چطور ادمهایی که هیچ وقت همراه نبودنْ روشون میشه زنگ بزنن و مثلا درخواست سند خونه ی ادم رو بکنن؟!؟!!؟!؟
*یکجورهایی باید بنویسم که از حجم این همه حرف نترکم و هوا نروم! یا شاید بروم بهتر است؟
نمیدونم فقط بایدبنویسم و حالا هی این معده دردم شروع شده ست از بس که مسکن داده ام بالا از دست این سردردهای کذایی که حالا دارد میشود زخم معده! اصلا فکر میکنم ادم های درونگرای کمال طلب حتما یکجایی یا میگرن میگیرند یا زخم معده یا هردویش را!
حرف زیاد دارم هرچند نامرتبط و بی ربط و...
دیروز یکروزی بود طولانی و هرچند دقیقه اش انگار که روی یک ویبره باشم و هی شوک بهم وارد شود! و طی شد و ادم برمیگردد به اینکه واقعا نعمت دنیاست همین گذشتنش ! گاهی فکر میکنم یک روز دوام نمیاورم و اگر زنده بمانم عجیب است و واقعا هم عجیب میشود !
امروز میخواستم برم نمایشگاه کتاب بعد فکر کردم هنوز لیست کتابهایی که باید بخرم اماده نیست و در عین حال دیروز و پریز یادم رفته است هرروز ۴قرص محترم را بخورم و از صبح هی سرگیجه دارم و هی گرم و سرد میشوم و همیشه که وقتی کسی توی کوچه ساز به دست رد میشد یک پولی میدادم ولی امروز از انروزهایی بود که وقتی طرف کمانچه به دست امد تنها کاری که کردم دویدم و پنجره ها را بستم و هی دورتر شدم از فضا! یعنی اینقدر به صدا حساس شده ام!
الان هم یک چای دم کردم که حالم بهتر شود و زیادی داغ شد و طعمش هم یک چیز بدی شد که حد ندارد!
*خیلی اهل انتقام گرفتن و اینها نیستم -البته یادم میماند طرف چه کرده و چه رفتاری داشته و چه حرفی زده -ولی برای خودم نگهش میدارم البته شاید چندماه بعدش اشاره ای کنم ولی بیشتر نگه میدارم پیش خودم یا یک گوشه ای مینویسم که دیگر تخلیه ی هیجانی شوم و بعدش میگردم دنبال خوبی طرف و بعد رهایش میکنم از لحاظ ذهنی و میسپارمش به دست روزها و فراموشش میکنم!طرفش نمیروم و اینها!
بعد ولی وقتی طرف برخورد بدی داشته و خودش هم میداند که چقدر توی یک شرایط بدجنسی کرده نباید اینقدر پررو باشد که باز اگر نیاز داشت دوباره سروسرفراز بیاید ازت چیزی بخواهد!
میدانید من همیشه در این شرایط سعی میکردم به روی خودم نیاورم و جواب طرف را بدهم! ولی امروز دیدم طرف زیادی پررو ست حداقل از لحاظ کف اداب اجتماعی این شد که جوابش را نمیدهم!
میدانید اصلا شاید این مسئله از چندروزپیش که من رفتم یک کارگاهی روانشناسی بیشتر شدت گرفت استاد مربوطه گفت یک ویژگی را بنویسید و پشت صفحه ان را بی انکه اشاره ی مستقیم به واژه ی مربوطه کنید توصیف کنید بعد ما و بچه ها دوره افتادیم دور کلاس پای کلی ورقه از توصیفات حدس ان صفت را زدیم! البته ویژگی ای که خودمان داریم یا حداقل فکر میکنیم داریم را نوشتیم و پشت صفحه مصداقی حرف زدیم!
مثلا من نوشتم مهربان!
و بعد پشت صفحه توضیح دادم مثلا اگر کسی مشکل مالی و یا درسی و یا ...داشته باشه تا جایی که بتونم کمکش میکنم
و بعد نوشتم حساس و پی گیر نسبت به حال دوستان نزدیک و خانواده م و سعی در بهتر کردن حالشون!
