روزهای من و ضربه ی کاری!

شاید تا به حال ،تا به این روزها نفهمیده بودم " ضربه اگر محکم و کاری باشد ،ادم لال میشود، ادم از دردهای کوچک است که صدایش در میاید و نق میزند" یعنی چه!! 

 

حالا اما میفهمم ،این روزهای لال گونه م ،همه ش از ضربه ی کاری ای هست که بهم خورده است! 

 

11تکه ی وجود!

1)بعضی روزها توی فاز کامنت گذاشتنم، مثل امروز،انگار همه چیز دست به دست هم میده که من حرف بزنم ... 

 

2)بعضی روزها ، اصل معنای به گل نشستن،زمین گیر شدن است ! و امروز, من ... زخم های روحـــــــــــــــــ!!

 

3)کف دستشویی همسایه مان نم داده به سقف ما ،مامان بدجوری شاکی است! مخصوصا وقتی فهمید باید از خانه ی ما سقف را تعمیر کنند... 

4)یکروزهایی فکر میکنم مال, من نیستند! مال من ،خواسته هایم ،ارزوهایم ! حتی دلخوشی های کوچکم...  

5) یک وقت هایی فکر میکنم مامان من متاسفانه یک تخصص دارد و ان هم ضایع کردن کسی است که برایش کادو میبرد! رسما میگوید کادو نیارید ! ولی خب اگر ببریم همچین میخورد توی ذوقمان که نگو... 

 

6) یکروزهایی واقعیت ها میایند یواشکی یک چیزی درگوش ادم میگویند و میروند! ادم شاید نشنود ،شاید بشنود جدی نگیرد! باز واقعیت دست بردار نیست رسما میاید یکی میزند توی گوش ادم! بعد ادم دردش میاید ،شاید گریه کند ولی خوب شود بعدش !بعد از چندروز باز سرو کله ی واقعیت پیدا میشود هی سیلی زنان ادم را بیدار میکند!  هر لحظه هی هی هی ... 

 

7)یک روزی دوست دارم با یک کوله پشتی و چند وسیله ی موردنیاز فرار کنم از شهر! از کشور! از ادم های اشنا و غریبه! شاید یک روز بیاید که بروم بگویم یک بلیط یک طرفه به دورترین جای ممکن در زودترین زمان دنیا بدهید دستم! ... 

 

8)بارها شده است تیکه تیکه های روحم را جمع کرده ام ،چسبانده ام کنار هم ! بعد باز راه رفته ام! لبخند زده ام ...یکبار ولی ادم یک جایش نمیچسبد! یک تکه زیاد میاید! یا شاید کم! شاید بشود یک وصله ی ناجور! ان وقت است که دیگر عادت  نمیکنی به زمین خوردن و بعد بلندشدن! عادت نمیکنی به خوب شدن! یک روزی مینشینی روی زمین و دستهایت را میگیری بالا و  میگویی تسلیـــــــــــــم!  

  

9)دخترک توی کلاس در معرفی خودش میگوید 4روز است نامزد کرده ام! در جواب اینکه راضی هستی یا نه ، میگوید تقریبا! بعد بغض میکند با چشم های رنگی ش و میگوید 5سال عاشق کس دیگری بودم! و الان شوکه ام! 

 

10)4شنبه ی هفته ی پیش با مترو جایی رفتم و برگشتم! (من خیلی کم گذارم به مترو میافته) ولی در عرض 20دقیقه 15 نفر فروشنده داخل مترو بودند! ادم ها و تیپ ها و سن های مختلف ... 

چه روزگاری است!!... 

11) ماه رمضون نزدیکه! از یه طرف ناراحتم که دیدن دوستام برای یک ماه به تعویق میافته! واز طرفی خوشحالم که قراره تنها شوم باز ! کاش بشود خودم را جمع کنم این ماه! 

دعا کنید برایم! 

من ...

من واقعا اعتقاد دارم به این جمله که میگه خدا خر رو میشناخت که بهش شاخ نداد! واقعا بعضی وقت ها ادم بعد از مدتها متوجه میشه کاری که دلش میخواسته ولی انجام نشده به نفعش بوده! و واقعا ادم بعد از مدتها متوجه ی حکمت یا قسمت شاید بشه!  

