کی میداند؟

*از لیست وبلاگهای بروز شده ی بلاگفا ،چند وبلاگ را همینطوری باز کرده ام صداها قاطی شده اند بهم صدای این وبلاگ و این وبلاگ،در عین حال یک وبلاگ دیگر هم دارد هواتو کردم از محمد علیزاده را میخواند ...خودم هم دارم علی کوچولو رو با صدای خسرو شکیبایی گوش میدم ،قسمت های اخرش موسیقی بی کلام است ...شک ندارم کسی ان اخرش جان داده !جاااان داده برای دراوردن این آهنگ... 

 

*امروز رفتیم قم ،بعد از سالها شاید 8سال پیش ،شبش فکر کردیم و صبحش رفتیم ،شلوغ بود ...بگذریم از اینکه چند ده بار دل م به یاد..... 

 

 

*یکهو یاد دخترک میافتم ،دخترک زیبایی بود دختر ,دوست پدرم بود ،توی راهنمایی و بعدا توی دبیرستان و پیش دانشگاهی هم کلاسی شدیم ،سال پیش دانشگاهی هرروز عصر زنگ میزد ...بعد دیگر جدا شدیم او همان شهر بچگی ها ماندگار شد و من نه ...چندوقت پیش سرچ کردم اسمش را توی فیس بوک نبود ،پریروز باز هوایش را کردم سرچ کردم ،دخترک عروس شده بود ... 

یک عروس زیباااا.....  

 

 

*رییس دانشکده علامه عوض شد، شاید بتوان گفت یک عوضــــــ ی عوض شد... 

 

 

*دنیا که دنیا باشد ادم که ادم باشد ،عالم که بچرخد همین طور دور زمین و آسمان ،باز کشتن بد است هرجور که نگاه کنی ،مخصوصا وقتی طرف اجازه ی دفاع از خودش را هم نداشته باشد ...حالا که دست بسته و پابسته باشد بدتر ، ...از طرف هرکس که باشد ...

 

*کی میداند چقدر دنیا به ما بدهکار است ،چقدر پیاده روی پاییزی ،چقدر برف بازی،چقدر کشف لحظه ی چای ،چقد پختن کیک خانگی ،چقدر باران ،جاده ی شمال چقدر sms ، آهنگ ، عکس ، رنگ بازی ،چقد فیلم دیدن ،کتاب خواندن،خرید ،انگیزه ،بودن ...اشک... 

 

گل ها

گلدون حسن یوسف توی اتاقم رنگ پریده و بیحال افتاده ست :( 

الان براش اهنگ غزل مرتضوی رو گذاشتم بلکه از این حال و روز بیرون آید و در حال حاضر آهو مارتیک

از همه چی!

-نمیدونم دقیقا چندساعت است نشسته ام پای نت و هی الکی چرخیدم و چرخیدم توی وب ها و فیس بوک و اینها و اهنگ گوش دادم و هی میخوام بنویسم و نمیشود... 

 

-دلم میخواد دوشنبه زودتر فاینال تمام شود و شروع کنم به ول گردی ! با ادم ها قرار گذاشتن و دیدارها...همینکه امسال پارسال نیست و من مشغول پایان نامه نیستم خدا رو شکر داره! 

 

-دیروز روانشناس گفت باید اینبار جدی قیچی بگیری دستت ! و بعد هربار من فقط فکر کردم چقدر این بریدن شبیه ناف بریدن است !یا شاید شبیه بریدن نخ با اینکه ادم شک میکند کوتاه و بلند نشود،فکر میکنم که این قیچی در دست گرفتن جدی به دست گرفتنش درد دارد ... از همین الان دلم هری میریزد ...

 

-شهریور در حقیقت اومد و من هیچ حسی بهش ندارم امسال کمی اضطراب ناشی از سالیان گذشته که در یادم مانده برای شروع مدرسه و امثالهم هرچند ته تهش یک شیرینی خیلی کمی هم وجود داشت ، خوشحالم در این رابطه فارغ از عاطفه و احساس... 

