ما کجاییم؟

با این آهنگ میرم هوا ،آسمان ،آن دنیا ... 

 

هنوز درگیرم ... 

 

 

بخشی از فیلمی که به زودی خواهم ساخت . فیلمی که می خواهد روایتگر قصه ی تلخی باشد که چطور منافع حقیر یک عده ی معدود در سیستم دولتی ورزش کوهنوردی ایران ، جوانان ما را اینچنین به مسلخ می فرستد . جوانانی که پر از توانایی و شور و انگیزه اند! ..... پر از رشادت و پهلوانی... آنچنان که "آیدین بزرگی" همین که عکسش روی این ویدئو ست ، در یکی از آخرین تماسهایش با پایین کوه پشت بیسیم به سرپرست می گوید: حتی فکرش را هم نکن که کسی را که راه نمی تواند برود اینجا تنها بگذارم و برگردم! .. و همین کار را هم می کند!!

و در آنسوی داستان بزدلان و منفعت طلبانی مثل رئیس فدراسیون کوهنوردی جمهوری اسلامی قرار دارند که پول هلیکوپتر اعزام شده را از خانواده ی قربانیان می گیرد! هر خانواده هفتصد دلار!!!! .. یکی جانش را آن بالا برای دوستش می گذارد بی آنکه مسئولیت چیزی را داشته باشد و یکی اینجا که لقب بزدلی به نام مسئول را یدک می کشد ، هنوز خون در بدن این جوانان خشک نشده ، بیانیه میدهد که فکر نکنید که ما مسئول چیزی هستیم! اینها که از ما مجوز نگرفته اند! اگر هم کاری برایشان کرده ایم (چند تا تلفن مثلا به اسلام آباد زده اند!) از سر انسان دوستی و خیر خواهی بوده! .... 
یلدا ذبیحی
 

فکریات من...

دارم کتاب "زندگی نزیسته ات رو زندگی کن" که کمی هم توی پست قبل در موردش توضیح دادم رو میخونم، کتاب خوبیه مخصوصا برای من که حدود دو ماه پیش در دیدار با دوستی به شدت فکرم رفت سمت و سوی کلیشه های ذهنی خیلی جالبه! 

*یکروزی دوست دارم بشینم روی کلیشه های ذهنی کار کنم... 

*یکروزی دوست دارم کتابی پیدا کنم دررابطه با شکل گیری و ریشه ی کلمات انگلیسی ،هردفعه میگم عجیب واژه هایی که ساخته شدن جالب و قشنگه دونه دونه ش... 

*یکروزی دوس دارم روی بدی ها و خوبی های فیس بوک کار کنم .. 

*یکروزی دوست دارم روی آرزوها-اهداف-تجربیات و یافته های ادم ها کار کنم.. 

*یکروزی روی بچه ای که در اعدام پدرش دنبالش رفت ...  

*روی اسیب پذیری ادم ها و تفسیری که منجر به درد و گریه ... 

*روی احادیث اصیل... 

*روی تفسیر قرآن... 

*روی اینکه ژاپن میگه ارزوهاتون رو به ما بگید تا ما براورده کنیم-اینکه شهریاری گفت از همون بچگی نگاه میکنن بچه چه کارهایی رو بیشتر دوس داره مثلا ژیمناستیک ...یا نیم وجبی میگن چطوری و چندبار سر چه موضوعاتی خندید! 

*یاد برنامه ی هزارراه نرفته بخیر...

...

*دارم به ادم ها فکر میکنم ،به ادم هایی که یکروزی هم که شده باید یک کاغذ و قلم دستم بگیرم و راه بیفتم کوچه به کوچه ،ازشون بپرسم شما الان همونی هستید که آرزوشو داشتید؟ شاید بعضیا لبخند بزنن،بعضیا گریه کنن ، بعضیا مسخره م کنن و بگن آرزو کیلو چند؟  ... 

 شایدم مثل فیروز توی دودکش بگن :آرزو؟!؟؟ مگه ما هم میتونیم از آرزو حرف بزنیم؟... 

 

* دیشب به نفرین فکر کردم به بخشیدن، اصلا به همین جمله ی همیشگی که میگن لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست، ادم باید بپرسد کی هردویش را تجربه کرده؟.. 

اهل نفرین نیستم،هرچند گاهی زیر لب خدا لعنت کندی میگم ...ولی اگر بخششی هم باشد باید باشد ولی فراموشی نباشد از پی اش... 

