دیوانگی ام را بفهم!

حواسم نیست ،هست!.. 

عصری توی نت بودم یادم نیست توی کدام قسمت! کجا! یک حسی ارام ارام امد نشست زیر پوستم و بعد یک آن به خودم امدم و فکر کردم اگر اخرین روزهای زندگی م باشد چه؟ بعد فکر کردم بر خلاف گذشته ی کمی دورتر خیلی هم از زنده ماندن و زنده بودن بدم نمیاد! دلم میخواست دنیا باشد اصلا کٍش بیاید ،بشود کلی زندگی کرد! خلاقیت داشت! تجربه های جدید داشت!  

بعد شروع کردم به عکس گرفتن از نقاشی ای که وقتی دوم یا سوم دبیرستان بودیم پگاه برام کشیده بود و بعد امشب براش گذاشتم توی صفحه ی فیس-بوکش و خوشش اومد! 

بعد یادم افتاد در این روزهایی که اگر اخرین باشد دوست دارم کیک بپزم ...دلم بوسیدن میخواهد...دلم زندگییییی میخواهدددد...

 

 

 توی همین حالم که دارم ناخن ها رو لاک چغندری ،زرشکی میزنم ! که هی برایش میخوانم"با من غریبگی نکن" ولی خب میکند و لاک ها رو پاک میکنم و یک صورتی پوست پیازی جاشو میگیره! 

 

توی این گیرودارم که دوستای اطرافم خوب نیستن! از اون حس هایی که ادم دوست داره بهشون کمک کنه ولی انگار کمکی از ادم برنمیاد! و این بده خیلی! 

    

 

 خیلی وقته دلم از این خونه ها میخواد! اصلا از این فامیلا میخواد که خونه شون اینطوری باشه مثل خونه ی شهریار شاعر!  

یکی خواهشا دست مرا بگیرد ببرد توی این خانه ها!... 

 

*مامانم دوتا برادر داره! و وابستگی زیادی داره به این دوبرادر و خانواده های اونها، لطفا برای داییم دعا کنید!برای ته مانده های امید ِ مامانم ...  

 

*هنوز به پست قبلی و اهنگش فکر میکنم... 

 

*پریشان حالی ام را ببخشید...

اهنگ و ای کاش های من!

من این اهنگ رو میفهمم! ولی تا به حال اینطوری ندیده بودم جایی این احساسات رو جار بزنند! ندیده بودم این طور ساختار شکنی را! 

اصلا بدتر از همه ی ان فکر میکنم چند نفر ممکن است زیر لب این شعر را زمزمه کنند؟ چندنفردر خلوتشان مرور میکنند ؟چندنفر یواشکی توی ماشین گوشش میدهند؟ چند نفر فقط میشوند و چندنفر با ان همذات پنداری میکنند؟ 

 

کاش میشد کاش میشد یک تحقیقی کرد، یک تحقیق درست و حسابی که ادم برسد به ته این اهنگ ها! به ته این احساسات! به ته اینکه چرا کار به اینجاهااااا میرسد؟

من ...

من واقعا اعتقاد دارم به این جمله که میگه خدا خر رو میشناخت که بهش شاخ نداد! واقعا بعضی وقت ها ادم بعد از مدتها متوجه میشه کاری که دلش میخواسته ولی انجام نشده به نفعش بوده! و واقعا ادم بعد از مدتها متوجه ی حکمت یا قسمت شاید بشه!  

شاید باور نکنید ولی من دوست دارم قاطی شدن این سنت و مدرنیته رو! این که سعی میکنیم در زمان حال زندگی کنیم ولی در عین حال اتفاقایی رو به اسم تقدیر نام گذاری میکنیم! من این تناقضات رو هرچندشاید خیلی درک نکنم ولی فکر میکنم لازمه ی این زندگی هست! 

 

زن, روی دستکتاپ موهایش فر است و تاب دارد! از ان پیچ و تاب هایی که من عاشقش هستم و فکر میکنم اگر کمی بیشتر به موهایم برسم میشوم شبیه این زن ! 

زنی که دستهایش را باز کرده و یک حس خوشایندی انگار زیر پوستش سر خورده !یک زنی که انگار ازاد, آزاد,... 

 

 

حتما مشخص است که من فردا امتحان زبان دارم که پناهنده شده ام به وبلاگ! 

