد!! 

اصلا یک جور بدی حالم شد! یعنی مجددا میگم که ما قرار نیست با این مبلغ حس اقا بالاسری بهمان دست دهد! ولی خیلی بد است ما هیچ گونه نمیتوانیم حداقل با این بچه یک ارتباط کلامی و اینا داشته باشیم یعنی یکی از مضرات این بنیاد کودک را میشود همین موضوع دانست ! 

اول صبحی همین که سابقه و امثالهم را میخواندم و هدف خودم رو و اینا تنها یاد این ضرب المثل  

  ( از قضا سرکنگبین صفرا فزود) افتادم و ...