اه از این زندگی

با این قیمت ها هیچ کس نمیتونه دیگه خلاقیتی به خرج بده! الان من دلم رنگ روی شیشه میخواد کی پاسخ گویه؟!؟ 

من تا حالا توی عمرم اینقدر ۸م رو جلوی۹م ندیده بودم! 

آخه انصافه رنگ ویترا خارجی بشود هررنگش ۱۱هزارتومن ! خب الان من بخوام ۱۲ رنگ معمولی بخوام بخرم ۱۳۲هزارتومن بدم برای رنگ طراحی و تزیینیییییی! 

خب ایرانیشم که بخری همون روز اول خشکه !  

 

سوال

اگر شما بخواید حاال یکی رو خوب کنید چی کار میکنید؟ یا چه چیزی رو بهش پیشنهاد میدید؟ 

 

 

 

 

 

*پست پایین رو هم اگر خواستید نگاه کنید

کتاب

دو تا کتاب به نام های فتح گنج و یکی هم شغل مناسب شما (تایگر) رو پیشنهاد میدم  

از خوندن دوتاشون لذت بردم

ناموفق و ...

توی کتاب نوشته :موفق ها در برخورد با ناکامی ها به سرعت گام های خویش می افزایند  ناموفق ها میگذارند ناامیدی انها را متوقف سازد! 

 

 

یکروزهایی هست که ادم به زمین میخورد آنهم بدجور ! بعد اینقدر حجم و درد واقعه برای آدم سنگین است که هیچ راهی نداری جز نشستن ... 

من فکر میکنم آدم برای اینکه بتواند دوباره سرپا شود باید بگذارد مدتی زمین خورده باقی بماند-باید گریه کند حتی برای مشکلش ! عزاداری وسوگواری هم  ...

من فکر میکنم برای اینکه سرپا بشوی دوباره -راهش این نیست که بلافاصله ادامه بدهی به راه ! شاید اولش گرم مسئله باشی و نفهمی چه شده ولی همین غم یکروزی یقه ت را میگیرد ! به خاطر همین است که فکر میکنم آدم ها باید فاصله بیندازند میان غم هایشان باید یک استراحتی کنند این وسط...

جهان بینی...

گاهی وقت ها دست به حرکات انتحاری میزنم مثلا الان کلی از وب هایی که توی بلاگفا و بلاگ اسکای معلوم میشد آپ میکنند رو حذف کردم چون به نظر من وب نویسی یه کاره اگر هرروزه نباشه یه کار چندروز یکباری هست بالاخره اینکه طرف بره بعد ۲-۳هفته بعد یادش بیفته بنویسه خیلی بد روالی است ! 

 

یکوقت هایی یک سن هایی آدم فکر میکنه باید جدی تر به زندگی نگاه کنه به قول کسی انگار دور ریز زندگی آدم باید کم بشه ! 

 

چندروز پیش داشتم فکر میکردم خیلی عجله ای برای مردن ندارم نه اینکه همه چی عالی و اینها باشد نه اینکه ادم هیچ نیازی نداشته باشد هیچ مشکلی نباشد صرفا به این دلیل که آدم برود زیر خاک که چه شود؟!  

خب آدم خسته میشود اینهمه سال زیر خاک! (یعنی  الان متوجه ی جهان بینی من شدید دیگه؟!)

دل خواستنی ها

دلم میخواست به جای این زبان و کار و اینها دور وبرم پر بود از رنگ های ویترایی که الان خدا تومن شده است هررنگش:(  

دلم میخواست روزهای تعطیل بی دغدغه مینشستم و کتاب میخوندم! 

دلم میخواست آینده کمی وضوح بیشتری داشت و من هم انگیزه ی بیشتری! 

دلم میخواست این ۳شنبه ی وسط تعطیل کمی بوی عید میگرفت و اینقدر شبیه عصرهای جمعه نبود! 

دلم میخواست کلا ما آدم های راضی تر و خوشحالتری میبودیم! 

دلم میخواست ...

سوم شخص

یکروزی میرسد که آدم وقتی اس ام اس بهش میرسد دنبالش نمیگردد ُ قلبش به تپش نمیافتد و حتی دیگر جواب اس را هم نمیدهد! 

یکروزی میشود که آدم دنبال اسمی نمیگردد توی فیس=بوک! دیگر چشمش دنبال دوستها و لایک ها نیست ... 

یکروز میرسد که آدم هرروز وبلاگی را چک نمیکند... 

یکروز میرسد دیگر کافه ها و خیابان ها و مغازه ها تو را یاد کسی نمیاندازد... 

یکروز میرسد که دیگر  آمار کارهای روزانه ت رو به کسی نمیدهی 

یکروزی که بدی هوا و سرما و گرمایش نگرانی کسی را به همراه ندارد ... 

یکروزی که دیگر اس های اول صبح نداری ! اسم های مربوط به خودت را ...یکروزی که دیگر شاید کسی رگ خوابت را نداند و برای تو هم مهم نباشد... 

یکروزی که دردها کمرنگ و زخم ها آرام شده اند و شاید ... 

 

خوب است این روزهایی که دیگر هیچی تو را به هیجان نمیاورد ! هیجانی که وابسته به کسی باشد... 

یکروزی که ... 

 

 

 

 

*این پست پیشنهاد میشود!*