 

-امروز اولین و شاید اخرین جلسه ی تدریسم بود برای ادم هایی همسن خودم که برخی سعی در مچ گرفتن دارند،بعضیا رو همینطوری که من ازشان بدم میاید لابد دل به دل راه دارد و انها هم همچین حسی دارند ...خلاصه تمام 3ساعت کلاس دهنم خشک شد و قورت قورت اب خوردم و تا عصرش هی سرفه کردم ...و هی نفسم سخت بالا اومد.. 

 

-اونهفته تنها بودم و اینهفته نیستم ... 

 

-مترو رو هرچند خیلی کم میتونم تحمل کنم ولی همان کمش رو دوست دارم ... 

 

-دارم عکس های مراسم ختم پدر حامد-بهداد رو میبینم و انگار این ادم ها رو این بازیگران و این ادم های معروف رو ادم میبینه یک لحظه فکر میکنه حقیقت زندگی همینه ...اینها هم مرگ دارند اینها هم زندگی شان اینطور است ،منظورمو نمیتونم دقیق بگم... 

انگار از اون بالابالا بودن و دردسترس نبودن خارج شدن ... 

 

-از ادم هایی که روی خودشون کار میکنن و به عادت های بدشون فکر میکنن و سعی در تغییرش دارن خوشم میاد ...  

 

-ناراحتم برای تمام قتـ ل های خاموش رشید اسماعیـ ـلی ... (نویسنده و روزنامه نگار)

و حتی برای قتل های غیرسیاسی مثل امید دربندی (ورزشکار )

 

-عارف داره میخونه فصل من و تو رسیده روی ابرها ....

تاس ...

۱-خب ماه رمضون هم تموم شد و نصیب من تقریبا هیچ چــــی بود چون نه روزه ای گرفتم به خاطر میگرنم نه وقت قرآن خوندن داشتم،البته وقتش رو که حتما میشد داشته باشم ولی خب ...حتی امروزم که یک جز رو خوندم اونم نصفش فارسی نصفش عربی ،اولین بار بود که فکر کردم باید یکی باشه که کلاس تفسیر قرآن برگزار کنه،یک ادم خوب و روشن و صریح ! البته نزدیک هم باشد ...من ادم تنبلی هستم البته چندسال پیش به خاطر کلاس های شاهین -فرهنگ تا فرهنگسرای بهمن ساعت 3،اونم دوروز در هفته میکوبیدم توی تابستون میرفتم ولی الان؟! عمرا! 

 

2-چندوقتی هست وقتی یک ادم روی ویلچر میبینم یه جورهایی از خودم خجالت میکشم ، یک جورهایی پاهامو دوست دارم قائم کنم، فکر میکنم شاید دلش میخواد،که میخواد... 

 

3-وقتی یک نفر یک خاطره ای رو تعریف میکنه یا یک تصمیمی رو میگه که چندسال پیش گرفته و حالا از قبل اون پشیمون هست،طرف مقابل برای دلداری هم که شده ،نباید بگه اه این چه تصمیم گندی بوده که چندسال پیش گرفتی!عجب اشتباهی کردی... 

کار سختی نیست کمی همراهی  و همدلی با کسی که چیزی را برایتان تعریف میکند... 

 

4-یک استادی داشتیم ،یادش بخیر ،استاد ریاضی بود توی لیسانس، دکترای فیزیک هسته ای داشت،همیشه میگفت : خدا میان بندگانش ،تاس نمیاندازد ... 

 

5-امسال کم و بیش از برنامه های ماه رمضون خبر دارم و کمی میدیدم مخصوصا سریال دودکش ،که حقیقتا سریال خوش ساخت و قشنگی بود ،با اینکه دو تا بازیگر اصلیش با سریال ساختمان پزشکان یکسان بودند،ولی این سریال کجا و سریال مزخرف ساختمان پزشکان کجا،این ساختمان پزشکان نکته ی + که نداشت هیچی ،ولو بداموزی هم داشت ... 