شاید باور نکنید ولی من دوست دارم قاطی شدن این سنت و مدرنیته رو! این که سعی میکنیم در زمان حال زندگی کنیم ولی در عین حال اتفاقایی رو به اسم تقدیر نام گذاری میکنیم! من این تناقضات رو هرچندشاید خیلی درک نکنم ولی فکر میکنم لازمه ی این زندگی هست! 

 

زن, روی دستکتاپ موهایش فر است و تاب دارد! از ان پیچ و تاب هایی که من عاشقش هستم و فکر میکنم اگر کمی بیشتر به موهایم برسم میشوم شبیه این زن ! 

زنی که دستهایش را باز کرده و یک حس خوشایندی انگار زیر پوستش سر خورده !یک زنی که انگار ازاد, آزاد,... 

 

 

حتما مشخص است که من فردا امتحان زبان دارم که پناهنده شده ام به وبلاگ! 

 

 

*دست خودم نیست عادت کرده ام به این قالب وبلاگ! یک چیزی فراتر از عادت است شاید! اینکه ادم جاگیر شود در خانه ای...

خانه ی جدید

چندروز اخیر حدود 5تاژلوفن خورده ام و امپول و مسکن های دیگه ! ولی حداقل قریب 80ساعت از 96 ساعت شبانه روز رو درد کشیدم حالا با وقفه و یا بی وقفه و حداقل میتونم بگم واقعا زندگی بدون سردرد از یادم رفته بود و کاراییم منفی شده بود! 

 

همزمان با این تاخیر و همینطور سردرد ، وبلاگم مثل وبلاگ خیلی های دیگه فیلتر شد و من فقط مثل یه لاک پشت وبلاگم رو گرفتم رو دوشم و خودم رو رسوندم به این خونه! 

فیلتر شدن برام عجیب نبود حداقل 4بار این اتفاق برام افتاده و همینطور بارها از وبلاگهام دل کندم یا حذفشون کردم ولی اینبار لینک ها و پیوندها از همیشه بیشتر برام مهم بود چون حقیقتا لیست بلندبالایی هست و اضافه کردن مجددشون واقعا کار سختی برام بود! 

 

 

فعلا همینا.

فیلتر

دیشب نورا فیلتر شد و من براش نوشتم :تبریک! خب نورا خیلی سیاسی تر از من مینوشت! ولی الان دیدم خودم هم فیلتر شدم!! 

فکرکنننن ۴مین وبم هم الان دیدم فیلترررر شده!
الان برق از سرم کامل پرید 

حس بدیه در حالی که شاید جز افتخارات یک وبلاگ باشه ولی درکل مثل این میماند که در خانه ی خودت میروی و کلید بهش نمیچرخد ...و انگار یک خدا نشناسی امده نشسته توی خانه ت !

لنگیدن کار

حواسم هی میرود پی یک چیزهایی ... 

این چندروز اخیر رو که بهش فکر میکنم میبینم خیلی کم فکر کرده ام به زندگی و درست بودنش و اینها! و اینکه چرا اینطوری فکر نکرده ام برمیگردد به مهمانی که شنبه شب امده بود و من از صبح تا ساعت۴ش به جای کلاس زبان و نمیدانم کارم رفته بودم با دوستی توی پارک ملت و بعدش برج سایه! و بعد مانتوفروشیا رو گشتن و اینکه نورا گفت تیپت رو باید کمی عوض کنی شاید،شاید برگردد به حال شنبه روزم که فکر میکردم رها شده ام با حرفایی که هرچند ۱۲صفحه بود و من موقع سیو کردنش نمیدانم چه کرده بودم که فقط ۳صفحه ش نوشته بود! شاید برگردد به کامنت نصفه نیمه ی نامفهومم شاید هم به پاسخ مورد انتظارش! شاید برگردد به ظرفهایی که شستم و مامان طبق معمول نگفت بیا کنار! شاید برگردد به خرید یکشنبه از رفاه که کمی مثلا خرید مایحتاج خانه بود ! شاید برگردد به سیستمم که نمیدونم چرا نه توی فیس بوک میرفت نه دیگر جاهایی مثل جیمیل و گوگل و اینها و من از طریق لپ تاپ خواهرم میرفتم و هیچ هم به دلم نمینشست! شاید برگردد به باشگاهی که قرار است ثبت نام کنم و هی عقب میاندازم! یا به مشاوری که فردا میخوام برم و راه دورش!