خب فکر میکنید ملت که دوره افتادن دور کلاس برای نوشته ی من چه ویژگی ای را حدس زدند؟
چندنفری نوشتند مهربانُ دلسوز و نوع دوست و اهمیت دهنده به دیگران و متعهد و اینها ُ چند نفری هم امدند نوشتند مهرطلبُ بیش از حد فداکار و جلب رضایت مردم و تلاش برای کسب محبت دیگران و عزت نفس پایین!!
یعنی میخوام بگم یه وقت هایی ادم یه چیزایی رو فکر میکنه اظهر من الشمس است و بدیهی است و بعد میبیند نیست!!
*
اکثرا سعی میکنم وقتی چیزی دارم حالا مادی یا معنوی حرفش را نزنم یه جورهایی نه که پز ها نه ولی حتی از اینکه شاید یکی از اینکه من دارم و خودش نه ! دلش بگیرد! مثلا مثل همین روز مادر حواسم هست هیچ وقت هی نیایم بنویسم توی وبلاگم! وقتی ممکن است کسی نداشته باشدش !
مثلا دیروز رفتم این وب یک اهنگ ترکی قشنگی بی انکه که معنی اش را بفهمم گذاشته بود بعد هی دلم میخواست این اهنگ همینطوری پس زمینه ی زندگی ام باشد چندروز که نشد! خلاصه که حواسمان باشد به چیزی که داریم و برخی ندارند! نداشتنش شاید به خودی خود غصه دار نباشد مفاهیم و حواشی ان گاهی پررنگ تر از اصل قضیه میشود!
مثلا یکبار روز پدر یکی از بچه ها گفت تبریک گفته اید؟ و من سکوت!
یا نمیدانم اینهایی که میایند هی عاشقانه مینویسند یکی دوتایش قشنگ است ولی این همه نمایشش چه معنی ای دارد! بعضی چیزها را باید نگه داشت در خلوت خود! البته من فکر میکنم!
*یادچندسال پیش بعد انتخابا-ت میافتم که روز مادر یک گل گرفته بودم که کلی عمر میکند حالت عادی اش! اینقدر فضای خانه و حال خودمان خراب بود گل بیچاره یکروزه از پای درامد!
دیروز هر شاخه رز معمولی ۶تومن بود یکوقتهایی ادم فکر میکند اخرالزمان است !! یعنی رسما داریم به یکجایی میرسیم ودر برخی موارد رسیده ایم که دیگر هی باید دید و نخرید (حسرت هی هرروز میرود زیر پوست خواسته هایمان)(میشود دست ما کوتاه و خرما بر نخیل)
*در وسوسه ی دادن جواب به کسی یا ندادن جواب از دیروز تا امروز مشغولم!
*امروز صبح در حالی که شدت سرگیجه خیلی بیشتر از الان بود نشسته بودم داشتم من و تو میدیدم!
ماهو-اره مان از عید قطع است و راهی هم ندارد که این پارازیت های لعنتی را مانع شد فقط روزی دوساعت از ۸تا ۱۰و۱۰دقیقه ی صبح داریم نشسته بودم داشت سابقه ی رو-حانیت و س-پاه و میلیاردها دزدی و اینها را میگفت بعد مهدی -خلجی که من ارادت خاصی دارم به حرف ها و نظرش کلی از قدیم تا جدید میگفت و بعد هی عکس نشان میدادند و انتخا-بات و اینها بعد هی تند و تند اشک هایم میامد پایین که چه به سر این کشور و مردم امده است و چه کرده اند و یک جوری سکوت و شوک خاصی گرفته بودم و بعد هی حواسم میرفت پی ادم هایی که هرروز میبینم وهی میدانند و هی توی تاکسی عین سوپاپ صدا میدهند و بعد ساکت میشوند و میروند خانه شان و بعد... !
بعد همه هی معترضن! قیمت ها بالا میرود و سرها در گریبان و ...
بعد همینطوری همینکه ادم هیچکاری نمیتواند بکند همین که خودش را و حواسش را با فیس- بوک با لایک ها با کامنت ها با اهنگ ها با کتابها با مهمانی ها با کلاس ها پرت میکند بعد...
و یک نمیدانم بزرگ!!