 

*یکی میاد با خوانندگی ش ،یکی با نویسندگی ش ، شعر گفتنش،معلمی ش ، احقاق حق و وکیل بودنش،با مدیر بودنش،با خدمه بودنش،با کارمندبودنش ،با خانه سازی ش همه شان کنار هم میشوند تا زندگی را به-تر کنند! 

بداست ادم نداند کجای این چرخه هست! 

 

*چندروزی هست صبحها که میروم اشپزخونه ، گوشه گوشه ش مورچه میبینم ،هی جمع و جورشون میکنم،بعضیاشون رو هم مجبورم بکشم ،وقتی دستم میرود روشون ،میدوند ،اینور و اونور ، انگار که فکر میکنند دارند فرار میکنند ... 

یاد این ایه میافتم که میگه روز قیامت مرگ از هرطرفی به سمت شما هجوم میاورد و توان فرارتان نیست ... 

 

*دلم برای شب های قدر برای نورهای سبز خانه ها تنگ میشود ... 

 

*حوصله ی برگشتن به متن و خوندنش رو ندارم ،اگر اشفتگی یا اشتباهی در خطوط بود به خاطر اینه که هندزفری توی گوشم هست و اهنگ ها از پی هم میروند ...

برای ...

دوتا پست منتشر نشده بعد از اخرین پست روی این میز کار بلاگ اسکایی باقی مانده!  

از شنبه که امتحان زبان دادم و شبش از زور سردرد و مسکن و دل درد ،کارم به سرم زدن رسید! 

از یکشنبه ای تا همین امروزی که هی کٍش امدم لابه لای کارهایم! کارهای شغلی منظورم هست! از همین چندروز پیش که احساس کرده ام هرلحظه ادم گریزتر شده ام ...از همینروزهایی که دوشبش احیا بود و شب اولش را زود خوابیدم و شب دومش هم قرصامو دیر خوردم و نشستم پای کارهای شغلی! 

بعد لابه لایش امدم سرک کشیدم به این خانه و دو،سه خط نوشتم و بعد فرار کردم! تا همین دیروزی که ناباورانه بعد از کلی معطلی "چطور به اینجا رسیدم" باربارا رو تموم کردم! 

تا همین حرفای رد وبدل شده م با اندک دوستان! تا همین نقاشی روی شیشه که جالب نشد و دوستش ندارم و صرفاا برای وصل شدنم به حیات کشیدم ! برای وصل شدنم به دنیا! تا همین دیروزی که عکس های بچگی رو مرور کردم! تا همین مهمونی دیشب که حوصله م نیامد و نرفتم! تا همین اهنگ هایی که گوش دادم و سی دی ای که رایت کردم! 

تا همین کارها..تا همین فیلم ها... 

 

فکر میکنم افسردگی مال ادم های طبقه ی متوسط هست و بعدش کمی هم برای طبقه ی بالا! واگرنه که طبقه ی پایین 8ش هم گرو 9ش هست و سرش به دردها و نان, شب و مریضی و اینها... 

بعد فکر کردم باید کمی از فیس بوک و نت و عکس ها و ادم های فانتزی توی دنیای مجازی فاصله بگیرم! بعد فکر کردم قطعا دوست ندارم توی مثلا 10سال اینده فکر کنم چه کارهایی میتونستم توی دهه ی 20زندگیم بکنم و نکردم و بعد بشینم به حسرت و اه و... هیچ وقت هم از ان ادم ها نبوده ام که فکر کنم کار میکنم و میکنم و میکنم تا 40سالگی بعدش مینشینم به استراحت ... 

میدانید فیس بوک خیلی جذاب است خیلی خوبی ها هم شاید داشته باشد ولی هرچه که باشد اخرش هیچچی نیست! یکسری نوشته و مطلب دزدیده شده است که هرکسی از یک کتاب و امثالهم کش میرود بعد بقیه میخوانند و دچار توهم میشوند که ان کتابها را خوانده ند و فلان و... 

یکسری عکس است یکسری ادم است که سروته شان هیچ دوستی عمیق و شدیدی را به سرانجام نمیرساند! عکسها و دوستی ها و کامنت ها و لایک هایی است که ادم را فقط به این میرساند که لابد همه چیز خیلی اکی و خوب است و اینها ! ولی هیچچی نیست! 

