سایتی جهت امضا برای ازادی 5سرباز ایرانی


http://www.petitions24.com/free_iranian_soldiers


خواهشا امضا کنید...

شهروند!

دیشب رفتم کامنت گذاشتم توی سایت شهرداری بخش مترو نوشتم که چرا با دستفروش ها برخورد میکنید (ضمن اینکه اینها امکان خرید کالاها رو ارزون تر و درعین حال دردسترس تر برای شهروندان فراهم میکنندٰضمن اینکه توی ایستگاه گلبرگ دستفروشی تهدید کرده که اگر کالاهام رو پس ندید خودکشی میکنم و کرده است در نهایت هم مرده )دیشب شماره تلفنم رو گذاشتم
الان از 1888 زنگ زدن گفتن مردم خودشون زنگ زدن گفتن این فروشنده ها رو ...جمع کنیدٰ گفتم شما یه نظرخواهی باید از مردم داخل مترو بکنید نه از 4تا تماسی که به شهرداری شدهٰ گفت ما وظیفه مون جدیدا شده که جمعشون کنیم ٰگفتم خب جمعشون کنید تکلیف اینها چی میشه؟ باید به پیامدهاش هم توجه کنید! گفت ما دیگه به پیامدهاش کاری نداریم!!!!
بعدشم گفت کدوم خودکشی؟ گفتم خبرش همه جا هست سرچ کنید! گفت ما وقت سرچ کردن نداریم شانس اوردم نت دردسترسم بود گفتم ایستگاه گلبرگ ٰگفت باشه پی گیری میکنیم الان رفتم هرچی خبر مربوط به این اتفاق هست رو گشتم دیدم نصف بیشتر سایت ها نوشتن مرد تعادلش رو از دست داده ! سایتی مثل رادیو زمانه نوشته دستفروش مترو!
الان خانمه زنگ میزنه لابد بهم میگه بیخود کردی رفتی توسایت های فیلترشده!!!

*هرکسی که میتونه در سریع ترین زمان ممکن زنگ بزنه به 1888 و پیغام بذاره که مخالفتی با حضور فروشنده ها داخل مترو نداره !  

 

* دررابطه با قضیه ی آتش سوزی خیابان جمهوری  هم درست است تجهیزات آتش نشانی به اندازه ی کافی کارآمد نبودند ولی دلیل نمیشه به بی ربط ترین آدم قضیه یعنی آتش نشانان گیر بدیم و اونها رو بازداشت کنیم  

کسی که باید استعفا بده شهرداره نه آتش نشانی که خودشم زخمی شده در این حادثه ٰدیواری کوتاه تر از آتش نشانان  واقعا پیدا نکردیم!‍! 

 اگر تونستیم یه سری به سایت شهرداری قسمت آتش نشانی بزنیم یا زنگ بزنیم و بگیم آتش نشانان رو آزاد کنن و دنبال خاطی واقعی باشن!

سرتاسر این شهر...

خیلی بد است که ادم از خودش چنین تعبیری داشته باشد ولی متاسفانه باید بگویم من آدمی هستم که کارایی ام بیشتر در زمانی است که تحت فشار هستم ! یعنی وقتی وقتم ازاد است روزها تایم و تعهدی برایم نمیاورند ،تاریخ امتحان و فلان و اینها ندارم همینطور پهن میشوم در روزها، فوقش تاریخ ها را از روی زوج و فرد بودنشان میفهمم! اینها را از کجا فهمیدم؟ اینکه صبح ها مخصوصا صبح هایی که باید از خانه زودتر بروم بیرون نوشتن میاید سراغم ! شبها وقتی میبینم فردا هم از آن خدا هست ،یک درصد احتمال نمیدهم فردا زنده نباشم! اینطوری است که بیخود نیست خیلی از ادم ها میگویند خدا پدر رضاشاه را بیامرزد شاه باید زورگو باشد ... 

