تلخی اش را ببین!

دیروز چندبار امدم بنویسم که جلوی این سگهای هار حکومت رو بگیرید! 

آمدم بنویسم خیلی ناراحتم که جلوی چشم موســــــــ وی و رهنــــــــ ورد، حمله کردن و گاز گرفتن و سیلی زدن به دخترانشان و دیگر عیدی برایمان باقی نمانده  ، 

آمدم بنویسم خاک برسر همه ی ما مدعیان ،که کمتر از مردم سوریه و ترکیه بودیم که حتی جرئت آزادکردن سرانمون که نداشتیم ،هیچچچچ! همینطوری فقط مینشینیم و شیر میکنیم عکس گاز گرفته شده ی نرگس بانوی موســــ وی را ... 

 

آمدم بنویسم : خدا هنوزم میگی "ما اشرف مخلوقاتیم؟"  شاید خدا همینطوری بالا نشسته و یکسری را دیس لایک میکند و یکسری را لایک

 

 

*امروز در میانه ی خشم و تلخی دیروز، این کلیپ فوق العاده رو دیدم!از آن کلیپ هایی که خدا خودش یک لایک دوقبضه پایش میزند!

 

نوشته ای از مهــــــ دی محــــــ مودیان

اواخر آبان ماه بعد از دوماه انفرادی، و در حالی که یک ماه بود حتی از داشتن قرآن و مفاتیح نیز محروم شده بودم، نمی دانم به چه دلیل یکی از نگهبانان مجله آسمان را به... داخل سلولم انداخت، با حرص و لع شروع به خواندن آن کردم. نشریه برای یکی دوماه قبل بود. خبرها مربوط به قبل از بازداشتم بود و شاید حتی آن را یک بار خوانده بودم. اما در 24 ساعتی که این نشریه دست من بود چندین بار آنرا خواندم. حتی قسمتی که در مورد قیمت خودرو ها بود. اما یک صفحه از آن را کندم و زیر موکت مخفی کردم. شعری بود از عبدالجبار کاکایی. آن ترانه را صد بار خواندم و شاید بیشتر.....فردای آنروز بخاطر اینکه داشتم آن ترانه را با صدای بلند می خواندم ماموران متوجه شدند و نشریه را از من گرفتند و معلوم نبود آن را با مجوز چه کسی به من داده بودند. اما آن صفحه و آن ترانه تا پایان انفرادی همنشین من بود..... استاد کاکایی امروز من را شرمنده کرده و دو جلد از کتابهایشان را به من اهدا کردند. همین که کتاب را گشودم، ترانه ای که بیش از یک ماه همنشین تنهایی هایم بود را دیدم. ..... احساسم را نمی توانم بنویسم اما مطمئنم آقای کاکایی وقتی این ترانه را می خواندم از باران چشمانم احساسم را دیدند... 

. آسمون بغضش خالی می کنه آدم حالی به حالی می کنه . کوچه ها رنگ زمستون می گیرن شیشه ها بخار و بارون می گیرن . آدما چتراشون وا می کنن گریه ی ابر تماشا می کنن . نمی خوان مثل درختا تر بشن از دل قطره ها با خبر بش . نمی خوان بی هوا خیس آب بشن زیر بارون بمونن خراب بشن . اما تو چترت بستی کبوتر زیربارون نستی کبوتر . رفتی و سنگا شکستن بالت اومدی هیچکی نپرسید حالت . دیدی آسمون خراب شد سر ما غصه شد وصله بال و پر ما . بعضیا دشمنای خونی شدن بعضیا قول بیابونی شدن . بعضیا می گن که بارون کدومه؟ بوی نم شرشر ناودون کدومه؟ . آسمون تا بوده آفتابی بوده مث روز اولش آبی بوده . حالا تو سایه نشستی مث من خوابای ابری می بینی مث من . چقد اینن جا می خوری خون جگر کبوتر عصات و بنداز و بپر! مهـــــــــــــ دی محــــــــــ مودیان (افشاگر جنایات کهـــــــــ ریزک که به تازگی از زندان آزاد شده است)

ما ماندیم

خیلى وقته مى خواستم از اونهایى که مخصوصا تو این چهار سال اخیر -که خفقان و گرونى و استرس و عدم امنیت و ثبات در وطن بیداد مى کرد- در وطن ماندن و موندن تشکر کنم . از همه همتون به خاطر اینکه ماندین و ساختین تشکر مى کنم ! 
 