 کاش البته روی این سریال هایی که در فصل های مهم تر و پربیننده تر سال پخش میشن(ماه رمضان-عید نوروز) یک نظارتی میشد مثل همین سریال مادرانه ،که دوستی تعریف میکرد دختر نوجوانی به بخش اورژانس بیمارستان مراجعه کرده در حالیکه همش فریاد میزده رها رها ...(دختر معتاد به شیشه و منجر به توهم در سریال مادرانه) 

  

6-من برنامه ی ماه عسل رو هیچ سالی نگاه نکردم امسالم به جز یکی دوتا اونم نصفه چیزی ندیدم ،منتها همین دوقسمتش هم به شدت اغراق امیز بود و یکیش هم شنیدم خیلی برخورد بدی با کودک کار شده که جمعی از فعالین امضا جمع کردند و علیه این برنامه متنی رو منتشر کردن...  

ولی از برنامه ای که هرسال حالا کار ندارم از طرف کمیته امداد هست و اینا ولی همونی که مردم پول میدن و مثل گلریزون برای زندانی های جرایم بدون عمد و مالی ...خیلی کار خوبیه ! همون جا که مینویسه روی اسم ها آزاد شده ...

 

7-چندوقتی هست که خیلی از رنگ فیروزه ای خوشم اومده، اونم مخصوصا توی درودیوار ،سقف گنبد مسجد ...توی هند میگفتن رنگ ابی ،پشه ها رو دور میکنه به خاطر همین زیاد توی ساختمان قصرپادشان استفاده میشده ،... 

 

8-چندروز پیش یکی از دوستان قدیمی که خیلی وقت بود از هم خبرنداشتیم اس ام اس داد و گفت که شنیدم برای دکترا رفتی هند؟!  

داشتم فکر میکردم اگر من یکروزی تصمیم به خارج رفتن بگیرم برای درس نمیرم،شاید فقط برای عکاسی برم!!فقط !  

 

9-چندروز پیش توی تاکسی بودم،اقای بغل دستی داشت با گوشیش حرف میزد :اره امروز،مهندس 18ونیم میریزه به حساب! بعد زنگ زد به یکی دیگه اره امروز شهریار 105میلیون میریزه به حساب کشاورزی! 

همین جاها بود که دیگه پیاده شدم،همون موقع کسی تا نصفه رفته بود توی سطل زباله و ... 

 

10-اگر ادم هرروز بنا رو بر کمک کردن به بچه های کارو خیابان و فقیر و مریض ...اینها بکنه قشنگ باید یک حقوق جداگانه بگیره! 

من همین چندسال پیش رو که یادم میاد اصلا به این شدت نبود گدایی و شغل های کاذب... 

مرد-تیکه ی ...اونوقت میگه ما این 8سال خیلی خوب پیشرفت کردیم! 

 

11-واقعا راننده تاکسیایی که توی این ماه با این گرما نه پنکه دارن نه کولر میزنن قطعا اولین ضربه رو به خودشون میزنن،من قبول دارم این جمله رو که میگه عین ثروتمندا برخورد کن تا ثروتمند بشی! یا اینکه تا وقتی به خودم اهمیت ندی ،دنیا هم بهت اهمیت نمیده! 

 

12-در راستای شماره ی 11 از این وبلاگهای راه های پول دراوردن و ثروتمند شدن و اینها ...هم چنین کتابهایی توی این زمینه خیلی زیادن ... 

اگر واقعا تا اونجا که من میدونم قرار باشه این کتابهای روانشناسی و اینا رو به دودسته تقسیم میکنیم  

یکسری عین وین دایر ،انتونی رابینز و اینها صرفا مبنا رو بر تلاش فرد و فعالیتش و از یکطرفی سگ دو زدنش میبینن! توی ده دقیقه ده روز ده ...عالی میشی اول میشی هرروز باید این کار و اون کارو بکنی و اینا... 

دسته ی دوم کسانی هستن مثل اسکاول شین و دی انجلیس و اینها که کلا دیدشون متفاوته ! که من دسته رو کاملا ترجیح میدم!اینکه همه چیز حقیقتا دست ادم ها نیست ... 