*کاش یک باران میامد شدید و طولانی البته نه انقدر که سیل بشود فقط انقدری که ادم فکر کند زمین تمیز شده کاش ادم ها هم ...
بنیاد کودک که معرف حضورتان هست یک روزی ما هم با اینجا اشنا شدیم و رفتیم یک بچه ای را که شرایطش به نسبت بقیه جالب نبود را انتخاب کردیم و ...
حالا به اینجایش کار ندارم! قرار نیست ما با ماهی ۳۰تومن و گهگاهی کمک های جانبی ادعایی داشته باشیم ..
ولی امروز که شرح ۶ماهه ی اوضاع زندگی ش را برایم ایمیل کردم در کمال خوشحالی دیدم این بچه عزیزمان معدلش ۱۹ شده و در کمال تحیر دیدم نوشته است توی حوزه درس میخواند!!
خب اگر سابقه ای از وبلاگهای سابق من داشته باشید میدانید این حوزه درس خواندن برای من چه معنی ای دارد!!
اصلا یک جور بدی حالم شد! یعنی مجددا میگم که ما قرار نیست با این مبلغ حس اقا بالاسری بهمان دست دهد! ولی خیلی بد است ما هیچ گونه نمیتوانیم حداقل با این بچه یک ارتباط کلامی و اینا داشته باشیم یعنی یکی از مضرات این بنیاد کودک را میشود همین موضوع دانست !
اول صبحی همین که سابقه و امثالهم را میخواندم و هدف خودم رو و اینا تنها یاد این ضرب المثل
( از قضا سرکنگبین صفرا فزود) افتادم و ...
همیشه دلم میخواست اگر یک روزی شنونده یا مشاور کسی شدم ؛ بیشتر از انکه میگوید دلداریش دهم و حالش را خوب کنم!
فکر میکردم این تنها راهیست که میشد دردهای کسی را از«شنیدن حرفهایی» « یا تحمل درد و رنجی روحی یا جسمی» مرهم بگذارم!
ولی خب تقریبا کمتر کسی پیدا شد که همانقدر که من به احساسات افراد و دردهای زیر حرفهایش توجه دارم او هم متقابلا چنین برای من باشد !
ولی خب من هنوز خوشحالم از اینکه گاهی حال افراد را خوب کرده ام!
* پست پایین را هم بی زحمت نگاهی بیندازید منظورم پاراگراف دومش هست!
شعر قیصر امین پور صحن علنی مجلس را بهم ریخت!
بعضی ادم ها بعد از مرگشون هم با اثاری که بجا گذاشتن ، تاثیر گذارن!
خواستم کمی بروم به سمت محتوای وبلاگهای قدیمم! چه بود و اینکه چرا من اینقدر فارغ از احساسات درونی ام از اطرافم و از سیاست مینوشتم را همین الان هم نمیدونم!
اینکه چرا اینقدر از خودم فرار کرده بودم و بعد سر پیچ 22تا 24 سالگی چقدر افتاده بودم تو دور کتابهای خودشناسی وروان شناسی و...
هنوز که هنوز است میتوانم ساعتها از خودم از فکر ها و خواسته هایم بگویم! هرچه هم که دور و برم شلوغ شود هرچه قدر سرمم را گرم کنم با کارها و روزمرگی ها باز باید یک جایی ترمز کنم و بنویسم از اینکه کجای کارم؟ چی خواسته ام و میخواهم؟
هرچه قدر هم از مزایای دوست و ارتباطات اجتماعی بگویند، من باز باید یک گوشه ی دنج و خلوت پیدا کنم برای حرف زدن با خودم و نوشتن و ارام شدن...
خب از اونجایی که خوبه آدم رو گاهی برق ،سگ و امثالهم بگیره ولی جــــــــــو نه !
میتونید به سایت زیر برید !
حس می کنم از گور برخاسته ام…
تولدی در راه است و بوی عطرش در فضایم جاریست.
این آخرین جمله ای است که عسل بدیعی در 19اسفند در صفحه ی فیس بوکش نوشته ، کاری به چگونه مردن یا زیستن او ندارم ،صرفا به احترام چشمان همیشه غمگینش این دوخط رو به یادگار از او نوشتم ...