شاید برگردد به هوسی که کرده ام به کیک پختن! شاید برگردد به مانتو خریدن امروزم! شاید  به حساب کتاب کردن هایم تا اخر برج! شاید هم به انبوه کارهایی که مانده در ارتباط با کارم! کی میداند اصلا شاید برگردد به برنامه ی شب نیمه ی شعبان که برای مجددا کارم ساعت ۱۰رفتیم مجلسی و نذری به دست برگشتیم! 

شاید برگردد به تلوزیون دیدن هایم به استوری خواندنم! به مرتب کردن کمد لباس ها و کمی دورانداختن وسایل اضافی! 

یک جای کار میلنگد که من الان دارم اینها را مینویسم! 

 

یک جای کار میلنگد که من اینجا اینچنین دلتنگ مینویسم!

زمان میبرد...

میدانید زمان میبرد! زمان میبرد که ادم یکروزی که تمام قد ایستاده ست در مقابل وظایف این زندگی ِ عرفی٬ آن هم هرروز٬کوتاه بیاید و بعد دست دوستش را بگیرد باهم به جای کلاس زبان٬بروند پارک ملت!  

زمان میبرد ادم هی فکر نکند توی این دنیا وظیفه ای دارد ! رسالتی ؟! هدفی!؟ و...زمان میبرد ادم فکر کند هرکاری که اگر خودش انجام ندهد و دیگری مجبور است ان کار را انجام دهد٬ بهش میگویند کار! (حتی شده اگر آن کار معمولی و ساده بردن زباله های خانه  تا سطل اشغال باشد! )

 

زمان میبرد ادم برای دل خودش بنویسد و توی رودربایستی دیگران قرار نگیرد و گاهی از احساساتش بنویسد حتی از کف نیازیهایش! 

 

زمان میبرد ادم کنار بیاید با ادم هایی که لینکت را خودشان اضافه میکنند و بعد خودشان لینک وبلاگت را برمیدارند! ادم هایی که خودشان ادت میکنند توی فیس-بوک و خودشان ریمووت میکنند! 

 

زمان میبرد با ادم ها کنار بیایی و بعد یک روزی فکر کنی این ادم هایی که اکثرا یک کلیت یکسان دارند با ویژگی های ظاهری مشابه و نیازهای مشترک ٬ کسانی هستند مثل مثل ِ تو با همان بدبختی های مشابه ی انسانی! و اینطور میشود که دیگر سر کرایه ی تاکسی ۵۰تا ۵۰۰تومان خیلی بحثی نمیکنی! 

 

زمان میبرد ادم بتواند با غم درونش کنار بیاید موهایش را رنگ کند و لباس های رنگی بپوشد و با مدادرنگی هایش ور برود! 

 

زمان میبرد ادم برسد به روزی که فکر کند ما ادم هایی نیستیم که میبایست مثل یک متبحر سیرک بلامنازع و پشت سرهم ظرفهای چینی را بندازیم بالا نه یکی نه دوتا که چندتا! بعد حواسمان به جای اسمان دیدن برود پی چرخاندن بلاقطع این ظرفها! 

که میشوند مثال درس و کار و ازدواج و ...که همه ش فکر میکنیم باید پرفکت و عالی باشد مگر اینکه ظرفی بیفتد و بشکند... 

 

 زمان میبرد ادم کنار بیاید با فضاهای خالی زندگیش که دائما فکر میکند باید پرشان کند هرروزززز 

 

*خواندن کتاب چطور به اینجا رسیدم٬ از باربارا دی انجلیس با ترجمه ی فرزام حبیبی پیشنهاد میشود! شدیدا!