یکسری ادم که حتی عکسها و فیگورهایشان هم شبیه هم میشود بعد زندگیشان ! هی انگار از روی دست یکدیگر کپی میکنند و...حتی بغل کردن هایشان ،بوسیدنشان را هم میاورند توی فیس بوک ...حداقل کاش واقعی باشد ... 

 سعیم این است کمی از این دنیای فانتزی مجازی دور شوم  و کمی بیشتر روی زمین پا بگذارم! 

دوباره باید برگردم به چیزهایی که با حواس 5گانه مان در ارتباط است هرچند اگر بینایی ش ،شنوایی ش ،بویایی ش و چشایی ش یافت شود ولی به همان میزان باید لامسه ش هم باشد... 

 

چندروز پیش که رفته بودم برای دکتر، وقتی حرف زدم و اینها،اخرش گفت اگر این قرصها رو الان که داری میخوری ادامه بدی تا 40 نمیرسی! 

بعد گفت شنا برو ،با ادم ها حرف بزن ،ورزش کن ... 

از دیروز کتاب زندگی نزیسته ات را زندگی کن رو دارم میخونم ...البته بیشتر برای کسایی نوشته شده که توی دهه ی 30زندگیشون هستن! 

 

فکر میکنم فرار از زندگی و استراحت و اینها برایم کافی بوده و دیگه وقتشه یکم واقعی و جدی به زندگیم فکر کنم ! بعد از شاید 8ماه ... 

 

* هشدار ها:  

در مصرف اب ،انصافا باید صرفه جویی کنیم ! چندروز پیش توی فیس بوک دیدم روی یک اب معدنی خارجی حدیث حضرت محمد ثبت شده: در مصرف اب صرفه جویی کنید حتی اگر کنار رودخانه ای پراب هستید... 

 

* جایی خوندم یکی از راه های دزدی این روزها پرتاب تخم مرغ به سمت شیشه ی ماشین هست، در این زمان اصلا از اب و برف پاک کن استفاده نکنید چون غلیظ میشود و دید رو تا 90درصد کاهش میده و زمینه ای میشه برای دزدی ، بذارید شیره ی تخم مرغ  خود به خود جمع و خشک میشه بدون اب ... 

 

*امشب رو اگر قبول دارید و یا نه ،در هرصورت التماس دعا... 

این روزهای سگی!

یکجایی خونده بودم که اگر ادم ها از ریز زندگی هم خبر داشتن ٬ هیچ وقت دلشون نمیخواست جای همدیگه باشن! 

 

 

امروز وقتی فهمیدم گم شدن و بعد مردن این ۳تا کوهنورد قطعی شده و از روز شنبه هیچ تماسی ازشون دریافت نشده شدیدا حالم بد شد ! خیلی سخت بود وقتی همینطوری اسمشون رو سرچ کردم توی فیس بوک و دیدمشون! خیلی سخت بود وقتی توی لیست فرنداشون برخی عکس پروفایلشون رو سیاه کرده بودن ...  

هیچوقت از کوهنوردی خوشم نیامده هرچند کوه برام قداست و پاکی خاصی داشته! این هیمالیا این کوه های بلند این قله ها همشون نامردن ... 

البته زمینم نامرده وقتی زلزله میاد وقتی سیل میاد ... 

اصلا شایدم ما نباید با اینها بازی کنیم باید همینطوری فقط روی این کُره ی مسخره قِل بخوریم...

 

 

دیروزم شنیده ۹پناهجوی ایرانی در مسیر آبی استرالیا غرق شدن ... 

 

همین چندروز پیش بود که بچه ی خاندان سلطنتی ویلیام و کیت هم به دنیا اومد ... 

 

میدونید دنیا جای عجبیه هرروز کلی ادم به دنیا میان و کلی ادم میمیرن ٬ در این حین تنها چیزی که کمی ارومم میکنه فکر به اینه که ما ادم کوچولوییم ! ادم هایی که توی شهر اسباب بازی ها داریم زندگی میکنیم با وسایلمون ! فقط کافیه یکم دورتر بایستیم و ببینیم هممون توهم ادم بزرگ بودن داریم! 

شاید اصلا مثل داستان گالیور ما از دید کسای دیگه یکسری ادم کوچولو باشیم ! و اونجا مثلا شهر غولها باشه ... 