 

 

*دست خودم نیست عادت کرده ام به این قالب وبلاگ! یک چیزی فراتر از عادت است شاید! اینکه ادم جاگیر شود در خانه ای...

این قالب وبلاگ رو سالهای قبل استفاده کردم ! دوستداشتنی هست و خاطره انگیز و ارامش بخش...

خانه ی جدید

چندروز اخیر حدود 5تاژلوفن خورده ام و امپول و مسکن های دیگه ! ولی حداقل قریب 80ساعت از 96 ساعت شبانه روز رو درد کشیدم حالا با وقفه و یا بی وقفه و حداقل میتونم بگم واقعا زندگی بدون سردرد از یادم رفته بود و کاراییم منفی شده بود! 

 

همزمان با این تاخیر و همینطور سردرد ، وبلاگم مثل وبلاگ خیلی های دیگه فیلتر شد و من فقط مثل یه لاک پشت وبلاگم رو گرفتم رو دوشم و خودم رو رسوندم به این خونه! 

فیلتر شدن برام عجیب نبود حداقل 4بار این اتفاق برام افتاده و همینطور بارها از وبلاگهام دل کندم یا حذفشون کردم ولی اینبار لینک ها و پیوندها از همیشه بیشتر برام مهم بود چون حقیقتا لیست بلندبالایی هست و اضافه کردن مجددشون واقعا کار سختی برام بود! 

 

 

فعلا همینا.

فیلتر

دیشب نورا فیلتر شد و من براش نوشتم :تبریک! خب نورا خیلی سیاسی تر از من مینوشت! ولی الان دیدم خودم هم فیلتر شدم!! 

فکرکنننن ۴مین وبم هم الان دیدم فیلترررر شده!
الان برق از سرم کامل پرید 

حس بدیه در حالی که شاید جز افتخارات یک وبلاگ باشه ولی درکل مثل این میماند که در خانه ی خودت میروی و کلید بهش نمیچرخد ...و انگار یک خدا نشناسی امده نشسته توی خانه ت !

لنگیدن کار

حواسم هی میرود پی یک چیزهایی ... 

این چندروز اخیر رو که بهش فکر میکنم میبینم خیلی کم فکر کرده ام به زندگی و درست بودنش و اینها! و اینکه چرا اینطوری فکر نکرده ام برمیگردد به مهمانی که شنبه شب امده بود و من از صبح تا ساعت۴ش به جای کلاس زبان و نمیدانم کارم رفته بودم با دوستی توی پارک ملت و بعدش برج سایه! و بعد مانتوفروشیا رو گشتن و اینکه نورا گفت تیپت رو باید کمی عوض کنی شاید،شاید برگردد به حال شنبه روزم که فکر میکردم رها شده ام با حرفایی که هرچند ۱۲صفحه بود و من موقع سیو کردنش نمیدانم چه کرده بودم که فقط ۳صفحه ش نوشته بود! شاید برگردد به کامنت نصفه نیمه ی نامفهومم شاید هم به پاسخ مورد انتظارش! شاید برگردد به ظرفهایی که شستم و مامان طبق معمول نگفت بیا کنار! شاید برگردد به خرید یکشنبه از رفاه که کمی مثلا خرید مایحتاج خانه بود ! شاید برگردد به سیستمم که نمیدونم چرا نه توی فیس بوک میرفت نه دیگر جاهایی مثل جیمیل و گوگل و اینها و من از طریق لپ تاپ خواهرم میرفتم و هیچ هم به دلم نمینشست! شاید برگردد به باشگاهی که قرار است ثبت نام کنم و هی عقب میاندازم! یا به مشاوری که فردا میخوام برم و راه دورش!

شاید برگردد به هوسی که کرده ام به کیک پختن! شاید برگردد به مانتو خریدن امروزم! شاید  به حساب کتاب کردن هایم تا اخر برج! شاید هم به انبوه کارهایی که مانده در ارتباط با کارم! کی میداند اصلا شاید برگردد به برنامه ی شب نیمه ی شعبان که برای مجددا کارم ساعت ۱۰رفتیم مجلسی و نذری به دست برگشتیم! 

شاید برگردد به تلوزیون دیدن هایم به استوری خواندنم! به مرتب کردن کمد لباس ها و کمی دورانداختن وسایل اضافی! 

یک جای کار میلنگد که من الان دارم اینها را مینویسم! 

 

یک جای کار میلنگد که من اینجا اینچنین دلتنگ مینویسم!