چندروز پیش یک فیلم تلوزیونی که اخرش را حتی ندیدم اسمش را هم نمیدانم یک جایی دختر توی فیلم گفت مارا چه به کار عمیق و جدی کردن! اینجا مملکت جوی آب و گذر عمر و بلبل و...است ،میبینم راست است ،چندوقت پیش دیدم کسی نوشته بود ببینید چقدر تبلیغ مقاله و ترجمه و پایان نامه و مقاله ی isi زیاد است ! ببینید چقدر شرکتها از قبل, این کار نان میخورند ،میبینم درست است همه ی این شرکت ها و موسسات از زمانی روی کار امدند که فهمیدند ما اهل عمل نیستیم ما حاضریم پول باداورده را بدهیم برای کار نکرده برای گرفتن مدرک آنهم برای طاقچه ی خانه! میدانید ما حوصله نداریم ،حوصله نداریم حتی کار خودمان را خودمان انجام دهیم!میدانید ما ادم های نتیجه گراییم ادم های فرایند گرا نیستیم ! اخرش میپرسند چه خوانده ای؟ میپرسند چه رشته ای؟ نمیپرسند کدام استادت خوب بود؟ سرکدام کلاس به وجد میامدی؟ نمیپرسند امتحان کدام کلاس حال اساسی داد به تو؟ جزوه ی کدام استاد تو را به تفکر انداخت؟ فوقش میپرسند فلان استاد خوب نمره میدهد؟ میپرسند امتحانش open book است؟ میپرسند سرکلاس به حضور و غیاب گیر میدهد؟ 

وقتی فکر میکنم به دوران دانشجویی م فکر میکنم مال سالها قبل است چرا؟ میدانید چون من حدود 1سال وخرده ای عمرم را گذاشتم برسر پایان نامه ،بعد خسته شدم! بعددیدم حظ بصری و نظری خودم کنار! ولی این نوع درس خواندن عاقبت ندارد!اینطور شد که سروسرفراز امسال کنکور دکترا شرکت نکردم!  

یکی از همکلاسی های کلاس زبانم میگوید سلامتی ام را گذاشتم سرپایان نامه ! ولی هیچ کس مثل من عمل نکرد و دراخر هم منم که ضرر کردم به خاطر این پروژه ی لعنتی ،فرصت خارج رفتن،فرصت سر کار خوب رفتن را از دست دادم! 

میدانید حتی اگر معدود ادم هایی باشند توی جامعه که دلشان بخواهد کار حسابی کنند،یکی نگاه که به دوروبرشان بکنند زده میشوند! میدانید چون حقوق گدایی ، کار کاذب کردن ،تراکت پخش کردن توی خیابان ...از کار علمی و پژوهشی هم کم دردسر تر است هم پرسودتر ! بی نیاز به سرمایه بی نیاز به مهارت ! 

میدانید چرا؟ میدانید چرا هرروز گند کارهای این روسا درمیاید ! میدانید توی 8سال گذشته بیشترین میزان اختلاس و رشوه را داشته ایم هرروز گندش از یک جایی درمیاید یک روز از خانه ی ملت (مجلس) و نمایندگان ان یک روز از تامین اجتماعی یک روز از بانک و... 

تصور کنید شما یک روستا و شهر دورافتاده هستید نگران اسفالت نبودن راهی هستید که هرروز بچه هایتان باید سوار ماشین شوند و توی سرما بروند یک شهر دیگر برای اینکه مدرسه برای بچه ی شما توی شهر شما نیست تصور کنید هوای شهرتان ،اب شهرتان به کثافت مطلق بی شباهت نیست ان وقت شما را هوا برمیدارد و میروید رای میدهید به نماینده ای که فکرها دارد ،میروید میبینید نماینده ی شما و امثال شما حقوق ماهانه ی 38 میلیونی میگیرد و پاداش های 120میلیونی! اسمش را میفهمید ؟ نه ! چون اسمش مثل این مجرمین روزنامه ای به صورت الف-ج ،ع-ص ،میاید بیرون! میدانید چرا؟ چون همه ی راهها به رم ختم میشود یعنی به بالاتری ! مثل یک کلافی که اگر یک رجش را غلط ببافی موقع شکافتن میرود تا بیخش!  