 

 

میبینید این خونه بوی" نا "میدهد همین وبلاگ مدنظرمه ! تموم این سالها هیچ وقت دنبال مخاطب نبودم! حتی دلم برای همین چندتا مخاطبم هم میسوزه! این خونه بوی شادی نمیده! این خونه فقط جایی هست که حرف میزنم و میزنم و شاید اصلا روش بالا میارم که سبک بشم بعدش برم سر زندگیم! 

همین. 

من از کسی انتظار ندارم! اصلا شاید این انتظار نداشتن به قول بزرگی تنها راه خوشحالیه!

تمام.

و در آخر باز به درد دل نامه‌ی آیدین بزرگی می‌رسیم: " اینجاییم برای پایان، پایان یک آغاز... می‌خواهیم مال خودمان باشد، راه خودمان باشد، مسیر خودمان باشد، طناب خودمان باشد، از نفس و عرق خودمان باشد. می خواهیم توانستن را معنی کنیم، می خواهیم تغییر را زندگی کنیم"

مجتبی، پویا و آیدین برنگشته اند. چشمها به انتظار معجزه نشسته اند اما روزهای سپری شده امید را در قلبمان قفل کرده اند. "پسران کوهستان" مسیر ایران را به برودپیک باز کرده اند. این یک آغاز است برای " مسیر ایران" اما یک پایان غرورانگیز برای مجتبی، پویا و آیدین... حالا این راه خودشان است، مسیر خودشان است و از طناب خودشان، از نفس و عرق خودشان، اما " پسران کوهستان" هنوز برنگشته اند.
 

 

 

کوهنوردهای ایرانی برنگشتن ...

بگو که پیداشن ...

*زن , روی بک گراند هنوز پشتش به من است و روبه دریا ایستاده ،یک نگاهم برنمیگردد مرا نگاه کند،توی فکرهای خودش هست ! هنوز هم خودش را بغل کرده و موهای بلندش هم آشفته ... 

 

*نمیدانم چه حکمتی است که هرچه خاکبرداری و خالی کردن بار و اینهاست عدل میگذارند نصفه شب ! آسوده خوابیدن هم دعا میخواهد ...

 

* یکی از دخترعمه هام 4سالی از من بزرگتر است ، 6سال است هم رفته است آمریکا، حالا آمده ست درخواست دوستی داده توی فیس بوک،چندروزی هی فکر کردم ،این همه فاصله افتاده ست اینهمه دوری ،حالا زنده کردن خاطرات چه معنایی دارد؟ 

درخواستش را تایید کردم منتها به خاطر اینکه من توی فیس بوک خود واقعی ام نیستم! یعنی فیس بوک مثل یک ویترین است فقط برخی چیزها را نشان میدهد ولی وبلاگ ...

 

* خب آدمی ست دیگر ،گاهی هم حسودی میکند ...(*) و (*) 

 


گزارش یک کوهنورد آمریکایی
من کوهنوردان ایرانی را دیدم

اسکات یووری
تازه از هواپیما پیاده شده ام. هنوز خسته هستم و کمی از زمانی که سفرم را آغاز کردم، سبک تر شده ام و دارم تلاش می کنم که به زندگی عادی بازگردم. دلم برای همسر، خانواده و دوستان عزیزم تنگ شده بود و از همه شما برای پیام های تشویق آمیزتان ممنونم. سفر سختی بود با همه عناصری که در یک سفر بزرگ وجود دارد. متاسفانه این بار عنصر مرگ بر این سفر سایه انداخته بود.

روز 16 ژوئیه سه نفر از اعضای تیم ایران که با هم کوهنوردی می کردیم در یک اقدام باورنکردنی راه جدیدی برای رسیدن به قله برود باز کردند. این یک دستآورد عظیم برای این کوهنوردان با استعداد ایران بود که از سال 2009 بر روی این مسیر کار می کردند. شادی این دستآورد اما، دیری نپایید. کوهنوردان ایرانی موفق نشدند طبق برنامه پایین بیایند و چندین شب را در ارتفاع 7800 متری گذراندند. از کمپ های پایین تر برایشان کمک فرستاده شد اما تلاش برای نجات آنها موفقیت آمیز نبود.