 

13-دلم انار میخواد ...یکی نوشته بود وقتی دونه های این انار با این نظم کنار هم نشستن ،حقیقتا جای شک نمیمونه که دنیا هم یک حساب کتابی داره ...  

14-اگر هرکسی رو میشناسید که لنز میزنه بهش بگید جلوی اتش و حرارت و اینها قرار نگیره یا جایی که بخار هست یا مثلا دارن کباب باد میزنن،خطر کوری هست ، لنز توی چشم اب میشه و ... 

 

15-من هیچوقت اهل کوه نوردی نبودم،هرچند یکم لذت میبرم ازاون فضا،ولی راستش بعد از ماجرای این 3تا کوهنورد هنوزکه هنوزه فکر میکنم از فامیلا و دوستای خودم رو از دست دادم،از هرچی ارتفاع و بلندی و کوهه بدم میاد حتی از تله کابین ...  

16-جایی خوندم که اگر خدای نکرده کسی در حالت سکته قرار گرفت قبل از اینکه امبولانس برسه با سوزن تمیز و استرلیزه که از داروخانه گرفتید دوتا سوراخ روی انگشت اشاره ی فرد وارد کنید تا خون خدای نکرده لخته نشه ...  

 

۱۷-یک جا نوشته بود اگر در جایی که زندگی میکنید رضایت ندارید تغییر مکان دهید،شما درخت نیستید... 

 

۱۸-از برنامه های کودک از عمو پورنگ از همه بیشتر بدم میاد! این هم مزید علت (+)  

19-ما که امروز 5شنبه رو عید دونستیم ولی درهرصورت عیدتون مبارک!

...

*دارم به ادم ها فکر میکنم ،به ادم هایی که یکروزی هم که شده باید یک کاغذ و قلم دستم بگیرم و راه بیفتم کوچه به کوچه ،ازشون بپرسم شما الان همونی هستید که آرزوشو داشتید؟ شاید بعضیا لبخند بزنن،بعضیا گریه کنن ، بعضیا مسخره م کنن و بگن آرزو کیلو چند؟  ... 

 شایدم مثل فیروز توی دودکش بگن :آرزو؟!؟؟ مگه ما هم میتونیم از آرزو حرف بزنیم؟... 

 

* دیشب به نفرین فکر کردم به بخشیدن، اصلا به همین جمله ی همیشگی که میگن لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست، ادم باید بپرسد کی هردویش را تجربه کرده؟.. 

اهل نفرین نیستم،هرچند گاهی زیر لب خدا لعنت کندی میگم ...ولی اگر بخششی هم باشد باید باشد ولی فراموشی نباشد از پی اش... 

 

*یکی میاد با خوانندگی ش ،یکی با نویسندگی ش ، شعر گفتنش،معلمی ش ، احقاق حق و وکیل بودنش،با مدیر بودنش،با خدمه بودنش،با کارمندبودنش ،با خانه سازی ش همه شان کنار هم میشوند تا زندگی را به-تر کنند! 

بداست ادم نداند کجای این چرخه هست! 

 

*چندروزی هست صبحها که میروم اشپزخونه ، گوشه گوشه ش مورچه میبینم ،هی جمع و جورشون میکنم،بعضیاشون رو هم مجبورم بکشم ،وقتی دستم میرود روشون ،میدوند ،اینور و اونور ، انگار که فکر میکنند دارند فرار میکنند ... 

یاد این ایه میافتم که میگه روز قیامت مرگ از هرطرفی به سمت شما هجوم میاورد و توان فرارتان نیست ... 

 

*دلم برای شب های قدر برای نورهای سبز خانه ها تنگ میشود ... 

 

*حوصله ی برگشتن به متن و خوندنش رو ندارم ،اگر اشفتگی یا اشتباهی در خطوط بود به خاطر اینه که هندزفری توی گوشم هست و اهنگ ها از پی هم میروند ...

برای ...

دوتا پست منتشر نشده بعد از اخرین پست روی این میز کار بلاگ اسکایی باقی مانده!  