 
اینو دیدم کسی نوشته بود توی فیس بوک...

فیلم ها و شرح ماوقع!

*هیچچیز به اندازه ی تحت فشار قرار گرفتن،منو اذیت نمیکنه و بهم استرس وارد نمیکنه! و به میزانی که فشارروم بیشتر باشه مغزم بیشتر از حجم کارهای مانده ،فرار میکنه و هی رویابافی و تصویرسازی میکنه ... 

دیروز داشتم فکرمیکردم حقیقت زندگی غمگینه؟ یا اینکه ما غمگین میبینمش؟ منظور از ما اکثر وبلاگ  نویس هاست ! اکثر ادمهای دور و بر! اکثرا ادم هایی من جمله خودم که انگار سرچ میکنیم و میبینیم یک جای کار لنگ است! 

یعنی میخوام بدونم ذات زندگی و دنیا  اینقدر ناراحت کننده ست؟ اینکه میایم از عشق رفته! از عشق مانده و تکراری شده! حجم درسها ،استادای نامطلوب،دنیای بیرحم ،مشکلات اقتصادی و سیاسی و قص الی هم که ماشاا... 

 

همیشه یه مثالی رو خودم میزنم ،میگم وقتی مثلا درجه ی هوا 5درجه هست یکی میاد با استین کوتاه راه میره،یکی هم با کت ! 

حالا تو این قضیه کسی نمیتونه منکر 5درجه بودن هوا بشه! ولی این چی میشه که یکی میگه سرده یکی هم میگه نه بابا کجاش سرده! یعنی اینکه شاید دنیای ما و دید ما اینقدر تاثیر میذاره توی بدی این دنیا و این روزها و.... 

 

درهرصورت نمیدونم! 

 

*دیروز داشتیم سی دی فیلم قاعده ی تصادف رو میدیدیم! بعد فکرکردم همیشه دوست داشتم یک گروه و اکیپی داشتیم دوستانه به سبک این فیلم ...که نداریم! 

 

*اخیرا هم فیلم "هیچ کجا هیچ کس" هم فیلم"هیس،دخترها فریاد نمیزنند" و هم فیلم "پل چوبی" رو توی سینما دیدیم! جدیدا بلیط سینما هم افزایش داشته که ما همه ی این فیلم ها رو قبل از گرونی دیدیم! 

 

فیلم هیچ کجا هیچ کس رو اصلا پیشنهاد نمیدم! مخصوصا وقتی فیلم های بهتری از جمله دوفیلم دیگه ای که نام بردم وجود داشته باشه! 

فیلم هیس رو به همه پیشنهاد میدم چه کسانی که بچه دارن چه ندارن چه دختر دارن چه ندارن ! چه کسانی که سابقه ی تجاوز دارن چه ندارن !فیلم قابل تامل و همراه با بازی های محکم و قشنگ ... 

فیلم پل چوبی رو هم پیشنهاد میدم برمیگرده به روزهای سال88،کارگردان فیلم از مشکلاتی که در راستای این فیلم گریبانش رو گرفته در حال حاضر تعریف کرده ...فیلم خوبی ست پیشنهاد میشود مخصوصا حتما یا در سینما ببینید یا بگذاریدش با سی دی ارجینال...  

 

 

*چشم انتظارش نگذاریم !

شعارها...