من در سکاردو بودم که خبر را شنیدم. با قلبی مملو از غم، سه دوست خیلی خوب را از دست دادم. در این سفر گمان نمی کردم دوستی پیدا کنم شاید فقط کسی که با او هم طناب بشوم. اما دوستی ها در مکان ها و موقعیت های عجیب و غریب شکل می گیرد. تیم ایران را افرادی با توانایی های فردی بسیار بالا تشکیل می داد. من هفته هایم را در قراقروم در سایه دو غول گذارندم: کوه ها و انسان ها.

با کوهنوردان ایرانی روز 10 ژوئن در اسلام آباد آشنا شدم. برای گرفتن مجوز و کمپ مشترک اقدام کرده بودیم. همگی نشسته بودیم و در مورد اینکه حمل و نقل به سکاردو چگونه خواهد بود، حرف می زدیم. یکی از کوهنوردان تیم ما مجبور بود ویزایش را تمدید کند و یکی دیگر از افراد تیم ما چمدان هایش نرسیده بود. انتظار نداشتم که تیم ایرانی بجای اینکه هرچه زودتر خود را به کوه برساند، برای ما صبر کند. اما، خیلی زود دریافتم که کوهنوردان ایرانی انسان های خوش قلب، دوست داشتنی هستند که به فکر دیگران اند. از آنها پرسیدم که مشکلی نیست اگر چند روز صبر کنند و آیدین بلافاصله جواب داد:« مشکلی نیست. ما می توانیم صبر کنیم، هر کاری که باید انجام بدهید.»

این سفر سختی های زیادی داشت. ما مشکل مجوز صعود داشتیم و بجای پرواز باید از راه زمینی به سکاردو می رفتیم، اما بعنوان یک تیم واحد بر تمام مشکلات غلبه کردیم و نه بعنوان یک فرد. این برای کسانی که تنها چند هفته با هم بودند، غافلگیر کننده بود.

زندگی در کمپ اصلی با کوهنوردان ایرانی، فوق العاده بود. من از آنها یاد گرفتم چطور به زبان فارسی غذا را تعارف کنم و تشکر کنم. من هم به آنها همه اصطلاحاتی که به لهجه کالیفورنیایی می دانستم، یاد دادم. آنها مواد غذایی زیادی از ایران آورده بودند، پنیر، گوشت، ترشی، ماست، میوه خشک و آجیل. این تنها غذای آنها برای سفرشان بود و مجبور نبودند آن را تقسیم کنند. اما آنها بسیار دست و دلباز بودند و دلشان می خواست ما با آشپزی کشورشان آشنا شویم از ما می خواستند غذا هایشان را بچشیم.

آنها همین بخشندگی را در کوه داشتند. یکی از کوهنوردان تیم ما، برایان، نزدیک کمپ 1 دچار سانحه شد. پای او از شش قسمت شکست. مجتبی از کمپ 3 پایین آمده بود و بسیار خسته بود با این وجود به برایان کمک کرد تا او را نجات بدهد.

من آنقدر خوش شانس بوده ام که به کشورهای مختلف بروم و با آدم های مختلف آشنا شوم. بعضی از این آدم ها خوب بودند، بعضی ها بد و در موارد نادر به افرادی بر خوردم که یک حس قوی از خوب بودن در من برانگیخته اند، چیزی شبیه به نور سپیدی از شادی. این آدم ها بسیار کمیاب هستند و همان کسانی هستند که دنیا را بدل به جای بهتری برای زندگی همه ما می کنند. این افراد چنان کمیابند که اگر تعداد کمی از آنان از دست بروند تاثیر منفی بزرگی بر زندگی ما می گذارند. آیدین، پویا و مجتبی جزو همین افراد کمیاب هستند. دنیا روح جوان این سه نفر را کم می آورد؛ من هم. آنها دوستان من بودند و من از رفتن آنها غمگینم. قلب من با خانواده ها و دوستانشان است. تیم ایران همگی افرادی با استعداد و شخصیتی بزرگ بودند. آنها بازتاب بی نظیری از کشورشان بودند.

(درحال نوشتن بودم که شنیدم که رامین، افشین و انجمن کوه ایران تصمیم گرفته است به جستجو ادامه بدهد که خبر خیلی خوبی است!! من فکرم را با آنان همراه کرده ام و امیدوارم وقتی بچه ها نجات پیدا کردند، خودشان این متن را بخوانند.)  

 

 

 مطلب زیبای آیدین بزرگی قبل از فتح قله ...