از شنبه که امتحان زبان دادم و شبش از زور سردرد و مسکن و دل درد ،کارم به سرم زدن رسید! 

از یکشنبه ای تا همین امروزی که هی کٍش امدم لابه لای کارهایم! کارهای شغلی منظورم هست! از همین چندروز پیش که احساس کرده ام هرلحظه ادم گریزتر شده ام ...از همینروزهایی که دوشبش احیا بود و شب اولش را زود خوابیدم و شب دومش هم قرصامو دیر خوردم و نشستم پای کارهای شغلی! 

بعد لابه لایش امدم سرک کشیدم به این خانه و دو،سه خط نوشتم و بعد فرار کردم! تا همین دیروزی که ناباورانه بعد از کلی معطلی "چطور به اینجا رسیدم" باربارا رو تموم کردم! 

تا همین حرفای رد وبدل شده م با اندک دوستان! تا همین نقاشی روی شیشه که جالب نشد و دوستش ندارم و صرفاا برای وصل شدنم به حیات کشیدم ! برای وصل شدنم به دنیا! تا همین دیروزی که عکس های بچگی رو مرور کردم! تا همین مهمونی دیشب که حوصله م نیامد و نرفتم! تا همین اهنگ هایی که گوش دادم و سی دی ای که رایت کردم! 

تا همین کارها..تا همین فیلم ها... 

 

فکر میکنم افسردگی مال ادم های طبقه ی متوسط هست و بعدش کمی هم برای طبقه ی بالا! واگرنه که طبقه ی پایین 8ش هم گرو 9ش هست و سرش به دردها و نان, شب و مریضی و اینها... 

بعد فکر کردم باید کمی از فیس بوک و نت و عکس ها و ادم های فانتزی توی دنیای مجازی فاصله بگیرم! بعد فکر کردم قطعا دوست ندارم توی مثلا 10سال اینده فکر کنم چه کارهایی میتونستم توی دهه ی 20زندگیم بکنم و نکردم و بعد بشینم به حسرت و اه و... هیچ وقت هم از ان ادم ها نبوده ام که فکر کنم کار میکنم و میکنم و میکنم تا 40سالگی بعدش مینشینم به استراحت ... 

میدانید فیس بوک خیلی جذاب است خیلی خوبی ها هم شاید داشته باشد ولی هرچه که باشد اخرش هیچچی نیست! یکسری نوشته و مطلب دزدیده شده است که هرکسی از یک کتاب و امثالهم کش میرود بعد بقیه میخوانند و دچار توهم میشوند که ان کتابها را خوانده ند و فلان و... 

یکسری عکس است یکسری ادم است که سروته شان هیچ دوستی عمیق و شدیدی را به سرانجام نمیرساند! عکسها و دوستی ها و کامنت ها و لایک هایی است که ادم را فقط به این میرساند که لابد همه چیز خیلی اکی و خوب است و اینها ! ولی هیچچی نیست! 

یکسری ادم که حتی عکسها و فیگورهایشان هم شبیه هم میشود بعد زندگیشان ! هی انگار از روی دست یکدیگر کپی میکنند و...حتی بغل کردن هایشان ،بوسیدنشان را هم میاورند توی فیس بوک ...حداقل کاش واقعی باشد ... 

 سعیم این است کمی از این دنیای فانتزی مجازی دور شوم  و کمی بیشتر روی زمین پا بگذارم! 

دوباره باید برگردم به چیزهایی که با حواس 5گانه مان در ارتباط است هرچند اگر بینایی ش ،شنوایی ش ،بویایی ش و چشایی ش یافت شود ولی به همان میزان باید لامسه ش هم باشد... 

 

چندروز پیش که رفته بودم برای دکتر، وقتی حرف زدم و اینها،اخرش گفت اگر این قرصها رو الان که داری میخوری ادامه بدی تا 40 نمیرسی! 

بعد گفت شنا برو ،با ادم ها حرف بزن ،ورزش کن ... 

از دیروز کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن رو دارم میخونم ...البته بیشتر برای کسایی نوشته شده که توی دهه ی 30زندگیشون هستن! 