اینطوری میشود که ادم ها بهم نگاه میکنند! اینطوری است که با حقوق های کارمندی و حقوق های حلال! نمیشود این ماشین هایی را دید که حتی شما اسمشان را هم بلد نیستید! اینطوری است که تضاد طبقاتی به خدا میرسد ! بله خانم ها و آقایان اینطوری است که ...  

 

 

کاش برف بیاید عمیق و شدید! کاش این شهر مدفون شود زیر برف ...

همین حوالی!

-گفته بودم نمیدونم یک کیلین ریجستری امده ست نشسته روی دستکتاپم ،هی اخطار میدهد ،هی اخطارها را فیکس میکند 250و خرده ای را به رخم میکشد ،محلش نمیگذارم یعنی بلد نیستم باید چیکار کنمش دقیقا ،روش سازگاری باهاش رو برداشتم،حالا هی از سازگاریه من سواستفاده میکند چندروز است نمیگذرد وارد وبگذرم بشوم فکرکنید 5،6سالست بیشتر روزها چکش کرده م دیده م کی از کجا میاید و تا حدودی ای پی کامپیوترها برایم اشنا بود ولی الان اخطار جدی میدهد و اصرار من فایده ای ندارد نمیگذارد بازش کنم ، بعضی سایت ها رو هم نمیگذارد ، 

بلاگ اسکای هم قسمت پیغام هایش خیلی وقت است برای من هنگ است یعنی هی اون علامت دست رو فشار میدم ولی هیچی به هیچی امروز یکی برایم پیغام گذاشته بود ناباورانه و در عین حال خسته چندبار تلاش کردم پیغامم باز شود که نشد!  

 

-من ادم حساسی هستم ،خب تا اینجایش که گفتن ندارد  ، حساس تر وقتی میشوم که ادمها به مرور زمان برایم مهم شوند و جلو بیایند بعد ان وقت است که عین چی عصبی میشوم اگر انرژی م تلاشم وقتم در راستای بهبود اوضاع نادیده گرفته شود،یک وقت هایی فکرمیکنم عین یک بادکنک میشوم که وقتی بی توجهی میبینم در ثانیه ای فیســــ، باد بادکنک درونم خالی میشود و انگار میافتم کف زمین !  

کاش میشد رفت جلو گفت ببین مرا؟ میبینی مرا؟ دست تکان بدهم ! بگویم الو ! بگویم من هم اینجایم !نامرئی نیستم! حداقل کاش توان نامرئی شدن و رفتن و سرک کشیدن را داشتم ...کاش میشد گفت گناه دارم واقعا این برخورد را با من نکنید! یک توجه ی بد بهتر از بی تفاوتی ست برای من! و قبول دارم شدیدا که بی خبری بدتر از بدخبری است!  

 

 

-این اس ام اس های تبلیغی و تکراری تجاوز است به حریم خصوصی ادم ها ،مخصوصا زمانی که منتظر اس دیگری هستی و صدایش نویدبخش است و بعد ضایع کننده...

 

-ادمی هستم که اگر گیر هم بدهم به یک اهنگ میبینی هزاربار پخش شده و من هیچ جایش را حتی حفظ نشده م تمرکز ندارم فقط وز وز شنیدن این اهنگها را از توی هدفون دوست دارم .. 

 

چندروز است گیر داده م به این اهنگ(+) فوق العاده است ...  

 

این هم قسمت قشنگی است ... 

 

http://www.youtube.com/watch?v=650VkY3ATek 

 

 

این هم عالی است 

http://soundcloud.com/sadegh-tasbihi/herman?utm_source=soundcloud&utm_campaign=mshare&utm_medium=facebook&utm_content=http%3A%2F%2Fsoundcloud.com%2Fsadegh-tasbihi%2Fherman 

 

 

محمد نوریزاد: من دیگر به خانه بازنمی گردم... تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند...
---------------------------------------
محمد نوریزاد در نامه ای خطاب به همسرش چنین نوشت:

نامه ای به همسرم...