صبح روز سیزدهم آبان پنجاه و نه، خاطره انگیزترین روز دبستان بود؛ وقتی ناظم محترم، ساعت هشت صبح، با هیبت همیشگی اش پشت تریبون رفت و اعلام کرد امروز، برای کوبیدن مشت محکم به دهان امپریالیسم، نیم ساعت دیرتر سر کلاس می رویم و شعار می دهیم. فریاد شوقمان به آسمان رفت. برای ما که حیاط مدرسه مان از حیاط خانه بعضی اقواممان کوچکتر بود، برای ما که زنگهای ورزشمان را به نفع ریاضی مصادره می کردند، برای ما که دویدن در زنگ تفریح معادل با یک لنگ پا ایستادن کنار دفتر بود، نیم ساعت پیچاندن کلاس و فریاد زدن، فرصتی بی نظیر بود؛ لحظه طغیان. با مرگ بر امریکا شروع کردیم. چهارصد کودک دبستانی با چنان اشتیاقی امریکا را نفرین می کردند که انگار همین الان آخرین مصوبات کنگره امریکا علیه بشریت را بررسی کرده اند. مرگ بر شوروی، مرگ بر انگلیس، مرگ بر فرانسه، مرگ بر ایتالیا، مرگ بر جرمنی، مرگ بر بورکینافاسو، مرگ بر پاپوآگینه، مرگ بر لوکزامبورگ و مرگ بر تمام کشورهایی که جزو "خارج" محسوب می شدند و تصویرمان از آنان منحصر به شکلاتها و دوچرخه-موتوری و شلوار و کلاهی بود که بابای حسن چهارس...یلندر برایش از تایلند آورده بود تا دل ما بسوزد و چشممان بماند به راه هدیه ای که هرگز نخواهد آمد. در میان آن هیاهو، ناگهان کودکی سوم دبستانی، دوان دوان پای تریبون رفت و از ناظم خواست شعار بعدی را او بگوید. سکوت تمام مدرسه را فراگرفت. چه ابتکار حیرت انگیزی؛ چرا به فکر ما نرسید. آقای ناظم لبخند فاتحانه ای زد گفت: "آفرین، آفرین انقلابی کوچک" و از ما خواست به عنوان حسن ختام شعار او را پانزده دقیقه تکرار کنیم. رسما در حال انفجار بودیم از حسادت. شوالیه مدرسه ما، هادی دولابی، پشت تریبون رفت، میکروفون را به سمت خودش پایین کشید، روی پنجه پا قد کشید و از صمیم قلب فریاد زد: "بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی". ملودی شعار هادی دولابی بی نظیر بود. پانزده دقیقه با مشتهای گره کرده فریاد می زدیم و آقای ناظم پانزده دقیقه بی وقفه ناسزا می گفت پشت تریبون. فردا صبح، پدر و مادر هادی دولابی را خواستند و پرونده اش را زدند زیر بغلش که اخراج. او هم وقتی فهمید اصرارش به اینکه اصلا نمی داند بهشتی کیست و طالقانی کجاست (کداممان می دانستیم؟)، دست مادرش را گرفت و آرام آرام از حیاط مدرسه خارج شد؛ فقط وقتی لبخند زد که برگشت و دید همه ما داریم زیر لب زمزمه می کنیم: "بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی". 
 
 
متنی از حمیدرضا ابک  
 
گاهی متن هایی که توی فیس بوک هستن رو اینجا نقل میکنم ،متن هایی که از خوندنشون لذت میبرم...

گفتم ها...

هرچه قدر پردغدغه تر و خسته تر باشی دلت بیشتر نوشتن میخواهد و در پی ش سبک شدن و رهاشدن ! به همان اندازه نوشتن سخت تر میشود! 

یک هفته ست خیلی اتفاق از سرگذرانده م ٬فکر میکنم حتما خیلی بیشتر از یک هفته هست!؟ 

اقدام برای یک کارداوطلبانه ٬ اقدام در جهت کنارگذاشتن کار فعلی که نتیجه نداد و همچنان متاسفانه مشغولم٬شروع مجدد کلاس زبان با یک روش کاملا متفاوت و سخت تر و زمان بر تر٬ دیدار یک دوست قدیمی٬ امدن مهمانی ناخوانده و یکی دوروزی ماندنش٬صحبت تلفنی بلند مدت با چنددوست فعلی !شروع درگیری با یک قضیه ی احساسی و...٬صحبت طولانی و دغدغه های جدید با خانواده و ...٬استخراج مقاله از پایان نامه٬ارسال چند کار قبلی به یک جشنواره که باید اصلاحش را هم کنم ... 

همه ی اینها برای من زیاد ست ! خیلی هم زیاد!من آدمِ این همه ادم(انسان) حضور ادمها و شلوغی و اینها نیستم! اینطوری که میشود از زندگی مطلوبم فاصله میگیرم! 

نه کتابی نه آهنگی نه عکسی نه نوشتنی نه فکرکردنی... 

اینطور که میشود زندگی ادم به لعنت خدا هم نمیارزد میافتی توی یک سرسره که فقط هلت میدهد و هی دست و پا هم بزنی باز درحال سقوطی... 

دلم ارامش میخواد!  