 

فکر میکنم فرار از زندگی و استراحت و اینها برایم کافی بوده و دیگه وقتشه یکم واقعی و جدی به زندگیم فکر کنم ! بعد از شاید 8ماه ... 

 

* هشدار ها:  

در مصرف اب ،انصافا باید صرفه جویی کنیم ! چندروز پیش توی فیس بوک دیدم روی یک اب معدنی خارجی حدیث حضرت محمد ثبت شده: در مصرف اب صرفه جویی کنید حتی اگر کنار رودخانه ای پراب هستید... 

 

* جایی خوندم یکی از راه های دزدی این روزها پرتاب تخم مرغ به سمت شیشه ی ماشین هست، در این زمان اصلا از اب و برف پاک کن استفاده نکنید چون غلیظ میشود و دید رو تا 90درصد کاهش میده و زمینه ای میشه برای دزدی ، بذارید شیره ی تخم مرغ  خود به خود جمع و خشک میشه بدون اب ... 

 

*امشب رو اگر قبول دارید و یا نه ،در هرصورت التماس دعا... 

بگو که پیداشن ...

*زن , روی بک گراند هنوز پشتش به من است و روبه دریا ایستاده ،یک نگاهم برنمیگردد مرا نگاه کند،توی فکرهای خودش هست ! هنوز هم خودش را بغل کرده و موهای بلندش هم آشفته ... 

 

*نمیدانم چه حکمتی است که هرچه خاکبرداری و خالی کردن بار و اینهاست عدل میگذارند نصفه شب ! آسوده خوابیدن هم دعا میخواهد ...

 

* یکی از دخترعمه هام 4سالی از من بزرگتر است ، 6سال است هم رفته است آمریکا، حالا آمده ست درخواست دوستی داده توی فیس بوک،چندروزی هی فکر کردم ،این همه فاصله افتاده ست اینهمه دوری ،حالا زنده کردن خاطرات چه معنایی دارد؟ 

درخواستش را تایید کردم منتها به خاطر اینکه من توی فیس بوک خود واقعی ام نیستم! یعنی فیس بوک مثل یک ویترین است فقط برخی چیزها را نشان میدهد ولی وبلاگ ...

 

* خب آدمی ست دیگر ،گاهی هم حسودی میکند ...(*) و (*) 

 


گزارش یک کوهنورد آمریکایی
من کوهنوردان ایرانی را دیدم

اسکات یووری
تازه از هواپیما پیاده شده ام. هنوز خسته هستم و کمی از زمانی که سفرم را آغاز کردم، سبک تر شده ام و دارم تلاش می کنم که به زندگی عادی بازگردم. دلم برای همسر، خانواده و دوستان عزیزم تنگ شده بود و از همه شما برای پیام های تشویق آمیزتان ممنونم. سفر سختی بود با همه عناصری که در یک سفر بزرگ وجود دارد. متاسفانه این بار عنصر مرگ بر این سفر سایه انداخته بود.

روز 16 ژوئیه سه نفر از اعضای تیم ایران که با هم کوهنوردی می کردیم در یک اقدام باورنکردنی راه جدیدی برای رسیدن به قله برود باز کردند. این یک دستآورد عظیم برای این کوهنوردان با استعداد ایران بود که از سال 2009 بر روی این مسیر کار می کردند. شادی این دستآورد اما، دیری نپایید. کوهنوردان ایرانی موفق نشدند طبق برنامه پایین بیایند و چندین شب را در ارتفاع 7800 متری گذراندند. از کمپ های پایین تر برایشان کمک فرستاده شد اما تلاش برای نجات آنها موفقیت آمیز نبود.

من در سکاردو بودم که خبر را شنیدم. با قلبی مملو از غم، سه دوست خیلی خوب را از دست دادم. در این سفر گمان نمی کردم دوستی پیدا کنم شاید فقط کسی که با او هم طناب بشوم. اما دوستی ها در مکان ها و موقعیت های عجیب و غریب شکل می گیرد. تیم ایران را افرادی با توانایی های فردی بسیار بالا تشکیل می داد. من هفته هایم را در قراقروم در سایه دو غول گذارندم: کوه ها و انسان ها.