سلام فاطمه جان، اکنون که این نامه را برای تو می نگارم، دمِ صبح ششمِ آذرماه است. کجایم؟ در روستایی مجاورِپاوه. و درخانه ای که مردش بی نشان رفته. من به نوشتنِ این نامه ناگزیرم. که اگرننویسم، درخود مچاله می شوم. و بارانی ازشماتت برخود می بارم. نه این که بخواهم با نگارشِ این نامه خود را خلاص کنم، بل به این دلیل که سربه آستانِ توسایم و همراهی ات را التماس کنم.

مدتهاست که سخنی درمن پابپا می شود. تحملش را داشته باش. بگذار آنچه را که ازگفتنش هراس دارم، درهمین ابتدا وابگویم. وآن این که: من دیگر به خانه بازنمی گردم. تاکی؟ تا زمانی که زندانیان سیاسی ما به خانه باز آیند، وآن سه یارنازنین نیز رهایی یابند. این را یکی دو باربه شوخی گفته بودمت. و توسکوت کرده بودی. اکنون اما شوخی ای درکارنیست. من به این سفر ادامه می دهم. با این که می دانم تو تنهایی. و پیش ازاین نیزتنها بوده ای.

آدمهایی مثل من ظاهراً برای زندگی کردن ساخته نشده اند. و آدمهایی مثل تو، برای لمسِ آرامش. من به این سفر آنقدر ادامه می دهم که خبر آید: همگانِ عزیزانِ دربند ما رها شده اند. این خبر که درهمه جا پیچید، لنگ لنگان بازمی گردم و دق الباب می کنم. اگر در به رویم وا کردی، کوله ای را که از اشک ها وآه ها و لبخندها و آرزوهای معطلِ هموطنانمان انباشته ام، پیش رویت وا می کنم. تا از این سوغات بی بدیل، لبخندهایش را برداری و تناول کنی. و اگرنه، گفتی برو به همانجاها که بوده ای، دمِ در برزمین می نشینم. آنقدرکه همسایگان و رهگذران و همان زندانیانِ آزاد شده وساطت کنند ودلِ خراش خورده ی تو را نرم کنند.
صبوری ات را از خدای خوب تمنّا می کنم.
همسرت: محمد
ششم آذرنود و دو- روستای دوریسان 
 
 
نامه ی نوری زاد رو که میخونم هی به خودم میگم، ما کجاییم؟ غرق در روزمرگی هامون ...

...

*ممکن است که من منکر چیزی باشم ولی لزومی نمی بینم که آن را به لجن بکشم،
یا حق اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم!

کالیگولا
آلبر کامو 

 

 

*آدم یک وقتهایی یک عکسی رو میبینه ٬ شاید بهش هیچ ربطی هم نداشته باشه ولی خب همذات پنداری ناخوداگاهی بااونها میکنه! به همین علت دوستش داره! 

مثل این عکس  

مثل آرامش این زن ،مثل سیگار کشیدنش ،مثل سیگار دود کردنش ...مثل انتظار توی نگاهش!   

 

 

 

* چندروز پیش مراسم عزاداری حضرت علی اصغر بوده ،کلی از مادران جوگرفته هم درمراسم شیرخوارگان شرکت کردند و بدتر از اون با توجه به عکسهایی که ادم میبینه واقعا ناراحت میشه از این میزان جوگرفتگی! 

مثل عکس پایین ،معلوم نیست اون خانمه داره چه غلطی میکنه؟؟!

 

برای آرامش...

نمیدونم یک حسی دارم مثل اینکه یک گمشده دارم ،دنبالش هرچی میگردم پیداش نمیشه ،توی فیس بوک الکی میچرخم میبینم یکی از بچه های دبیرستان عکس یک بچه رو گذاشته روی صفحه ش! فکرمیکنم شاید خواهرزاده ای کسیش هست نوشته تولد پریماه دخترم!!! بچه ش یک سالشه!! 

همینطوری که میچرخم میبینم کلی از بچه ها ازدواج کردن و کلی چهره هاشون تغییر کرده ،خیلی ها رو تشخیص نمیدم چون اینقدر فامیلی و اسمشون رو مختصر و حروف الفبایی نوشتن که انگار محکومی ،جنایتکاری چیزی باشن که اسمشون مستعاره و...برای اینکه شناسایی نشن این کارا رو کردن ... 