 


 از اینجا به بعد رو چندروز قبل نوشتم و در قسمت پست موقت بوده که الان در ادامه ش فقط اضافه میکنم:  

*یک وقت هایی یک شرایطی رو گاهی آدم دوست داره براش پیش بیاد ،بعد وقتی اون شرایط پیش میاد میبینی عجب غلطی کردی با این آرزویی که داشتی ...الان تقریبا توی اون شرایطم !    

 

دو نوشته ی بعدی که مینویسم از خودم نیست اولی متنی از مینا بهرنگ هست و دومی از ریحان ریحانی

 

*لحظه های اضطراب متبرّک ترین لحظه های وجود آدم است. اگر آدم ها قَدر این لحظه ها را می دانستند آن وقت شاید برای لحظاتی جهان به مراقبه می نشست. برای لحظاتی دیگر کسی زار نمی زد. حرف نمی زد. کتاب نمی خواند. موزیک گوش نمی داد. به دنبال مسکّن نمی گشت. دعا نمی خواند. فرار نمی کرد. در خود می ماند، با اضطراب می آمیخت و گوش می سپرد. شاید به یگانگی، بیگانگی خود تَن می داد. برای لحظاتی زندگی متوقف می شد و آدم ها به نقطه ی شروع بازمی گشتند. جهان از نفس نفس زدن می افتاد.  

مینا بهرنگ

  

*"دیوار". بله همین کلمه: دیوار. انگار این کلمه بیشتر از هر کلمه ی دیگری که می شناسم دستخوش تغییر شده است. دیوارِ ِ واقعی، نه دیوار ِ فروغ، نه دیوار پینک فلوید، نه دیوار ِ برلین، بلکه دیوار ِ همسایه ی دیوار به دیوار، آن دورترین تصویر ِ دیوار در ذهن ِ من، آن زمان که "صفیه" زن ِ "عسکر"، با چشم های هراسیده و گریان، تنش را از آن بالا کشید و رو به خانواده ی جوان و هنوز کم جمعیت ِ ما، که توی حیاط مشغول خوردن صبحانه بودیم گفت: "عسکر مُرد! به فامیل ها خبر بدین." آن وقت ها دیوارها قطور و بلند بودند و مرگ ها هولناک. بعد کم کم دیوارها نازک تر شدند، و حتی از بین رفتند و از معنای خودشان تهی شدند. حالا ما در فیس بوک زندگی می کنیم، دیوارهایمان به جای پناه دادن و پنهان کردن، تبدیل شده اند به جایی برای نمایش دادن. دیوار دیگر نه حافظِ زندگیِ ِ خصوصی، بلکه دروازه ی ورود به عرصه ی عمومی است. حتی وقتی در چهاردیواری ِ خانه ات نشسته ای، می توانی داخل خانه و زندگی ِ بقیه را ببینی. می توانی خشم و عشق و احوالات بقیه را ببینی، می توانی از همه چیز خبر داشته باشی یا دست کم از بسیاری از چیزها، چیزهای غیر ضروری. (اصلا مگر چیزهای ضروری واقعا چقدر ضروری هستند؟). اینهمه خبر مرا می ترساند و در عین حال مرا می کِشد با خودش، دیگر انگار بی خبری، خوش خبری نیست بلکه نابودیست. این هم شاید از آن دست نگرانی های از سر ِ شکم سیری باشد اما نگران باشیم که دیوار می رود، که به تبع ِ آن، "در" هم می رود، نامه می رود، دلتنگی می رود. بی خبریِ عزیز می رود و هی سردمان می شود. سردِ سردمان. 
 ریحان ریحانی 
 
 

 

* لینک پست قبلی یادمان نرود

تو خود حدیث مفصل بخوان

میخواستم یک پست بلندبالا بنویسم ولی خب از انجایی که ساعت از نیمه گذشته ست و اینها ،خلاصه حسش نیست ! 

 

همین لینک رو داشته باشید تا میتوانید شیر کنید ... 

 

 

 

پی نوشت:مرده شور این کشور را ببرد که هرروز باید کاسه ی گدایی دستمان بگیریم برای فلان خیریه و بنیاد و کودک و اعدامی و... همین طور اینکه سواستفاده میکنیم از...لینک را بخوانید اگر میتوانید ،اگر میتوانیم کوتاهی نکنیم!