با کوهنوردان ایرانی روز 10 ژوئن در اسلام آباد آشنا شدم. برای گرفتن مجوز و کمپ مشترک اقدام کرده بودیم. همگی نشسته بودیم و در مورد اینکه حمل و نقل به سکاردو چگونه خواهد بود، حرف می زدیم. یکی از کوهنوردان تیم ما مجبور بود ویزایش را تمدید کند و یکی دیگر از افراد تیم ما چمدان هایش نرسیده بود. انتظار نداشتم که تیم ایرانی بجای اینکه هرچه زودتر خود را به کوه برساند، برای ما صبر کند. اما، خیلی زود دریافتم که کوهنوردان ایرانی انسان های خوش قلب، دوست داشتنی هستند که به فکر دیگران اند. از آنها پرسیدم که مشکلی نیست اگر چند روز صبر کنند و آیدین بلافاصله جواب داد:« مشکلی نیست. ما می توانیم صبر کنیم، هر کاری که باید انجام بدهید.»

این سفر سختی های زیادی داشت. ما مشکل مجوز صعود داشتیم و بجای پرواز باید از راه زمینی به سکاردو می رفتیم، اما بعنوان یک تیم واحد بر تمام مشکلات غلبه کردیم و نه بعنوان یک فرد. این برای کسانی که تنها چند هفته با هم بودند، غافلگیر کننده بود.

زندگی در کمپ اصلی با کوهنوردان ایرانی، فوق العاده بود. من از آنها یاد گرفتم چطور به زبان فارسی غذا را تعارف کنم و تشکر کنم. من هم به آنها همه اصطلاحاتی که به لهجه کالیفورنیایی می دانستم، یاد دادم. آنها مواد غذایی زیادی از ایران آورده بودند، پنیر، گوشت، ترشی، ماست، میوه خشک و آجیل. این تنها غذای آنها برای سفرشان بود و مجبور نبودند آن را تقسیم کنند. اما آنها بسیار دست و دلباز بودند و دلشان می خواست ما با آشپزی کشورشان آشنا شویم از ما می خواستند غذا هایشان را بچشیم.

آنها همین بخشندگی را در کوه داشتند. یکی از کوهنوردان تیم ما، برایان، نزدیک کمپ 1 دچار سانحه شد. پای او از شش قسمت شکست. مجتبی از کمپ 3 پایین آمده بود و بسیار خسته بود با این وجود به برایان کمک کرد تا او را نجات بدهد.

من آنقدر خوش شانس بوده ام که به کشورهای مختلف بروم و با آدم های مختلف آشنا شوم. بعضی از این آدم ها خوب بودند، بعضی ها بد و در موارد نادر به افرادی بر خوردم که یک حس قوی از خوب بودن در من برانگیخته اند، چیزی شبیه به نور سپیدی از شادی. این آدم ها بسیار کمیاب هستند و همان کسانی هستند که دنیا را بدل به جای بهتری برای زندگی همه ما می کنند. این افراد چنان کمیابند که اگر تعداد کمی از آنان از دست بروند تاثیر منفی بزرگی بر زندگی ما می گذارند. آیدین، پویا و مجتبی جزو همین افراد کمیاب هستند. دنیا روح جوان این سه نفر را کم می آورد؛ من هم. آنها دوستان من بودند و من از رفتن آنها غمگینم. قلب من با خانواده ها و دوستانشان است. تیم ایران همگی افرادی با استعداد و شخصیتی بزرگ بودند. آنها بازتاب بی نظیری از کشورشان بودند.

(درحال نوشتن بودم که شنیدم که رامین، افشین و انجمن کوه ایران تصمیم گرفته است به جستجو ادامه بدهد که خبر خیلی خوبی است!! من فکرم را با آنان همراه کرده ام و امیدوارم وقتی بچه ها نجات پیدا کردند، خودشان این متن را بخوانند.)  

 

 

 مطلب زیبای آیدین بزرگی قبل از فتح قله ...