همینطوری هی از این پیج به اون پیج میرم بعضیا رفتن خارج بعضیا هم که نه ...بچه های دانشگاه ...برخی پیج ها رو برای خلوت شدن سرم حذف میکنم حتی ادمهای سرشناس و معتبر رو ... 

پرش پلک دارم چندساعته به طور مداوم میپره ...تازگیا  خیلی زود عصبی میشم خیلی زود کفرم درمیاد و صدام میره بالا!بی حوصلگیم زیاد از حده ...دربرابر شاید یک حرف ساده از کوره درمیرم ... 

بوی ماکارونی میاد و قارچ و فلفل ...فکر میکنم چقدر از این بو و غذا بدم میاد ...همینطوری مینویسم بلکه یک چیزی برای بهتر شدن حالم نصیبم بشه ...  

کتاب رازهایی در مورد مردان رو خوندم حالا دارم درمورد زنان رو میخونم ،کتابهایی پرکشش و جذاب ...از باربارا انجلیس و ترجمه ی هادی ابراهیمی ...این ترجمه ش از همه گرونتره یعنی از نشریات دیگه ولی فکرمیکنم مهمه که یک انتشارات معتبر و یک ترجمه ی خوب کتابهای روانشناسی داشته باشن چون هرواژه ای ممکنه ادم رو به اشتباه بندازه ... 

دائما عینک رو از چشمم درمیارم فکرمیکنم صفحه ش کثیفه بعد زل میزنم به لامپ ،میبینم نه تمیزه ...انگار یه گرد خاک و بخار روی چشمم باشه و اینا یعنی چشمم ضعیف تر شده ...یادش بخیر کسی بود که نگران شماره ی چشمم بود شاید یکی دوسال قبل ... 

گرممه ،چراغ مطالعه کنارم هست و داغ شدم ،پنجره رو باز میکنم هی سرد میشه میبندم ... 

 از حوالی دی پارسال بود که شروع کردم به دیدن بچه های وبلاگی اولی اقاقی بعد نورا بعد تیراژه و بعد اردی بهشتی ...البته به کرات بعضیاش تکرار شده .. . 

دارم فکرمیکنم وقتی یکی رو از زندگیم گذاشتم کنار ،چقدر ادم وارد زندگیم شدند،ادم های مهربون و باارزش ... 

یکم عرق اسطوخودوس میخورم با دوتا قند ...میگن که برای اعصاب خوبه ...از صبح چندبار شیرین بیان خوردم برای معده م ...نمیدونم من معمولا تحمل درد رو ندارم! باید یک مسکنی چیزی بخورم که حداقل خیالم راحت باشه یه کاری برای درمان دردم کردم ..به داروهای گیاهی زیاد معتقد نیستم ...میدونم در طی زمان جواب میدن و من عجول تر از این حرفام ...آستانه ی دردم خیلی پایینه ...دارم فکر میکنم از سال 86 به بعد میگرن دارم اوایل دردش یکی دوماه یبار بود و این اواخر حتی تا3تا 4 مسکن توی روز هم رسیده ... 

قبلا یک شاعری داشتیم توی کتاب تاریخ ادبیات در معرفیش نوشته بود از اوایل جوانیش کلی درد داشت و همیشه میگفت من پیری رو توی جوونی دیدم ...یادش میفتم ...یاد دکتره که میگفت اینطوری قرص بخوری به 40نمیرسی... 

یاد یه حبه قند میافتم دیروز دیدیمش ..اصلا برام مهم نبود اخرش خوب تموم نشد ...فیلمه مثل زندگی همش که شیرین و اینها نیست ...چقدر رنگ داشت فیلمش ...صمیمیت ...سادگی ...دوست دارم برای یک روز هم که شده توی اون فضا و خونه زندگی کنم ...توی اون محیط با ادمهای صمیمی...  

- چقدر حرف دارم ...به گل پنجه ای کنار میزم نگاه میکنم از 2،3تا خودش رو رسونده به 7تا برگ سبز...یه روز باید ازش سوال کنم چی توی من و اتاقم دیدی که امیدوار شدی به بودن... 

 

- فکر میکنم چه کاری هست که دلم بخواد تجربه ش کنم یا چه حسی یا چه نوع آدمی ...  

 

- ستـــــــــ ار بهشـــــــ تی که پارسال این موقع ها داغدارمان کرد ... ،یکروزی یکی باید بنویسه این تاریخ رو ،باید بیاد بنویسه ادم های معمولی این روزها چی کار میکردن ...یکی فکر کنید بیاید بنویسید از این نسل از این دهه 60ی ها که همه چیزشان اولش به ضرب و زور بود از به دنیا امدنشان تا شیرخشک از مدرسه و کنکور و کار و ازدواج ...به قول یکی اخرش قبر هم برایمان کم میاید ... 

میدانید اینها رو مینویسم برای خودم و ناراحت هم نیستم یعنی همراه با ناراحتی نمینویسم ،میدونید مثلا من یه وقتهایی دارم اهنگ غمناک از سیاوش قمیشی گوش میدم و نقاشیهای رنگی رنگی میکشم ... 

بعد مثلا ادم ها ارجاع میدهند به وبلاگها ...به غم ها و شادی ها و عکسهای شیر شده در فیس بوک...  

 

-م میگه ادم ها هرروز وسایل اسایششون زیادتر شده ولی ارامششون نه! میگه قبلا 10،20کیلو سبزی میخریدیم و پاک میکردیم و ترشی درست میکردیم ،خیارشور...حالا سبزی هایمان را میدهیم بیرون پاک میکنند خرد میکنند حتی گاهی سرخ هم میکنند ...میگوید پیاز داغمان را از بیرون میگیریم و فقط باید بریزیم روی غذا ...میگوید ولی باز وقت کم میاوریم! چرا؟ میگوید چرا خوشحالتر نیستیم؟... 

 

-من آدم فرو رفتن توی برخی مباحث نیستم ،یکیش دین هست یکیش سیاست ،شاید هنر ،ادبیات و خیلی های دیگه ... 

اصلا ما ادم های این زمانه، بیشتر مثل یک اقیانوسی هستیم به عمق یک میلیمتر ،یادش بخیر این اصطلاح دوستی(!) بود ...یعنی از خیلی چیزها سردرمیاوریم ولی همین که کنه مطلب را بشکافند میبینم که لنگ مانده ایم ...اصلا همین بزرگان جامعه شناسی ،روانشناسی ...حتی همین چیزها که به من نزدیک ترند باز میمانم توی خیلی از مباحثش ... 

حالا پایین چشمم دارد میپرد ... 

دلم میخواست خانه ی خودم باشد ،من باشم شیشه های رنگی رنگی توی آشپزخانه م ،پر باشد از ادویه ها از دم نوش ها ...دلم میخواست یک جوشانده ی من دراوردی درست میکردم و میخوردم و بیخیال این روزها میشدم ... 

 

دیروز جایی خوندم نوشته بود وقتی مثلا میگوییم سالهای سگی،به این دلیل است که طی این روزها 7برابر روزهای عادیست ...مثلا نوشته بود طول روزهای عادی زنان 10برابر مردها میگذرد (یعنی از دیدگاه آنان ...) 

 

کاش یک قرصی دارویی بود که وقتی بی انرژی هستی وقتی حوصله نداری وقتی خسته ای یا حالت را خوب کند یا غیبت کند،نامرئی شوی،بروی جایی چیزی یا کسی را ببینی آرام که شدی برگردی... 

 

- فکر میکنم به اینکه چنددرصد زندگی  ما مختص خودمان هست ...یک خانم بازیگر تئاتر توی کلاسمان هست هرروز یک لباس میپوشد نه که شیک باشد یا نو ،ولی متنوع میپوشد ،لباس های راحت از سارافون تا جلیقه و شلوار از لباسهای یقه توردار تا شالهای بلندهندی ...یک روزی باید بروم بهش بگویم خوشبحالت که اینقدر برای خودت زندگی میکنی! 

چشم هایش کمی رنگی است صورتش سفید و بی شباهت به خارجی ها نیست ،حدودا 40ساله است و خیلی کمتر به نظر میرسد ،بعد از کلاس ضدافتابش را تجدید میکند و ...بی ارایش و راحت ،یک روز موهایش را میکند سورمه ای! یکروز صندل میپوشد و یکروز شلوار سنبادی !یک روز گوشواره میاندازد و یکروز با موهای فرفری... یکروزی تیغ میاندازد روی سرش...

میگوید دلیلی ندارد گوشی همسرم رو چک کنم در حالی که میدونم شاید ده ها نفر براش گل و کادو بفرستند(همسرش هم کارگردان معروفی است) ...یکروز برای رسیدن به ترم جدید ،خودش را مهمان یک پرس چلوکباب میکند آنهم تنهایی ...یکروز شیشه پاک کن میگیرد دستش و میرود برای کمک به کودکان کار و خیابان ...آرام است و زیادی تکلیفش با خودش مشخص است ... 

حسودیم میشود به او به آرامشش ... 

 

-کاش باران بیاید ...پاییز بی باران ...:( 

 

-همین الان یادم افتاد وقتی حدود 10سالم بود هنوز خانه ی پدربزرگ سرجایش بود هنوز هم هست منتها سالهاست که دیگر صاحبش با ما اشنایی ندارد، بارها به سرم زده وقتی یک روزی رفتم به شهر بچگی ها برم در خونه قدیمیشون،زنگ بزنم بگم من نوه ی فلانی ام!احتمالا طرف میگوید خب که چی؟ مشخصات ریز به ریز خانه را میدهم که فکرنکند امده م دزدی! مشخصات کمدها را! گچ کاریهای طاقچه ی توی پذیرایی را ،آشپزخانه را ،انباریه پناهگاه ما بچه ها ،حیاط و زیرزمین را بدهم ،شاید راهم دادند...بعد بروم به سقف نگاه کنم بعد یاد پشتی ها بیفتم یاد کمد توی اشپزخانه یاد کمد دیواریهای توی اتاق ...یاد پارچه هایی که مادربزرگم میدوخت برای عروسکها ...یاد بازیها و اسباب بازی های توی بالکن ...یاد مبلهای توی زیرزمین یاد ...  

حالا پدربزرگ رفته ست همان جا که باباست ...و مادربزرگی که هیچ وقت دوستداشتنی نشد برایم یک چشمش نمیبیند ،این دیابت لعنتی...

  

شاید دیدن این عکس پایین (عکسی از فیلم یک حبه قند) مرا برد به سالهای قبل ...شاید پارچه ی روی تشک ها ... 

 

 

الان که فکرش رو میکنم اصلا بهش نمیخوره مثلا 15سال از اون روزها گذشته باشه! بهش نمیاد من اینقدر دور شده باشم ! فاصله گرفته باشم از روزهام ... 

به خودم که میام جزییات یادم هست ولی زود و تند میگذره انگار که فوقش 5سال گذشته باشد ،اینکه چقدر خاطره و حادثه از سرگذرانده ایم ...الان که فکر میکنم روزی که بابام رفت ..آگهی بود که از سرکوچه زده بودن پلاکارد مشکی بود که به در ودیوار در ورودی زده بودن ...گریه ها رو یادمه ..هرچند خودم گریه نکردم ...هنوزم گریه نمیکنم ...یاد مسجد روبروی خونه ی مادربزرگ میافتم یاد چادررنگی های کوچولویی که سرمون میکردیم ...یاد ادامس های باربی سوپری نزدیک خونه یاد لوازم التحریری اقای گازرانی ...که حالا حتما خودش هم دیگر نیست ...این هجوم خاطره ... 

حتی دلم برای سگ روبروی خانه ی خودمان هم تنگ شده که بعدا که رفتم باز نگاهم کرد اینقدر که خودم را کشیدم کنار ...او هنوز هم نگاه میکرد ... 

 

به قول گروس عبدالملیکان ،مگر ما چندبار به دنیا آمده ایم ،که اینهمه میمیریم!

دنیای زیبا

کاش همیشه دنیا همینطوری باشه(+)